بریدههایی از کتاب آبنبات پستهای
۴٫۵
(۱۵۲۸)
برخلاف روز قبل که احساس میکردم آقابرات اگر یک قدم دیگر بردارد، از گرسنگی سکته میکند، این دفعه درحالیکه زیر لب ناسزاهای روزهباطلکن میگفت با سرعت بیست سکته در ساعت دنبالم دوید.
rin9
سعید در ورقۀ امتحان تاریخ در جواب اینکه «پدرِ ناصرالدینشاه که بود؟» نوشته بود: «آغامحمدخان قاجار!»
133556
آقاجان دیگر چیزی نگفت؛ اما دستش را روی شانۀ مامان گذاشت. مامان احساساتی شد و برای اینکه نشان دهد عذرخواهی آقاجان را پذیرفته است، میخواست دستش را روی دست آقاجان بگذارد؛ اما خبر نداشت آقاجان داشته از شانه او بهعنوان تکیهگاه استفاده میکرده و با گفتن «یا علی» بلند شد. صدای بیبی هم آقاجان را همراهی کرد که «علی یارت علیجان» .
بیتا
«توی این زمانه بری تو سیاست یا باید مثل رابینهود باشی که از بالا بگیره به پایینیا بده یا مثل داروغه باشی که از پایینیا بگیره به بالا بده. جفتشم عاقبت نداره!»
گلی
با گفتن رمز عملیات یعنی بسمالله، خودِ عملیات به فرماندهی آقاجان شروع شد. از ترس گرسنگی احتمالی فردا، به قول بیبی داشتیم همه «اعضا و جواهرمان» را پر از غذا میکردیم.
M Banoo
؛ اما صغراباجی برای اینکه پاترولسواریاش را حلال کند، بعد از هر توضیح آقاجان بلافاصله میگفت: «نه، اونجوری نیست که... جریانش یکجور دیگهیه!»
آقاجان راجع به باباامان هم توضیح داد؛ اما این دفعه صغراباجی بهجای مچگیری صورتش را برگرداند و با گفتن «خاک به سَرِم» ، چادرش را جلوی صورتش گرفت. ظاهراً در امتداد مسیر نگاه صغراباجی، روی یکی از صخرههای سنگی، پیرمردی مثل مجسمههای میکلآنژ دراز کشیده بود و داشت با نور خورشید خودش را خشک میکرد. از همان جا و از روی هیکلش توانستم تشخیص بدهم که آقانعمت است.
emty_00
آقاجان خواست بگوید در این سن آدم باید بیشتر مواظب کمرش باشد و بیشتر مراقبت کند؛ اما جملهاش اینطوری از آب درآمد:
- عرِض به خدمت با سعادت شما، آدم توی این سن باید مواظب کمرش باشه و بیشتر مقاربت کنه!
emty_00
مطمئن بودم لبخند رضایتی بر لبهای اعضای خانوادۀ ما نشسته چون صدای سرشار از رضایت آقاجان آمد که میگفت: «کار نداره که خانهتانِ بفروشین بیاین اینجا زندگی کنین تا کیف کنین.»
شیما هم از خداخواسته گفت: «مامان! خونهمونو بفلوشین بیایم اینجا تو باغ وحش زندگی کنیم.»
emty_00
گامبو با خودکار تصویر یک چشم و قطرۀ اشکی آویزان را کشیده بود و زیرش نوشته بود: «بر در دروازۀ قلبم نوشتم ورود ممنوع؛ اما عشق آمد و گفت بیسوادم!»
AM!R HOSSEiN
اعتراف به ملیحه مثل زایمان زودرس بود. از همان جملۀ دوم اعتراف، آنقدر گیر میداد و سرکوفت میزد که آدم را پیش از تمامشدن اعتراف به غلطکردن میانداخت.
گلی
با شنیدن این خبر، خواستم آب دهانم را قورت بدهم؛ اما همانجا روی زبانم تبخیر شد. حدس میزدم که علت سکتهکردنش چه چیزی باشد. من و دایی به هم نگاه کردیم و از دایی خواستم به بقیه راجع به ماجرای من و غلامعلی چیزی نگوید. دایی هم نگاه معناداری به موهایم انداخت. با بیمیلی رفتم لباس بپوشم. مامان پرسید:
- محسن، کجا؟
- هیچی، هوا گرمه دارم مرم کچل کنم کلهم یک هوایی بخوره.
آرایشگر چنان موهایم را ماشین میکرد که انگار در دیدِ او، لذتی که در کچلکردن دیگران هست، در انتقامگرفتن نیست. کارش که تمام شد، به این نتیجه رسیدم که متأسفانه جمجمۀ بچۀ حلالزاده به داییاش میرود. احساس کردم این آهِ دایی است که مرا گرفته. به دامبوشدن او خندیدم؛ اما حالا خودم شبیه «جیمبو» شده بودم. احتمالاً موقع عروسی ملیحه، قوم و خویشهای طرف داماد با دیدن من و دایی فکر میکردند با دارودستۀ «نخستینها» وصلت کردهاند.
emty_00
خوشبختانه آقاجان از دستشویی درآمد و دایی فرصت نکرد مرا دوباره به فرش بوسکنی مجبور کند. آقاجان که هنوز دایی را ندیده بود و داشت زیر لب اذان و اقامه میگفت، حوله را برداشت تا دستها و صورتش را خشک کند. همین که چشمش به داییاکبر افتاد، صورتش را توی حوله مخفی کرد و معلوم بود به بهانۀ خشککردن صورتش دارد یواشکی میخندد. برای اینکه صدایش درنیاید داشت حسابی به خودش فشار میآورد و هر آن، احتمال میدادم مجبور شود تجدید وضو کند
emty_00
بیبی که همچنان فکر میکرد همان مهندس مکانیک کذایی است، گفت: «خا اون خودش به قول تو مهندسه، ببینه بدن علی کبود شده، فوری مِفهمه از رو تخت افتاده.»
- خا اون از کجا مخواد ببینه بدن علی کبود شده؟
- خا چه مِدانم، یکوقت دیدی با هم بشقارداش یا حمام رفتن.
- داره میاد خواستگاری. چکار داره که با علی برن حمام؟
- خا کاره دیگه. آدمیزاد که از دو دقیقه بعد خودش خبر نداره که!
emty_00
دوستان بیبی و بهخصوص صغراباجی که حالا در نبودِ مامان، پاتوق جدیدی پیدا کرده بودند، هر روز در خانهمان جمع میشدند و با هم راجع به مهمترین مشکلات و معضلات بشر همفکری میکردند.
- بیبی: مِگن عروس جمیله نخانداز، دماغشِ با مشمّا جراحی کرده. راسته؟
بهجای صغراباجی من راجع به جراحی پلاستیک برای جفتشان توضیح دادم. صغراباجی بدون توجه به توضیحات من از بیبی پرسید: «راستی، این صفورا و مظفر که از هم طلاق گرفتن، بالاخره عیب از مظفر ذلیلشده بوده یا از صفورای جانِمّرگ؟»
emty_00
آقاجان برای لحظهای بیخیال راز و نیاز شد و گفت: «مادرجان، دو ساعته تو حمامی بعد مِگی گربهشور کردی؟»
- خا آب، های داغ مشد، های سرد مشد.
- خا دو ساعت تو حمام باشی آب سرد مشه دیگه.
- خا هی سرد مشد که دو ساعت ماندم دیگه.
دیالوگ بیپایان آقاجان و بیبی حتی فیلسوفهای یونانی را هم به سرگیجه میانداخت.
emty_00
مامان داشت دنبال دلیلی برای نرفتن آقاجان میگشت؛ اما چون پیدا نکرد، خودش هم فهمید آقاجان گزینۀ مناسبتری است. آقاجان که در این چند لحظه دوباره با صدایی آهسته با صوت میخواند و گوشش به ما بود، یکدفعه دندۀ حنجرهاش را عوض کرد و با دندۀ سنگین و پُرگاز به قرائت ادامه داد؛ یعنی اینکه سرش به عبادت گرم است. به ناچار گفتم: «باشه، ولی اول خودم سحری مخورم، بعد براش مبرم.»
emty_00
مامان کارد آشپزخانه دستش بود و داشت گوجهها را ورق میکرد تا با نان و پنیر بخوریم. اگر به او جریان آن خانم مشتری را میگفتم، با همان کارد آشپزخانه اول بدن مرا به قطعات مساوی تقسیم میکرد تا همۀ مردها عبرت بگیرند و بعد هم آقاجان را به آغاجان تبدیل میکرد.
emty_00
در آن لحظات، در دیدِ یک مردِ روزهخور، بچهای مؤمن و سربهراه بودم که میشد به او اعتماد کرد و در دید معلمِ پرورشی سابق و همسر مؤمنش، یک دروغگوی روزهخور و گمراه بودم که اصلاً به حرف او نمیشود اعتماد کرد.
emty_00
سرش را از لای درِ خانه بیرون آورد و با دیدن من گفت: «محسن! تو که همهاش توی کوچهها پلاسی، اشرفی رِ ندیدی؟»
چون میخواستم بروم پیش سعید، سرم را به علامت منفی تکان دادم؛ اما برای اینکه از ثواب روزهام بهخاطر دروغ کم نشود، توی دلم یواشکی گفتم «دیدم»
AM!R HOSSEiN
البته فقط مداح ممکن بود برای ایجاد سوزوگداز بیشتر برای کسب دستمزد بهتر، کمی خصلتهای اخلاقی که حتی در بهترین آدمها هم مشاهده نمیشود، به من نسبت دهد تا همه فکر کنند گلچین روزگار عجب باسلیقه است!
فاطمه
حجم
۳۰۸٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۲۵۷ صفحه
حجم
۳۰۸٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۲۵۷ صفحه
قیمت:
۱۶۰,۰۰۰
۱۱۲,۰۰۰۳۰%
تومان