بریدههایی از کتاب آبنبات پستهای
۴٫۵
(۱۵۲۸)
گفتم: «دایی یک وانت آبی خریده.»
مامان گفت: «براش قربانی کردی؟ مگن ماشین که خریدی باید خون کنی ها!»
- ها، گوسفند که براش کِرا نمکرد، یک خروس قربانی کردم. خونشِ مالیدم به چراغای جلوش.
نیومون
«اصلاً از قدیم مگن مادرزن و مادرشوهر با هم نمسازن، راسته!»
mahsa
گوسفند از جای خودش جُم نمیخورد و به سفرۀ عقد چشم دوخته بود. شاید طفلکی میخواست قبل از مردن ببیند سفرۀ عقد چه شکلی است. شاید هم بیشتر از خودش، دلش به حال داماد میسوخت و میخواست قبل از قربانیشدن، به داماد بگوید: «من که بهزور دارم قربانی مشم؛ ولی تو با پای خودت داری مری قربانی بشی.»
Akbar Aghaii
«وعدۀ انتخاباتی مثل مهریۀ عروسه. تا الان که هیچ وعدهای عملی نشده و قرارم نیست عملی بشه؛ پس چرا به مردم وعده وعید خوب ندیم تا لااقل به همون خیال خوش باشن؟»
gharibimohammad
یک زمانی چرچیل وقتی جنگِ با پیروزی تموم کرد، مردم کشورش ازش راضی بودن؛ ولی وقتی بعد از جنگ کاندیدا شد، دیگه مردم فرانسه بهش رأی ندادن گفتن دیگه الان دورۀ جنگ نیست.
gharibimohammad
آقاجان عاشقشدن چیز خوبیه یا چیبدیه؟
آقاجان بالاخره سکوتش را شکست و گفت: «ببین پسرجان، درسته که مجردی خوبیهایی داره که متأهلی نداره؛ ولی متأهلی هم عیبایی داره که مجردی نداره. تازه، آدمیزاد هر چی مکشه از همین عشق و عاشقیه. خا آدم عاقل عاشق مشه؟!
Akbar Aghaii
سودابه یک آهنگ دیگر هم زد که از نحوۀ آهنگزدنش نفهمیدیم چه آهنگی است. من معتقد بودم آهنگ «هوشیار و بیدار» است، محمد میگفت آهنگ «آمریکا، آمریکا ننگ به نیرنگ تو» است، بیبی میگفت که «ننه گل مَمّد» است، مامان هم میگفت که «مادر برام قصه بگو» است، دایی میگفت: «دایهدایه وقت جنگه» است و آقاجان میگفت: «آهنگ «عمله دستهدسته» است.»
Mohammad abolfazl Amini
«خرتر از موتوری اونیه که پشتش مِشینه!»
gharibimohammad
«مهمتر از زمین و مادیات و چیزهای زودگذر دنیا اینه که خانوادۀ پسر ازنظر فرهنگی به ما بیان و اهل ترانه و دود و دم و چیزهای حرامم نباشن.»
gharibimohammad
ملیحه که طبق برنامۀ اذان تا اذان خوابیده بود، تازه از خواب بیدار شد
gharibimohammad
یواش درِ قابلمه را بستم و امیدوار بودم حالا که اذان شده، آقابرات بهخاطر روزهداری، دیگر به من فحش ندهد. مثل آقای کریمینژاد که راجع به منِ روزهدار اشتباه قضاوت کرده بود، من هم راجع به زبانِ روزهدارِ آقابرات اشتباه قضاوت کردم. محض احتیاط قابلمه را زمین گذاشتم تا سریعتر بتوانم فرار کنم. برخلاف روز قبل که احساس میکردم آقابرات اگر یک قدم دیگر بردارد، از گرسنگی سکته میکند، این دفعه درحالیکه زیر لب ناسزاهای روزهباطلکن میگفت با سرعت بیست سکته در ساعت دنبالم دوید.
خوش
در همان لحظه که مامان داشت غشغش به من میخندید، خیلی دلم میخواست فوراً جریان آن خانم مشتری را بگویم تا قیافۀ او هم شبیه خودم در لحظهای که ملیحه گفت: «بردم» شود.
ملیحه با بدجنسی گفت: «رد کن بیاد.»
- به خدا پول ندارم.
- چه بازاریای که پول نداره... اصلاً تو که پول نداری، برای چی شرط مبندی؟
- اولاً به قول مامان شرط حرامه. دوماً من خواستم بگم یادمه؛ ولی تو نذاشتی.
- دیدی زورت میاد؟ پنجاه تومن دیگهیم بدی که آدم بشی.
Mohammad abolfazl Amini
از عکسالعمل آقاجان متعجب شدم. به بالا که نگاه کردم، چشمم افتاد به یکی دو تا تماشاگر که آمده بودند پشت پنجره به خیابان نگاه میکردند. پردۀ پنجره را مثل روسری دور سرشان پیچیده بودند و داشتند با حجب و حیای تمام، فضولی میکردند.
زهــرا م.ن
صدای در که آمد، با خودم گفتم هرچه باداباد. با گفتن این کلمه، یاد جملۀ «بادابادا مبارک بادا...» و متعاقباً باز هم یاد لبخند آن دخترِ ناشناس افتادم و با خودم گفتم آدم عاشق نباید از چیزی بترسد؛ چه رسد به من که عاشق دو نفرم!
زهــرا م.ن
اسم عید سعید فطر که آمد توی ذهنم، یاد راز سعید افتادم و باز تمرکزم به هم ریخت. آخر نماز از خدا خواستم یا نمازم را قبول کند یا کمک کند اینقدر در کار مردم فضول نباشم یا اگر نمیشود، لااقل خودش کمک کند زودتر از کارهای مردم سردربیاورم تا موقع عبادت تمرکزم بههم نخورد.
gharibimohammad
با گفتن رمز عملیات یعنی بسمالله، خودِ عملیات به فرماندهی آقاجان شروع شد. از ترس گرسنگی احتمالی فردا، به قول بیبی داشتیم همه «اعضا و جواهرمان» را پر از غذا میکردیم. ملیحه گفت: «چی خبرتانه زیاد نخورین حالتان بد مشه ها.»
من هم گفتم: «برای بدن، ضرر گرسنگی از پرخوری بیشتره.»
gharibimohammad
ملیحه بعد از خوردن چای با آبنبات پستهای، تازه آروارههایش داغ شد و دوباره شروع کرد به حرفزدن از دانشگاهش. بیبی هم مثل یک آفتابپرستِ مظلوم که برای شکار خَف کرده و فقط چشمهایش کار میکند، به او و بقیه نگاه میکرد و خیلی دوست داشت موضوع خواستگارش را پیش بکشد؛ اما میترسید هر حرفی بزند، روی رفتن احتمالی به مشهد اثر منفی بگذارد.
زهــرا م.ن
- اگه امثال من نمرفتیم که الان سر قفل این مغازهها دست عراقیا بود و بهجای آبنبات پستهای، خرمای بغداد مفروختن.
- خا دست تو و امثال تو درد نکنه؛ ولی اینجوری که فکر مکنی هم نیست. مردم اگه عوض شدن برای اینه که زمانهیم عوض شده. زمان جنگ تموم شد، رفت. باز برای چی مخواین برای مردم روضه بخوانین؟
Nafiseh R
محمد آهی کشید و درحالیکه سرفهاش گرفته بود، گفت: «بعضی وقتا احساس مکنم دوروبریهامان مثل مردم کوفه شدن.»
آقاجان هم با صدایی گرفته گفت: «اگه به من داری طعنه مزنی، منم بعضی وقتا فکر مکنم تو و دوروبریاتم مثل اصحاب کهف شدین و از اوضاع جامعه خبر ندارین.»
Nafiseh R
«پسرجان، نه که فکر کنی برای مغازه مگم ها؛ ولی بهنظرم که دیگه کسی به این خشکهمقدسیها و این چیزا رأی نمده. زمانه دیگه عوض شده.»
- اتفاقاً مایم برای همین مخوایم تلاش کنیم؛ چون دیدیم همه عوض شدن، به این نتیجه رسیدیم که باید یک کاری کنیم. پس ما برای چی جنگیدیم؟
- پسرجان جنگیدین دستتان درد نکنه، مایم به شما افتخار مکنیم؛ ولی سر ملت که نباید منت بذارین که.
Nafiseh R
حجم
۳۰۸٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۲۵۷ صفحه
حجم
۳۰۸٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۲۵۷ صفحه
قیمت:
۱۶۰,۰۰۰
۱۱۲,۰۰۰۳۰%
تومان