بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب آب‌نبات پسته‌ای | صفحه ۵۸ | طاقچه
تصویر جلد کتاب آب‌نبات پسته‌ای

بریده‌هایی از کتاب آب‌نبات پسته‌ای

۴٫۵
(۱۵۲۹)
حالا آقاجان، آقای کریمی‌نژاد و خانمش داشتند پول‌شمردنم را نظارت می‌کردند. شمردن پول در آن شرایط، مثل خنثی‌کردن مین شده بود و زیر نگاه سنگین آن سه نفر، آن‌قدر گیج شده بودم که اصلاً نفهمیدم چقدر شده است. اما الکی گفتم: «دست شما درد نکنه، درسته.»
محمدرضا
آقاجان چند لحظه فکر کرد و وقتی دید این درسش عواقب زیادی دارد، گفت: «اصلاً این حرفمِ فراموش کن. دروغ‌گفتن گناهه! خانه و بازارم نداره.»
محمدرضا
برای همین گفتنِ «باشه» به‌جای «چشم» کم مانده بود یک بار دیگر از مغازه اخراج شوم و حتی حقوق و هفتگی‌ام نیز قطع شود. برای همین این بار از ته دل گفتم: «غلط کردم! چشم.»
محمدرضا
تو که همیشه با بی‌بی شوخی مُکُنی که؟ مامان در یک فرار روبه‌جلو گفت: «اصلاً تو که امتحانای ثلث دومتِ دادی و تا عید تعطیلی، چی عین مُرغای کُرچ نشستی توی خانه؟ لااقل برو مغازه پیش آقات بهش کمک کن.»
محمدرضا
وقتی یاد شوخی‌های ردوبدل‌شده افتادم، کمی نگران شدم. با خودم گفتم نکند من هم مزاحم تلفنی پیدا کرده‌ام و خودم خبر ندارم! نکند برایم خواستگار پیدا شده!
محمدرضا
گفت: «وقتی آمدی زولبیا بامبیا بخر!» گفتن «بامبیا» به‌جای بامیه، باعث شد ملیحه بین خواب و بیداری غش‌غش بخندد و همین خنده باعث شد تا مامان، لحافش را بردارد. ملیحه هم به‌جای اینکه بلند شود، مثل بلالِ کبابی، نیم‌غلتی زد تا به بخاری نزدیک‌تر شود. یک‌روز به عید نزدیک‌تر شده بودیم و مشتری‌هایمان زیادتر شده بودند. قبل از اذان، آقاجان درحالی‌که با رضایت داشت پول‌های دخل را می‌شمرد، برای خودش ترانۀ «عزیز بشین به کنارم» را با سوت ‌می‌زد؛ اما چون به‌خاطر روزه لب‌هایش خشک شده بود، به‌جای صدای سوت، فقط صدای فوت درمی‌آمد.
عشق کتاب
ملیحه بعد از خوردن چای با آب‌نبات پسته‌ای، تازه آرواره‌هایش داغ شد و دوباره شروع کرد به حرف‌زدن از دانشگاهش. بی‌بی هم مثل یک آفتاب‌پرستِ مظلوم که برای شکار خَف کرده و فقط چشم‌هایش کار می‌کند، به او و بقیه نگاه می‌کرد و خیلی دوست داشت موضوع خواستگارش را پیش بکشد؛
neginyp
اگر به او جریان آن خانم مشتری را می‌گفتم، با همان کارد آشپزخانه اول بدن مرا به قطعات مساوی تقسیم می‌کرد تا همۀ مردها عبرت بگیرند و بعد هم آقاجان را به آغاجان تبدیل می‌کرد.
anahita.bdbr
در آن لحظات، در دیدِ یک مردِ روزه‌خور، بچه‌ای مؤمن و سربه‌راه بودم که می‌شد به او اعتماد کرد و در دید معلمِ پرورشی سابق و همسر مؤمنش، یک دروغگوی روزه‌خور و گمراه بودم که اصلاً به حرف او نمی‌شود اعتماد کرد.
anahita.bdbr
چون یقۀ کاپشنم را بالا داده بودم، پیش خودم تصور می‌کردم شبیه کُمیسر مولدُوان شده‌ام؛ اما... توی شیشۀ یکی از مغازه‌ها نیم‌رخ خودم را برنداز کردم، دیدم بیشتر شبیه آتقی سریال آئینۀ عبرت شده‌ام.
anahita.bdbr
هر ضرب و زوری بود، گوسفند را با خودم کشیدم و به او وعده دادم اگر به حرفم گوش کند و بیاید، تا چند لحظۀ دیگر از همۀ بدبختی‌های زندگی خلاص خواهد شد و به چمن‌زاری خواهد رفت که پر از سفرۀ عقد است.
sajjadrchesly
می‌دانستم باز هم راجع به من اشتباه فکر کرده و در آینده، حقیقت را خواهد فهمید؛ اما با‌توجه‌به تورم و افت ارزش پول، احساس می‌کردم آن زمان که بخواهد بفهمد و پولش را پس بگیرد، هزار تومان دیگر، به اندازۀ صد تومان هم نخواهد ارزید و به‌راحتی آن را پس خواهم داد.
sajjadrchesly
عاقبت سرم را پایین انداختم و سؤالی پرسیدم که می‌دانستم هر مردی را به حرف زدن می‌آورد: - آقاجان عاشق‌شدن چیز خوبیه یا چی‌بدیه؟ آقاجان بالاخره سکوتش را شکست و گفت: «ببین پسرجان، درسته که مجردی خوبی‌هایی داره که متأهلی نداره؛ ولی متأهلی هم عیبایی داره که مجردی نداره. تازه، آدمیزاد هر چی مکشه از همین عشق و عاشقیه. خا آدم عاقل عاشق مشه؟!»
Ali
فهمیدیم افطار هم چیز خاصی نخورده؛ به قول کتاب علوم، انگار این دو روز با فتوسنتز زنده مانده است.
مریم
«توی این زمانه بری تو سیاست یا باید مثل رابین‌هود باشی که از بالا بگیره به پایینیا بده یا مثل داروغه باشی که از پایینیا بگیره به بالا بده. جفتشم عاقبت نداره!»
feri
خوشبختانه، مامان و آقاجان به‌جای اینکه به من به چشم یک متهم نگاه کنند، به چشم یک مفت‌خور بی‌خاصیت نگاه ‌می‌کردند و این یعنی که در جایگاهم خللی ایجاد نشده است؛
feri
آن‌قدر غذا خورده بودم که مثل ماری که یک حیوان بزرگ را بلعیده باشد، تا صبح به خود پیچیدم تا غذا کمی پایین برود. صبح، وقتی از خواب بیدار شدم، به‌خاطر تشنگی، زبانم به‌اندازۀ همبرگر شده بود و توی دهانم جا نمی‌شد. نباید زیاد غذا می‌خوردم. فکر اشتباهی است که آدم برای اینکه گرسنه نشود، سحری زیاد بخورد و غذا را در کوهان‌هایش ذخیره کند. البته این نظریه مال بعد از خوردن سحری است و قبل از خوردن سحری، دوباره اعتبارش را از دست می‌دهد.
razi
اگر به او جریان آن خانم مشتری را می‌گفتم، با همان کارد آشپزخانه اول بدن مرا به قطعات مساوی تقسیم می‌کرد تا همۀ مردها عبرت بگیرند و بعد هم آقاجان را به آغاجان تبدیل می‌کرد.
al1reza
«یادتان باشه ازاین‌به‌بعد، همۀ زنا و دخترا مثل ناموس خودتانن. هم چشمتان باید پاک باشه، هم فکرتان. دیگه‌یم نبینم از این غلطا کنین. به‌جای نامه‌دادن و کارای بی‌حیایی، فعلاً باید فقط درس بخوانین؛ بعد که آدمی شدین، مثل آدم مرین خواستگاری؛ خر مشین و عروسی مکنین و مثل سگ کار مکنین پول زن و بچه‌تانِ دربیارین.
Mohadese
دایی که حالا فهمیده بود ضرب دست آقانعمت چقدر است، خودش داوطلبانه دوباره ایستاد تا مشت بخورد. آقاجان هم با خیالی آسوده از کنار دایی، کنار رفت. آقانعمت کتش را درآورد تا بهتر بتواند بزند. آستینش را هم بالا داد. ساعد و مچ دست نحیفش از دستۀ دوچرخه هم باریک‌تر بود. با اینکه می‌گفت قبلاً کنگ‌فو و به قول خودش «کاراتا» هم کار کرده است، اما هیکلش آن‌قدر نحیف بود که حتی در بازی شطرنج هم موقع برداشتن مهره‌ها احتمال دررفتن دیسک کمرش وجود داشت. معلوم بود که راست می‌گفته قبلاً میل می‌زده؛ اما احتمالاً به‌جای میل باستانی، میل بافتنی می‌زده است!
درساشریفی‌نژاد

حجم

۳۰۸٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۲۵۷ صفحه

حجم

۳۰۸٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۲۵۷ صفحه

قیمت:
۱۶۰,۰۰۰
۱۱۲,۰۰۰
۳۰%
تومان