بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب آب‌نبات پسته‌ای | صفحه ۵۷ | طاقچه
تصویر جلد کتاب آب‌نبات پسته‌ای

بریده‌هایی از کتاب آب‌نبات پسته‌ای

۴٫۵
(۱۵۲۹)
درحالی‌که تمام هورمون‌های فضولی با هم داشتند ترشح می‌شدند، عمداً گفتم: «حالا بازم خودت مِدانی. مِخوای نگو، هروقت صلاح دیدی بگو.»
فروتن
همۀ این موارد از دید من مثبت بودند. اولاً اینکه می‌توانستم به‌عنوان یک الگوی جدید او را با دایی جایگزین کنم؛ چراکه بشه چون دایی اصرار عجیبی داشت به من باباکرم یاد بدهد و با آن حرکاتِ آموزشی گردن و کمر، مطمئن بودم در صورت اجرا در عروسی ملیحه توی جمع از گاز هلیوم هم سبک‌تر خواهم شد. دوماً اینکه چه اشکالی داشت ساسان به‌ خانه‌مان فیلم بیاورد و پس ندهد؟
anahita.bdbr
مامان کارد آشپزخانه دستش بود و داشت گوجه‌ها را ورق می‌کرد تا با نان و پنیر بخوریم. اگر به او جریان آن خانم مشتری را می‌گفتم، با همان کارد آشپزخانه اول بدن مرا به قطعات مساوی تقسیم می‌کرد تا همۀ مردها عبرت بگیرند و بعد هم آقاجان را به آغاجان تبدیل می‌کرد.
المپیان؟:)
وقتی آقاجان با مشاهدۀ آلودگی هوا، سر صحبت را با رانندۀ تاکسی باز می‌کند و می‌گوید: «ولی هیچ‌جا هوای بجنورد نمشه!» و در جواب راننده توضیح می‌دهد که بجنورد با بیرجند و بروجرد و بروجن فرق دارد، بعضی سربازها توی یخچال امیر کویت دنبال کیکس و نوشابۀ مجانی بودند.
المپیان؟:)
خرج خانه‌مان دست حاج‌خانومه. مدیریت مالی‌اش از من بهتره. ترجمۀ دقیق و کلمه به کلمۀ جملۀ آقای کریمی‌نژاد به زبان آقاجان می‌شد: «خانمم اجازه نمی‌دهد پول دست من باشد و رئیس اصلی خانه اوست و اگر همین‌طور پیش برود، بچه را هم من باید بزایم!»
المپیان؟:)
«برای موفقیت تو کارِت، اولین کار مهم اینه که باید مغازه رِ جارو بزنی و تِی بکشی و شیشه‌ها رَم تمیز کنی.» با این روش، به‌جای یک کاسب موفق، نهایتاً در آینده فقط یک زن‌ذلیل موفق می‌شدم
المپیان؟:)
خودم گفتم نکند من هم مزاحم تلفنی پیدا کرده‌ام و خودم خبر ندارم! نکند برایم خواستگار پیدا شده!
المپیان؟:)
کمی جلوتر از من، آقابرات از ترس اینکه مبادا سرما بخورد، مثل مومیایی‌ها خودش و صورتش را پیچیده بود. آن‌قدر لباس پوشیده بود که اگر همین‌طوری می‌رفت قطب جنوب، گرمازده ‌می‌شد.
ghaemi
با آمدن دایی‌اکبر، نگرانی‌ پدر و مادر ساسان برطرف شد. دایی که به‌خاطر عوض‌کردن جای ماشین با خیال راحت با مهمان‌ها خداحافظی می‌کرد، حواسش نبود و دست آقانعمت را محکم فشار داد. کم مانده بود دست آقانعمت مثل دست عروسک‌ها از بدنش جدا شود.
Z.S
اگه خوب به حرفام گوش کنی، بعد از چند سال، دوسه تا مغازه دیگه‌یم مِتانی بخری. - آقاجان، پس چرا توی این سی‌چهل سالی که شما توی بازارین، ما فقط همین یک مغازه رِ داریم؟ - برو بیرون اصلاً نمخواد کاسب بشی!
Mohammad Fouladian
با اینکه می‌گفت قبلاً کنگ‌فو و به قول خودش «کاراتا» هم کار کرده است، اما هیکلش آن‌قدر نحیف بود که حتی در بازی شطرنج هم موقع برداشتن مهره‌ها احتمال دررفتن دیسک کمرش وجود داشت. معلوم بود که راست می‌گفته قبلاً میل می‌زده؛ اما احتمالاً به‌جای میل باستانی، میل بافتنی می‌زده است!
anahita.bdbr
با اینکه می‌گفت قبلاً کنگ‌فو و به قول خودش «کاراتا» هم کار کرده است، اما هیکلش آن‌قدر نحیف بود که حتی در بازی شطرنج هم موقع برداشتن مهره‌ها احتمال دررفتن دیسک کمرش وجود داشت.
anahita.bdbr
چشم آقانعمت که به درخت توت افتاد، آّب دهانش را قورت داد و پرسید: «این توتش شیرینه یا خیلی شیرینه؟» ترجمۀ این جمله برای آقاجان یعنی اینکه کمی توت مفتی بده بخورم. ترجمه‌اش برای دایی‌اکبر هم این بود که «اگه دخترمِ مخوای برو یک‌کم از اون توتای شیرین برام بنداز، کو ببینم بلدی؟
anahita.bdbr
سیماخانم هم یک جمله از پسرش تعریف می‌کرد و دو جمله از دخترش. می‌خواست دایی‌اکبر را در تله بیندازد؛ اما خبر نداشت دایی خودش یک تله است!
anahita.bdbr
اما مامان گفت اگر آنها با مرد آمدند، آقاجان بماند و من بروم بیرون؛ اما اگر فقط زن‌ها بودند، من و آقاجان با هم باید برویم بیرون. در هر وضعیتی، اعتبار من از صفر پشت عدد کمتر بود.
anahita.bdbr
درِ یخچال را که باز کرد، آدم را یاد شعب ابی‌طالب می‌انداخت؛ چون فقط دو حبه‌انگور روی یکی از طبقه‌های خالی افتاده بودند و یک کاسۀ روحی آبِ یخ هم توی جا یخی به چشم می‌خورد. می‌توانست از یخچالش به‌عنوان جاکفشی استفاده کند. از نوشته‌های روی کاسه معلوم بود آن را از مسجد برای حلیم گرفته و کاسه‌اش را پس نداده است.
anahita.bdbr
آقابرات که مرا خر فرض کرده بود، گفت بوستر را برای یخچال خریده. حتی برای اینکه نشان دهد مرا با کره‌الاغ کدخدا اشتباه گرفته است، بخاری را زمین گذاشت و به‌طرف یخچال رفت تا حتی نحوۀ کارش را هم نشان دهد. آن‌قدر با اطمینان خاطر توضیح می‌داد که احساس کردم خودش را هم باید به آن درختِ شفا‌دِه ببندند
anahita.bdbr
ناگفته نماند خودم پای ثابت این جمعیت‌ها بودم؛ به‌خصوص در مواقعی که درس داشتم. البته وقت‌هایی که امتحان داشتم، حتی تماشای برنامۀ تلویزیونی جهاد سازندگی هم خوش می‌آمد.
anahita.bdbr
فیلم جنگی جالبی که آقای اشرفی داشت نگاه می‌کرد، یک فیلم مستند راجع به مقایسۀ کشاورزی سنتی و مدرن از آب درآمد. به‌جای مردی با پالتو، گاوسیاه رنگی داشت یک زمین را شخم می‌زد و آن طرف‌تر هم به‌جای تانک یک تراکتور این‌طرف و آن‌طرف می‌رفت. قبل از اینکه باد دوباره آنتن را تکان بدهد، از خانه‌شان در‌رفتم.
محمدرضا
آن روز هم درحالی‌که در جمع علاف‌های کنجکاو داشتم به کار بیل‌مکانیکی نگاه می‌کردم، حمید را دیدم که یک لولۀ آب دو سه متری را عین آرپیجی روی دوشش گرفته و دارد به‌طرف خانه‌شان می‌رود.
محمدرضا

حجم

۳۰۸٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۲۵۷ صفحه

حجم

۳۰۸٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۲۵۷ صفحه

قیمت:
۱۶۰,۰۰۰
۱۱۲,۰۰۰
۳۰%
تومان