بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب آب‌نبات پسته‌ای | صفحه ۵۹ | طاقچه
تصویر جلد کتاب آب‌نبات پسته‌ای

بریده‌هایی از کتاب آب‌نبات پسته‌ای

۴٫۵
(۱۵۲۹)
بی‌بی که بدش نمی‌آمد چند روزی برود مشهد، به مامان گفت: «عروس‌جان، مخوای تو بمان، من خودم مِرم پیش ملیحه. اصلاً اون که مِگه تا درسش تموم نشه نمخواد عروسی کنه. با هم اونجا یک خانه مگیریم، من براش غذا درست مکنم؛ مُنتها از روی خرج خودش. اونم درس مرساشِ بخوانه. فقط به من چمِ بازاررفتن و خط سوارشدن و حرم‌رفتنِ یاد بده. تازه اگه خواست، یخچال نفتی و چراغ علاءالدین جهازمم مبرم تا وسایل راحتی‌مان تکمیل باشه.» اگر مامان این خوش‌خبری بی‌بی را به ملیحه می‌گفت، سرماخوردگی ملیحه به ایست قلبی تبدیل می‌شد.
《ARIA》
چند سال پیش، وقتی محمد می‌خواست برود جبهه، دانشگاه را رها کرد و مریم را هم تنها گذاشت و رفت
یگی
درحالی‌که تمام هورمون‌های فضولی با هم داشتند ترشح می‌شدند، عمداً گفتم: «حالا بازم خودت مِدانی. مِخوای نگو، هروقت صلاح دیدی بگو.»
یگی
گفت: «برای موفقیت تو کارِت، اولین کار مهم اینه که باید مغازه رِ جارو بزنی و تِی بکشی و شیشه‌ها رَم تمیز کنی.» با این روش، به‌جای یک کاسب موفق، نهایتاً در آینده فقط یک زن‌ذلیل موفق می‌شدم
یگی
بی‌بی بندۀ خدا که زحمت کشیده بود و آقاجانِ به آن بزرگی را زاییده بود، چرا باید بی‌خبر می‌ماند؟
mahdeih
پریروز شنید که یک جا هست که چند روزیه از یک درخت خون درمیاد و مریضا رِ شفا مده. با مادرش رفتن اونجا شفا بگیرن.» - مگه مریضی‌شان چیه؟ - همین‌که همش دنبال این‌جور چیزایه خودش یک مریضیه دیگه.
mahdeih
البته شکر خدا همچین پایینم نیستیم. خانه و زمین که داریم، سر قُلفِ مغازه‌یم که از خودمانه، ماشالا ملیحه که دکتره، اون یکی پسرم که قراره وکیل بشه، مانده فقط محسن که اونم ایشالا درساشِ خوب مخوانه بلکه بتانه یک پخی بشه. بی‌بی با صدای بلندی گفت: «ایشالا!»
fa
مامان از اینکه داماد آینده دکتر باشد، حتی به قیمت اندازه‌نشدن بیرجامه‌هایی که از الان دوخته است، راضی بود؛ اما اخلاق طرف هم مهم بود و می‌گفت: «اگه اخلاق نداشته باشه، تخصص و فوق تخصص که هیچی؛ حتی اگر فوق لیسانس هم داشته باشه، فایده نداره!»
fa
تابه‌حال دختری به من لبخند نزده بود. البته خیلی از دخترها به من لبخند زده بودند و حتی از ته دل خندیده بودند؛ اما معمولاً یا به‌خاطر ضایع‌بودن تیپ و قیافه‌ام و یا به‌خاطر افتادنم از دوچرخه بوده است. تابه‌حال چنین لبخندی را تجربه نکرده بودم و با شناختی که از خودم داشتم، بعید می‌دانستم در آینده هم تجربه کنم!
fa
بی‌بی برای اینکه به غلامعلی دلداری و قوت قلب دهد، ‌گفت: «پسرخاله‌جان، زیاد خودتِ چی نکن. خا... مردا که تنها و بیکار مِشن، اولش مریض مِشن بعدش زمین‌گیر مِشن؛ ولی خا خوبیش اینه که زیاد سختی نمکشن چون زود ممیرن.» بعد هم برای اینکه غلامعلی را خوشحال کند، گفت: «ولی خا جریان تو با اینایی که گفتم فرق مکنه؛ چون تو کار داری سرت به کار گرمه، اینا که گفتم همه‌شان بیکار بودنا.»
fa
بی‌بی گفت: «برای چی به درد ملیحه نخورن؟ تازه سیمانم برای اکبرتان مادرزن خوبیه‌ها!» مامان که می‌ترسید بی‌بی بعداً آبروریزی کند، ‌گفت: «سیمان نه! سیما. اون «نِ» ر نباید آخرش بگی. حالا بگو.» - نیما؟! - نه، اینکه اسم پسره! اصلاً فرض کن سینما؛ ولی او «نِ» رِ از توش بردار. - سینا؟ مامان با حرص گفت: «بی‌بی‌جان، گفتم «نِ» رِ از توش بردار. ببین توی همون سینا، به‌جای «ن» ، بگو «م» . - مینا؟!
fa
به‌خاطر روز اول عید، روزه نگرفته بودم. مطمئن بودم اگر هم بگیرم فایده ندارد و به‌محض تحویل سال، ‌ خودش خودبه‌خود باز خواهد شد. حیفم آمد در این آخرین نوروز قبل از سن تکلیف، در لحظۀ سال‌تحویل مثل خواجه‌های حرم‌سرا فقط همین‌طور الکی به سفرۀ پر از آجیل و شیرینی نگاه کنم. برای اینکه به ملیحه جِزََّک بدهم، یک شیرینی نارنجکی برداشتم و گفتم: «خوش به حالت که روزه‌ای. منِ بدبخت که مجبورم های از اینا بخورم.»
fa
در همین اوضاع و احوال، بی‌بی هول‌هولکی از حمام درآمد و گفت: «هنوز عید نشده؟» - نه هنوز! - ترسیدم عید بشه؛ فقط خودمِ گربه‌شور کردم. آقاجان برای لحظه‌ای بی‌خیال راز و نیاز شد و گفت: «مادرجان، دو ساعته تو حمامی بعد مِگی گربه‌شور کردی؟» - خا آب، های داغ مشد، های سرد مشد. - خا دو ساعت تو حمام باشی آب سرد مشه دیگه. - خا هی سرد مشد که دو ساعت ماندم دیگه. دیالوگ بی‌پایان آقاجان و بی‌بی حتی فیلسوف‌های یونانی را هم به سرگیجه می‌انداخت.
fa
با آخرین لحظاتِ ربنای شجریان و نزدیک‌شدن اذان، زولبیا هم به دهانم نزدیک‌تر ‌شد. آقاجان گفت اذانِ رادیو مال مشهد است و اذان بجنورد چند دقیقه بعد می‌آید. زولبیا دوباره دور شد. گفتم: «کاشکی الان مشهد بودیم!» بی‌بی فکر کرد به‌خاطر زیارت می‌گویم و با گفتن «آی گفتی!» نگاه معناداری به ملیحه انداخت. ملیحه هم حواسش را پرت کرد تا بی‌بی نذر زوری‌اش را اجرایی نکند.
fa
هم‌زمان با صدای ربنا، مامان توی استکان‌ها چای ریخت. ملیحه که طبق برنامۀ اذان تا اذان خوابیده بود، تازه از خواب بیدار شد و با قیافه‌ای شبیه مرده‌های متحرک، به جمع ما پیوست. مثل دونده‌هایی که برای شروع مسابقه دو منتظر شنیدن سوتِ داور باشند، منتظر اذان بودیم. من بیشتر از بقیه لحظه‌شماری می‌کردم؛ چون می‌خواستم با زولبیا و بامیه‌ای که سر راه خریده بودم، چای بخورم. مامان کارد آشپزخانه دستش بود و داشت گوجه‌ها را ورق می‌کرد تا با نان و پنیر بخوریم. اگر به او جریان آن خانم مشتری را می‌گفتم، با همان کارد آشپزخانه اول بدن مرا به قطعات مساوی تقسیم می‌کرد تا همۀ مردها عبرت بگیرند و بعد هم آقاجان را به آغاجان تبدیل می‌کرد.
fa
ترجمۀ چشمک مامان این بود که بهتر است بی‌بی راجع به خواستگار چیزی نداند. بی‌بی با تکان‌دادن سر، نشان داد حرف مامان را پذیرفته است؛ اما زیرچشمی به من نگاه کرد. ترجمۀ حرکت بی‌بی هم این بود که یعنی «محسن‌جان، من که عروسمِ مشناسم و مِدانم داره به من دروغ مصلحتی مِگه؛ ولی خا تو بعداً بیا یواشکی راستشِ به من بگو. خا!»
fa
در همین گیرودار بی‌بی از حمام درآمد. آن‌قدر خودش را کیسه کشیده بود که رنگش با قبل از حمام رفتن صدوهشتاد درجه فرق کرده بود. صورتش قرمز شده بود و هنوز از روی پوستش مثل آتشفشان‌های نیمه‌فعال، بخار درمی‌آمد. آن‌قدر توی حمام مانده بود که احساس کردم شش‌هایش با محیط حمام سازگار شده و به آب‌شش تبدیل شده‌اند و حالا که بیرون آمده، ممکن است با کمبود اکسیژن مواجه شود.
fa
بعد هم برای اینکه به زبان خودم مرا خرفهم کند که سیاست‌بازی خوب نیست، با ذکر یک مثال گفت: «توی این زمانه بری تو سیاست یا باید مثل رابین‌هود باشی که از بالا بگیره به پایینیا بده یا مثل داروغه باشی که از پایینیا بگیره به بالا بده. جفتشم عاقبت نداره!»
Mohamad Salehi
«کسی با شادی و آرامش و زندگی مخالف نیست؛ ولی به چی قیمتی؟ این اسمش زندگیه که جوانا این‌طور بیفتن دنبال قِرتی‌بازی و نوارای آن‌چنانی گوش کنن؟ مگه ما جوان نبودیم؟ امثال ما جانشانِ دادن که این‌همه نزول‌خور و زالوهای اقتصادی تو جامعه پیدا بشه؟ روسری زنایم که ماشالا روزبه‌روز عقب‌تر مِره. - تو هروقت تانستی نوارِ از برادرت و داییت بگیری، روسری ملیحه و مریمِِ بیاری جلوتر بعد از مردم ایراد در‌کن.
Mohamad Salehi
آقاجان دیگر چیزی نگفت؛ اما دستش را روی شانۀ مامان گذاشت. مامان احساساتی شد و برای اینکه نشان دهد عذرخواهی آقاجان را پذیرفته است، می‌خواست دستش را روی دست آقاجان بگذارد؛ اما خبر نداشت آقاجان داشته از شانه او به‌عنوان تکیه‌گاه استفاده می‌کرده و با گفتن «یا علی» بلند شد. صدای بی‌بی هم آقاجان را همراهی کرد که «علی یارت علی‌جان» .
Mohamad Salehi

حجم

۳۰۸٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۲۵۷ صفحه

حجم

۳۰۸٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۲۵۷ صفحه

قیمت:
۱۶۰,۰۰۰
۱۱۲,۰۰۰
۳۰%
تومان