بریدههایی از کتاب آبنبات پستهای
۴٫۵
(۱۵۲۹)
نمیدانم چرا ایرانیها با اینکه سیصد و شصت و پنج روز برای کارهای سال تحویل بعدی وقت دارند، باز هم همۀ کارها را میگذارند برای دقایق آخر.
پ. و.
اینکه به من و بیبی چیزی نمیگفتند، یعنی اینکه ازنظر اعتبار از صفر پشتِ عدد هم کمتریم.
Book
- علیجان، تو از همون اولشم بچۀ خوب و عالق و بالغی بودی؛ ولی این بچه با اینکه قبلاً اخمق بود و هنوزم تو سن خرمستیشه، خیلی خوب شده. یادت نیست قبلاً هروقت عصبانی مِشد، مثل سگ هار پاچه همه رِ مگرفت؟ ببین حالا چی یککم فهمیده شده.
نمیدانستم بیبی دارد تعریف میکند یا نه؛
پ. و.
چند ماه بعد از اشغال کویت توسط عراق، بقیۀ کشورها مثل بچههای مدرسه، عدهکشی کرده بودند تا پس از خوردن زنگِ سازمان ملل، با صدام دعوا کنند. خوشبختانه، ایران اعلام بیطرفی کرده بود و موقع کُشتیگرفتن عراق و آمریکا، فقط تخمه میخورد و نگاه میکرد. حدود چند هفته قبل، عراق تسلیم شده بود و قلدرهای بینالمللی، وقتی یقۀ صدام را گرفتند و دستش را پیچ دادند تا بگوید «غلط کردم!» صدام هم همین را گفت؛ اما موقع فرار به کویت فحش داد و گفت: «باز به هم مرسیم.»
پ. و.
دکتر سفارش اکید کرده بود بهتر است بیبی روزه نگیرد؛ اما خودِ بیبی گوش نمیکرد و یک روز در میان، روزه میگرفت. در طول سال هم سعی میکرد هرچند روز یک بار، روزه بگیرد تا روزهنگرفتن جبران شود؛ اما در روزهایی که روزه نبود هم جوری میخورد که روزهای روزهگرفتن جبران شود.
پ. و.
برای احسان بیسکویت باغوحش خریده بودم. در خانۀ ما، همه عاشق احسان بودند؛ اما هرکس معیار جداگانهای داشت. من با اینکه آتاری را خیلی دوست داشتم و به داییاکبرم سپرده بودم برایم از جنوب یکی بیاورد، به بقیه گفته بودم فقط به احسان اجازه میدهم با آن بازی کند؛ چون او را هم بهاندازۀ آتاری دوست داشتم. مامان، احسان و قابلمههای مسی جهیزیهاش را به یک اندازه و هر دو را از آقاجان بیشتر دوست داشت. ملیحه، احسان را بهاندازۀ خرید کفش و مانتو دوست داشت. آقاجان با اینکه اصلاً دوست نداشت کنترل تلویزیون در دست کسِ دیگری جز خودش باشد، احسان را حتی از کنترل تلویزیون هم بیشتر دوست داشت.
پ. و.
نمیدانم بهخاطر اینکه مریم حامله شده بود، محمد دیگر نمیخواست از همسرش دور باشد و یکسره پیش او بود یا بهخاطر اینکه نمیخواست از مریم دور باشد و یکسره پیش او بود، مریم حامله شده بود!
پ. و.
حالا آقاجان، آقای کریمینژاد و خانمش داشتند پولشمردنم را نظارت میکردند. شمردن پول در آن شرایط، مثل خنثیکردن مین شده بود و زیر نگاه سنگین آن سه نفر، آنقدر گیج شده بودم که اصلاً نفهمیدم چقدر شده است. اما الکی گفتم: «دست شما درد نکنه، درسته.»
پ. و.
ترجیح میدادم بیبی برود بخوابد؛ چون حوصله نداشتم قوانین فوتبال را برای بار هزارم به او توضیح بدهم. هر دفعه که توپ اوت میشد، میپرسید: «گل شد؟»
- نه بیبی!
وقتی یکی از بازیکنها روی بازیکن دیگر خطا کرد، بیبی هم او را نفرین کرد و گفت: «خا اینا چرا یکجور همدیگه رِ ناقص مُکُنن که انگار بعداً قرار نیست داماد بشن؟»
میدانستم اگر به این سؤالش جواب بدهم، جوابم را یکجوری به ازدواج و نهایتاً موضوع خواستگاری ربط میدهد تا بالاخره پیشش اعتراف کنم جریان تلفن امروز چه بوده است.
پ. و.
وقتی مشتری رفت، آقاجان به ظرف سوهان قم که بیرون از دخل بود، اشاره کرد و گفت: «دومین درسِ بازارِ یاد گرفتی؟»
- بله... باید بعضیوقتا دروغ بگم، ها؟
- دروغ که نه؛ ولی توی بازار باید یاد بگیری چجوری راست بگی که اگه خیلی راست نباشه، ولی خا دروغم نباشه.
- اِی... اینِ بلدم. راستش هروقت قرار بود کارنامهمِ به شما نشان بدم، اجرا مکردم.
- گفتم این کار مال توی بازاره نه توی خانه!
- خا منم کارنامه رِ میآوردم اینجا به شما نشان مِدادم دیگه!
آقاجان چند لحظه فکر کرد و وقتی دید این درسش عواقب زیادی دارد، گفت: «اصلاً این حرفمِ فراموش کن. دروغگفتن گناهه! خانه و بازارم نداره.»
پ. و.
برای اینکه به او نشان دهم ما با هم دوست هستیم، یک آدامس هم به او تعارف کردم؛ اما وقتی نخورد، به شوخی گفتم: «خا شما که هم مردین، هم سبیل دارین، هم دستهچک دارین، هم زن و بچه، دیگه برای چی آدامس نمخورین؟ نکنه قراره دیگه من تهتغاری نباشم؟»
پ. و.
- اولاً در شأن مرد کاسب نیست جلوی مشتری، مِرچمِرچ کنه و هی آدامسشِ باد کنه. دوماً مگن برای مردا خوب نیست. بعداً سبیل درنمیآرن.
- خا خوبیش اینه که بعداً نمخواد پول به تیغ و ریشتراش بدم.
- تو اصلاً فهمیدی منظور من چیه؟ اگه مِفهمیدی که الان بهجای خنده باید گریه مِکردی.
- خا مردا که گریه نمکنن که؟
- خا منم برای همین مِگم آدامس نخور دیگه...! قدیما کاسب بیسبیل مثل چیز بود...!
پ. و.
«برای موفقیت تو کارِت، اولین کار مهم اینه که باید مغازه رِ جارو بزنی و تِی بکشی و شیشهها رَم تمیز کنی.»
با این روش، بهجای یک کاسب موفق، نهایتاً در آینده فقط یک زنذلیل موفق میشدم؛
پ. و.
بیبی و صغراباجی نمیدانستند آیسییو کجاست. برای همین، من که نمرۀ زبانم امسالم خوب شده بود، توضیح دادم ترجمهاش یعنی «من شما را میبینم» و احتمالاً جایی است که او میتواند دیگران را ببیند؛ اما بقیه نمیتوانند او را ببینند. با این جمله، رنگ و روی بیبی بیشتر پرید.
بــابـــونه 🌼
پیش خودم تصور میکردم شبیه کُمیسر مولدُوان شدهام؛ اما... توی شیشۀ یکی از مغازهها نیمرخ خودم را برنداز کردم، دیدم بیشتر شبیه آتقی سریال آئینۀ عبرت شدهام.
بــابـــونه 🌼
مامان رختخوابها را پهن کرد و آقاجان رادیو را کنار گوشش گذاشت. سوتهای اعصاب خردکنِ پارازیت برای آقاجان مثل لالایی میماند.
elyas
دوست محمد که اورکت آمریکایی میپوشید، بعد از اینکه چند مورد از جنایات آمریکا را شمرد، گفت: «به نظرم اولویت ما باید شعار مرگ بر آمریکا باشه.»
محمدحسین
آقای اشرفی گفت: «وعدۀ انتخاباتی مثل مهریۀ عروسه. تا الان که هیچ وعدهای عملی نشده و قرارم نیست عملی بشه؛ پس چرا به مردم وعده وعید خوب ندیم تا لااقل به همون خیال خوش باشن؟»
محمدحسین
در هر وضعیتی، اعتبار من از صفر پشت عدد کمتر بود.
محمدحسین
کنترل باید حتماً دست آقاجان میبود. شاید دلیلش این بود که تابهحال کنترل چند بار از دست ما به زمین افتاده بود. روی کنترل عکس سهدرچهار خودش را هم چسبانده بود تا همه بهویژه احسان، برادرزادهام، بدانند کنترل در این خانه اسباببازی نیست و هیچ بچهای نباید آن را بردارد.
محمدحسین
حجم
۳۰۸٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۲۵۷ صفحه
حجم
۳۰۸٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۲۵۷ صفحه
قیمت:
۱۶۰,۰۰۰
۱۱۲,۰۰۰۳۰%
تومان