بریدههایی از کتاب آبنبات پستهای
۴٫۵
(۱۵۲۹)
پیرزنها با دیدن غلامعلی در حالتی که هیچ شباهتی به ماجرای یوسف و زلیخا نداشت، بلافاصله آستینهای خود را پایین آوردند؛ اما در دل خداخدا میکردند غلامعلینفتی برای آنها آستین بالا بزند.
پ. و.
باتوجهبه اینکه مامان به بیبی گفته بود مبادا به دیگران راجع به خواستگار ملیحه چیزی بگوید، بیبی هم توصیۀ مامان را به شیوۀ قانون سومِ بیبی نیوتن انجام میداد؛ یعنی هر تذکرِ عروسکبرا عکسالعملی است در خلاف جهت آن.
پ. و.
محمد گفت: «مادرجان به ملیحه بگو ظاهر مهم نیست. اگه پسره، پسر خوبی باشه، بعد ازدواج، علاقه کمکم خودش پیدا مِشه.»
مامان در تأیید حرف محمد گفت: «ها خداییش منم اول ازدواج زیاد از علی خوشم نمیآمد؛ ولی بچههام که یکییکی به دنیا آمدن، دیگه ازش بدم نیامد.»
آقاجان که جا خورده بود، بهتزده به مامان نگاه کرد و گفت: «مخوای سه چار تا دیگهیم بیاریم که دیگه کاملاً عاشقم بشی، ها؟»
پ. و.
بیبی گفت: «پسره که نمدانم چطوره؛ ولی نوشابه دختر خوبی بود.»
- منظورت از نوشابه، سودابهیه بیبی؟
- چه مِدانم؟ اسمش رو زبانم نِمِگیره.
پ. و.
بیبی برای اینکه به غلامعلی دلداری و قوت قلب دهد، گفت: «پسرخالهجان، زیاد خودتِ چی نکن. خا... مردا که تنها و بیکار مِشن، اولش مریض مِشن بعدش زمینگیر مِشن؛ ولی خا خوبیش اینه که زیاد سختی نمکشن چون زود ممیرن.» بعد هم برای اینکه غلامعلی را خوشحال کند، گفت: «ولی خا جریان تو با اینایی که گفتم فرق مکنه؛ چون تو کار داری سرت به کار گرمه، اینا که گفتم همهشان بیکار بودنا.»
کاربر ۱۱۵۳۰۲۴
مامان وقتی فهمید سودابه جز چاقی استعداد دیگری هم دارد به او گفت: «آفرین! دخترجان حالا شما اختلاست تو شعر چیه؟»
سودابه با تعجب پرسید: «بله؟»
مامان با توضیحی که داد، معلوم شد منظورش از اختلاس، «تخلص» است. سودابه با لحنی معنادار گفت: «تنهای غمگین!»
پ. و.
- این دخترم سودابه داره حسابی درس میخوانه تا انشالا مثل ملیحۀ شما موفق بشه؛ ولی چون زیاد درس مِخوانه و تحرک نداره، فعلاً یککم تپل شده.
البته آدم اگر ده سال هم پشت کنکور میماند و فقط میخورد، هیکلش آنقدر نمیشد. از لحظهای که سیماخانم بحث رسمورسوم و جهیزیه را پیش کشید و گفت برای سودابه هم از الان جهیزیه کامل جمع کرده است، بیبی هم در یک حرکت بدون توپ سعی کرد از آب گلآلود، برای داییاکبر پری دریایی که نه؛ ولی پفکماهی بگیرد. برای همین وقتی سیماخانم گفت که سودابه بلد است پیانو بزند، بیبی هم فوری گفت: «اکبر مایم تیمپو مزنه که!»
پ. و.
سیماخانم مدام از پسرش تعریف میکرد؛ اما وقتی مامان، داییاکبر را مهندس خطاب کرد و به بقیه گفت که او در کیش کار میکرده است، سیماخانم هم یک جمله از پسرش تعریف میکرد و دو جمله از دخترش. میخواست داییاکبر را در تله بیندازد؛ اما خبر نداشت دایی خودش یک تله است!
پ. و.
سیماخانم، جعبۀ شیرینی و سبد گل را به مامان داد. گفت میخواهند بعد از این جریان بروند مشهد زیارت. با شنیدن اسم مشهد، چشمهای بیبی برای یکلحظه برق زد و با دیدن جعبۀ شیرینی، تبدیل به چراغ چشمک زن شدند.
پ. و.
- محسن کلّهمِ خوردیا، یک سؤال دیگه بپرسیا مِندازمت جلوی ماشین، بیست بارم از روت رد مِشم که مثل یک ورق صاف بشی.
پ. و.
آقاجان که معلوم بود خیلی اشتیاقی به دیدن آقای خواستگار و خانوادهاش ندارد، خودش را باز هم با سفتکردن پیچهای تخت بیبی مشغول کرده بود. آقاجان گفته بود وقتی مهمانها آمدند از خانه بیرون میرود؛ اما مامان گفت اگر آنها با مرد آمدند، آقاجان بماند و من بروم بیرون؛ اما اگر فقط زنها بودند، من و آقاجان با هم باید برویم بیرون. در هر وضعیتی، اعتبار من از صفر پشت عدد کمتر بود.
پ. و.
برای اینکه بیبی به دلش نیاید و باز دبه نکند که به او بیتوجهیم، آقاجان به اصرار مامان، رفت برای او هم تخت بخرد و یک تخت دست سوم از سمساری خرید. تخت بیبی آنقدر کهنه بود که معلوم بود حتی موریانههای توی آن هم سنشان از بیبی بیشتر است و دارند با دندان مصنوعی چوب آن را میخورند.
پ. و.
سعید بچۀ تنبلی نبود؛ اما یکسره درگیر برادر و خواهرهای کوچکترش بود و با همۀ سختیها، باز هم سالی یک عضو دیگر به خانوادهشان اضافه میشد. سالهای بعد از جنگ، سالهای سازندگی بود و آقاجواد، پدر سعید هم رانندۀ ادارۀ جهاد سازندگی بود و یکسره مأموریت میرفت. برای همین یک بار آقاجان راجع به آقاجواد به آقای اشرفی گفت: «به نظر من که این نشانِ سردار سازندگی رِ در اصل باید به جواد بدن چون هر سال، تعداد بچههاش مثل تورم افزایش پیدا مکنه!»
پ. و.
چند دقیقه بعد محمد به خانه آمد. قبل از آمدنِ او، آقاجان و مامان از من و بیبی خواسته بودند که جریان مکه را فعلاً به کسی نگوییم و یک راز بماند. همینکه محمد کنار بیبی نشست، بیبی از او پرسید: «محمدجان، سیصد تِمن قرضی داری؟»
- برای چی مخوای بیبی؟
- یک رازیه که نمتانم بگم برای چی مخوام؛ ولی از مکه که برگشتم بهت پس مِدم!
پ. و.
مامان و آقاجان با صدایی آهسته با هم مشورت میکردند. بیبی درحالیکه داشت تسبیح میگرداند و زیر لب ذکر میگفت، گوشش را برای فهمیدن ماجرا تیز کرده بود. فکر کنم ذکرش این بود که «خدایا به من کمک کن بفهمم علیجانم و عروسکبرای ذلیلشده چی دارن به هم مگن!»
پ. و.
محمد گلایهکنان گفت: «من نمدانم همه چرا عوض شدن محسن. یکی میاد سلام مِده، فکر مکنم مخواد حالمِ بپرسه؛ ولی ازم مخواد که برم این ور و اون ور سفارششِ کنم
پ. و.
از قدیم گفتن آنچه برای خودت نمپسندی به دیگران ربطی نداره.
Book
تخت بیبی آنقدر کهنه بود که معلوم بود حتی موریانههای توی آن هم سنشان از بیبی بیشتر است و دارند با دندان مصنوعی چوب آن را میخورند.
Book
- من نمدانم این خانهتکانی چی رسمیه که بهجای اینکه خانه مرتب بشه، همه چی غیب مشه!
پ. و.
آقاجان سرویس چوب را بر اساس سلیقۀ همیشگیاش یعنی قیمت آنها خرید.
Book
حجم
۳۰۸٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۲۵۷ صفحه
حجم
۳۰۸٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۲۵۷ صفحه
قیمت:
۱۶۰,۰۰۰
۱۱۲,۰۰۰۳۰%
تومان