بریدههایی از کتاب آبنبات پستهای
۴٫۵
(۱۵۲۹)
سعید در ورقۀ امتحان تاریخ در جواب اینکه «پدرِ ناصرالدینشاه که بود؟» نوشته بود: «آغامحمدخان قاجار!»
امیرحسین
ولی یکدانه ریاضیدان و فیزیکدان نیست.
- برای اینکه اگه یک بار مزاییدی، مدیدی چطور همه فرمول مُرمولا از کلهت مپره.
qazal~
آقاجان به مامان گفت: «این بچه مفتخورت اگه یک بار دیگه از اسرار من تو مغازه حرف بزنه، مثل خیشِ گاوآهن با طناب پشت وانت اکبر مبدنمش و تا طبر روی زمین مکشمش تا زمینا رِ شخم بزنه.»
مامان که هنوز از دست آقاجان ناراحت بود، گفت: «تو اول تصدیقتِ بگیر و رارندگی یاد بگیر، بعد هرجا خواستی ببرش.»
qazal~
آقاجان با دستپاچگی گفت: «من کی گفتم اکبر؟ منظورم محسن بود.»
قبل از اینکه اعتراض کنم، آقاجان نگاهی به من کرد که یعنی اگر در آینده میخواهی خوشبخت شوی و از مغازه سهم ببری، هیچوقت در بحثهای حساس پدر و مادرت دخالت نکن و اگر هم دخالت کردی، از مادرت حمایت نکن و اگر هم حمایت کردی، بعداً راجع به سهمت گلایه نکن.
qazal~
دایی که زورش آمده بود، کلاه من را هم برداشت و به من گفت: «نخند کاشیای توالت معلوم شدن!»
qazal~
برای اینکه جلوی مادرش خودی نشان دهم، به آنها اشاره کردم و گفتم: «کیچِن... کیچِن!»
- آقامحسن، اون که میشه آشپزخونه. این میشه چیکِن.
qazal~
احساس میکردم تا دقایقی دیگر شاهد صحنۀ انقراض نسل دایی خواهم بود. آقاجان محض احتیاط سمت دیگر دایی ایستاد تا اگر دایی پس افتاد، او را بگیرد.
qazal~
یکدفعه چنان مشتی زد که آقانعمت پرت شد توی بغل آقاجان و هر دو مثل توتها افتادند روی زمین.
qazal~
- محسن یک بار دیگه حرف بزنی، همین جا خودتِ قربانی مکنم و خونت به همهجای ماشین مِمالم.
qazal~
- خا من که بزرگ بشم قراره خواسگاری برم، بَده بمانم ببینم چیجوری قراره بهم جواب منفی بدن؟
- هروقت بزرگ شدی انقدر جواب منفی مِشنوی و ضایع مِشی که خودت یاد مگیری.
qazal~
ون شیرنی تو گلوش گیر نکرده؛ تنهای غمگین تو گلوش گیر کرده
qazal~
با اینکه ملیحه خواستگارهای زیادی داشت، اما مامان چند دلیل منطقی برای خودش داشت که ساسان را نسبت به بقیۀ آنها بیشتر میپسندید. اولاً بعضی خواستگارها با اینکه موقعیت خوبی داشتند اما در شهرهای دیگر زندگی میکردند و ملیحه باید غربتنشین میشد. دوماً ساسان گفته بود همۀ شرایط ملیحه را برای ادامهتحصیل میپذیرد و حتی شرایطش را هم فراهم میکند. سوماً بیرجامههایی که از قبل برای داماد احتمالی آینده دوخته بود، اندازۀ ساسان بود و حیفش میآمد اگر خواستگار دیگری بیاید، دوباره لباس بدوزد.
جوینده
آقاجان بعد از چند لحظه سکوت گفت که حاجکمال ممکن است رأی بعضی بازاریها و مردم عادی را بتواند بگیرد؛ اما برخلاف دوستان محمد شاید نتواند آرای برخی خانوادۀ شهدا را به دست بیاورد و برای آن هم باید فکری کرد. آقای اشرفی درحالیکه طرف دیگر نوار را میگذاشت، گفت: «یک چیز مگم ولی خا فقط بین خودمان باشه. من مگم برای اینکه از این نظرم از اونا عقب نیفتیم، به حاجکمال بگیم یک کم راجع به جبهه از خودش خاطره درست کنه؛ ولی خا به شرطی که تمام افراد توی خاطرهش جزو شهیدا باشن تا دروغبودنش در نشه. مثلاً بگه یک روز با شهید فلانی و شهید فلانی و شهید فلانی توی سنگر نشسته بودیم که فلان شد! فقط باید یادش باشه از آدم زنده خاطره تعریف نکنه.»
همه هاجوواج به آقای اشرفی نگاه کردند.
Amir Hossein Rostami
شهرهخانم دبیر زبان انگلیسی بود. وقتی فهمید سوم راهنماییام، چند تا سؤال زبان پرسید. اولش فکر کردم مثل دیوانهها دارد با خودش حرف میزند؛ اما بعداً فهمیدم دارد از من به انگلیسی سؤال میپرسد. وقتی فهمید متوجه نشدهام، سؤالهایش را به فارسی پرسید. فقط یکی دو تا از جوابها را اشتباه گفته بودم؛ اما باز هم گفت: «آفرین!»
برای تلافی سؤالهای شهرهخانم، من هم چند سؤال به «طبری» از او پرسیدم. او هم اولش نفهمید دارم چه چیزی میگویم و مثل جغد به من نگاه کرد. سؤالم را به فارسی دوبله کردم و پرسیدم که آیا معنی اوقذه و چوقذه را میداند؟ وقتی گفت «نه» ، من هم به او گفتم: «وری گود!»
Amir Hossein Rostami
بیبی و صغراباجی نمیدانستند آیسییو کجاست. برای همین، من که نمرۀ زبانم امسالم خوب شده بود، توضیح دادم ترجمهاش یعنی «من شما را میبینم» و احتمالاً جایی است که او میتواند دیگران را ببیند؛ اما بقیه نمیتوانند او را ببینند. با این جمله، رنگ و روی بیبی بیشتر پرید.
- بِی...! پس داره مثل خدابیامرز حاجیرجب مِشه که الان او متانه ما رِ ببینه؛ ولی ما نِمِبینیمش.
Amir Hossein Rostami
دایی به من گفت که دربارۀ او و سودابه اشتباه فکر میکنم و با دلیل قاطعی که آورد، باعث شد خودم به اشتباهم اقرار کنم. البته اسم این دلیل قاطع به زبان محاورهای، «پشت گردنی» بود.
Amir Hossein Rostami
آنقدر چاق بود که وقتی روی زین نشست، زین دوچرخه گم شد.
Amir Hossein Rostami
شب وقتی به دایی گفتم که قرار شده غلامعلی به من کمک کند، بدون توجه به حرفهایم گفت: «خرتر از موتوری اونیه که پشتش مِشینه!»
Amir Hossein Rostami
آقاجان و آقابرات برای عوض کردن موضوع کمی راجع به محمد حرف زدند. آقاجان از اینکه محمد دنبال کارهای جانبازیاش نیست و نمیخواهد از مزایایش استفاده کند و برای ادامه تحصیلش هم نمیخواست برود، کمی دلخور بود و از آقابرات میخواست به دختر خودش بگوید تا محمد را برای این دو کار قانع کند. آقابرات هم گفت: «مریم که باهش حرف زده؛ ولی محمد بهش گفته مگه من برای این چیزا رفتم جنگیدم؟»
آقاجان هم گفت: «خا برای هر چی که رفت، چی اشکال داره حالا که یک زحمتی کشیده از فایدهشم استفاده کنه؟»
آقابرات در تأیید حرف آقاجان گفت: «منم هر چی بهش مِگم بیا دنبال کارِتِ بگیر بهت فرش مِدن، یخچال مِدن، تلوزیون مِدن، اصلاً به خرجش نِمِره. خداییش من و تو اگه رفته بودیم جبهه، اونجا یک زنبورم که ما رِ نیش مِزد، وقتی برمگشتیم کلی چیز میز مِگرفتم؛ ولی نمدانم این چرا اینجوریه. این یکی پسرتم همینجوریه؟»
Amir Hossein Rostami
بعد از خواندن نماز، من رفتم بخوابم و آقاجان دوباره رفت سراغ قرآن تا یک جزء را تمام کند. برای اینکه بیدار نشویم، آهستهتر میخواند؛ اما از صدایش معلوم بود بعد از سحری انگار تارهای صوتی حنجرهاش را با روغنِ تهدیگ گریسکاری کردهاند.
یا فارس الحجاز ادرکنی
حجم
۳۰۸٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۲۵۷ صفحه
حجم
۳۰۸٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۲۵۷ صفحه
قیمت:
۱۶۰,۰۰۰
۱۱۲,۰۰۰۳۰%
تومان