خرج خانهمان دست حاجخانومه. مدیریت مالیاش از من بهتره.
ترجمۀ دقیق و کلمه به کلمۀ جملۀ آقای کریمینژاد به زبان آقاجان میشد: «خانمم اجازه نمیدهد پول دست من باشد و رئیس اصلی خانه اوست و اگر همینطور پیش برود، بچه را هم من باید بزایم!»
المپیان؟:)
«برای موفقیت تو کارِت، اولین کار مهم اینه که باید مغازه رِ جارو بزنی و تِی بکشی و شیشهها رَم تمیز کنی.»
با این روش، بهجای یک کاسب موفق، نهایتاً در آینده فقط یک زنذلیل موفق میشدم
المپیان؟:)
خودم گفتم نکند من هم مزاحم تلفنی پیدا کردهام و خودم خبر ندارم! نکند برایم خواستگار پیدا شده!
المپیان؟:)
کمی جلوتر از من، آقابرات از ترس اینکه مبادا سرما بخورد، مثل مومیاییها خودش و صورتش را پیچیده بود. آنقدر لباس پوشیده بود که اگر همینطوری میرفت قطب جنوب، گرمازده میشد.
ghaemi
با آمدن داییاکبر، نگرانی پدر و مادر ساسان برطرف شد. دایی که بهخاطر عوضکردن جای ماشین با خیال راحت با مهمانها خداحافظی میکرد، حواسش نبود و دست آقانعمت را محکم فشار داد. کم مانده بود دست آقانعمت مثل دست عروسکها از بدنش جدا شود.
Z.S
اگه خوب به حرفام گوش کنی، بعد از چند سال، دوسه تا مغازه دیگهیم مِتانی بخری.
- آقاجان، پس چرا توی این سیچهل سالی که شما توی بازارین، ما فقط همین یک مغازه رِ داریم؟
- برو بیرون اصلاً نمخواد کاسب بشی!
Mohammad Fouladian
با اینکه میگفت قبلاً کنگفو و به قول خودش «کاراتا» هم کار کرده است، اما هیکلش آنقدر نحیف بود که حتی در بازی شطرنج هم موقع برداشتن مهرهها احتمال دررفتن دیسک کمرش وجود داشت. معلوم بود که راست میگفته قبلاً میل میزده؛ اما احتمالاً بهجای میل باستانی، میل بافتنی میزده است!
anahita.bdbr
با اینکه میگفت قبلاً کنگفو و به قول خودش «کاراتا» هم کار کرده است، اما هیکلش آنقدر نحیف بود که حتی در بازی شطرنج هم موقع برداشتن مهرهها احتمال دررفتن دیسک کمرش وجود داشت.
anahita.bdbr
چشم آقانعمت که به درخت توت افتاد، آّب دهانش را قورت داد و پرسید: «این توتش شیرینه یا خیلی شیرینه؟»
ترجمۀ این جمله برای آقاجان یعنی اینکه کمی توت مفتی بده بخورم. ترجمهاش برای داییاکبر هم این بود که «اگه دخترمِ مخوای برو یککم از اون توتای شیرین برام بنداز، کو ببینم بلدی؟
anahita.bdbr
سیماخانم هم یک جمله از پسرش تعریف میکرد و دو جمله از دخترش. میخواست داییاکبر را در تله بیندازد؛ اما خبر نداشت دایی خودش یک تله است!
anahita.bdbr