کتاب آبنبات پستهای
۴٫۵
(۱۴۹۱)
ناگفته نماند خودم پای ثابت این جمعیتها بودم؛ بهخصوص در مواقعی که درس داشتم. البته وقتهایی که امتحان داشتم، حتی تماشای برنامۀ تلویزیونی جهاد سازندگی هم خوش میآمد.
anahita.bdbr
فیلم جنگی جالبی که آقای اشرفی داشت نگاه میکرد، یک فیلم مستند راجع به مقایسۀ کشاورزی سنتی و مدرن از آب درآمد. بهجای مردی با پالتو، گاوسیاه رنگی داشت یک زمین را شخم میزد و آن طرفتر هم بهجای تانک یک تراکتور اینطرف و آنطرف میرفت. قبل از اینکه باد دوباره آنتن را تکان بدهد، از خانهشان دررفتم.
محمدرضا
آن روز هم درحالیکه در جمع علافهای کنجکاو داشتم به کار بیلمکانیکی نگاه میکردم، حمید را دیدم که یک لولۀ آب دو سه متری را عین آرپیجی روی دوشش گرفته و دارد بهطرف خانهشان میرود.
محمدرضا
حالا آقاجان، آقای کریمینژاد و خانمش داشتند پولشمردنم را نظارت میکردند. شمردن پول در آن شرایط، مثل خنثیکردن مین شده بود و زیر نگاه سنگین آن سه نفر، آنقدر گیج شده بودم که اصلاً نفهمیدم چقدر شده است. اما الکی گفتم: «دست شما درد نکنه، درسته.»
محمدرضا
آقاجان چند لحظه فکر کرد و وقتی دید این درسش عواقب زیادی دارد، گفت: «اصلاً این حرفمِ فراموش کن. دروغگفتن گناهه! خانه و بازارم نداره.»
محمدرضا
برای همین گفتنِ «باشه» بهجای «چشم» کم مانده بود یک بار دیگر از مغازه اخراج شوم و حتی حقوق و هفتگیام نیز قطع شود. برای همین این بار از ته دل گفتم: «غلط کردم! چشم.»
محمدرضا
تو که همیشه با بیبی شوخی مُکُنی که؟
مامان در یک فرار روبهجلو گفت: «اصلاً تو که امتحانای ثلث دومتِ دادی و تا عید تعطیلی، چی عین مُرغای کُرچ نشستی توی خانه؟ لااقل برو مغازه پیش آقات بهش کمک کن.»
محمدرضا
وقتی یاد شوخیهای ردوبدلشده افتادم، کمی نگران شدم. با خودم گفتم نکند من هم مزاحم تلفنی پیدا کردهام و خودم خبر ندارم! نکند برایم خواستگار پیدا شده!
محمدرضا
گفت: «وقتی آمدی زولبیا بامبیا بخر!»
گفتن «بامبیا» بهجای بامیه، باعث شد ملیحه بین خواب و بیداری غشغش بخندد و همین خنده باعث شد تا مامان، لحافش را بردارد. ملیحه هم بهجای اینکه بلند شود، مثل بلالِ کبابی، نیمغلتی زد تا به بخاری نزدیکتر شود.
یکروز به عید نزدیکتر شده بودیم و مشتریهایمان زیادتر شده بودند. قبل از اذان، آقاجان درحالیکه با رضایت داشت پولهای دخل را میشمرد، برای خودش ترانۀ «عزیز بشین به کنارم» را با سوت میزد؛ اما چون بهخاطر روزه لبهایش خشک شده بود، بهجای صدای سوت، فقط صدای فوت درمیآمد.
عشق کتاب
ملیحه بعد از خوردن چای با آبنبات پستهای، تازه آروارههایش داغ شد و دوباره شروع کرد به حرفزدن از دانشگاهش. بیبی هم مثل یک آفتابپرستِ مظلوم که برای شکار خَف کرده و فقط چشمهایش کار میکند، به او و بقیه نگاه میکرد و خیلی دوست داشت موضوع خواستگارش را پیش بکشد؛
neginyp
حجم
۳۰۸٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۲۵۷ صفحه
حجم
۳۰۸٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۲۵۷ صفحه
قیمت:
۱۶۰,۰۰۰
تومان