بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب آب‌نبات پسته‌ای | صفحه ۹ | طاقچه
تصویر جلد کتاب آب‌نبات پسته‌ای

بریده‌هایی از کتاب آب‌نبات پسته‌ای

۴٫۵
(۱۵۲۷)
مامان جملۀ بی‌بی را اصلاح کرد: - کلینکس نه، بردنش توی کلینیک! فعلاً توی آی‌سی‌یوئه. بی‌بی و صغراباجی نمی‌دانستند آی‌سی‌یو کجاست. برای همین، من که نمرۀ زبانم امسالم خوب شده بود، توضیح دادم ترجمه‌اش یعنی «من شما را می‌بینم»
ریحانه
توی مغازه ماشین‌حساب داشتیم؛ اما آقاجان عادت داشت با چرتکه حساب کند. چرتکه را که برداشت، انگار یک آدم دیگر شد. یکی دو تا مهرۀ چرتکه مثل آتش‌نشان‌ها از میلۀ خود سُر خوردند و پایین آمدند؛ یعنی اینکه تخفیف انجام شده است. اما صدای آقای کریمی‌نژاد به‌صورت زیر‌صدا ادامه داشت. - حیف، حالا که محسن دیگه فهمیده شده، شاگرد ما نیست.... یک صدای خِشِ چرخانِ روبه‌بالا یعنی اینکه آقاجان تازه فهمیده بود آقای کریمی‌نژاد دیگر معلم من نیست و یکی از مهره‌ها را به بالا برگردانده تا از تخفیف کم کند. آقای کریمی‌نژاد با شنیدن قیمت نهایی، به همسرش اشاره کرد پول آن را حساب کند: - خرج خانه‌مان دست حاج‌خانومه. مدیریت مالی‌اش از من بهتره. ترجمۀ دقیق و کلمه به کلمۀ جملۀ آقای کریمی‌نژاد به زبان آقاجان می‌شد: «خانمم اجازه نمی‌دهد پول دست من باشد و رئیس اصلی خانه اوست و اگر همین‌طور پیش برود، بچه را هم من باید بزایم!» به این فکر افتادم که مبادا بعدها زنم حساب و کتاب زندگی را آن‌چنان دستش بگیرد که مجبور شوم مخفیانه از حقوقم کش بروم تا ساندویچ بخورم.
Reyhoone.v
آقاجان، برای چی آدامس نخورم؟ - اولاً در شأن مرد کاسب نیست جلوی مشتری، مِرچ‌مِرچ کنه و هی آدامسشِ باد کنه. دوماً مگن برای مردا خوب نیست. بعداً سبیل در‌نمی‌آرن. - خا خوبیش اینه که بعداً نمخواد پول به تیغ و ریش‌تراش بدم. - تو اصلاً فهمیدی منظور من چیه؟ اگه مِفهمیدی که الان به‌جای خنده باید گریه مِکردی. - خا مردا که گریه نمکنن که؟ - خا منم برای همین مِگم آدامس نخور دیگه...! قدیما کاسب بی‌سبیل مثل چیز بود...! آقاجان هرچه فکر کرد، مثال خوبی به ذهنش نرسید یا اگر هم رسید، قابل گفتن نبود. برای همین عاقبت گفت: «چیزه، قدیما سبیل کاسب به‌جای چک و سفته اعتبار داشت.» - خا حالا که چک و سفته هست دیگه! سبیل برای چی لازمه؟ - پسرجان، اگه بعداً همین زبون‌درازی کردنات از آخرت در نشد؟ اصلاً همین زبان‌درازیا به‌خاطر همین آدامس پادامسه. برای
ریحانه
وقتی یاد شوخی‌های ردوبدل‌شده افتادم، کمی نگران شدم. با خودم گفتم نکند من هم مزاحم تلفنی پیدا کرده‌ام و خودم خبر ندارم! نکند برایم خواستگار پیدا شده
محمدرضا
یادآوری لبخند آن دختر بود که به من به چشم یک قهرمان نگاه کرده بود. تنها چیزی که مزۀ آن لبخند را کمی از بین می‌برد، یاد دریا خواهر امین بود. نمی‌دانستم آیا با یادآوری آن لبخند دارم به دریا خیانت می‌کنم یا نه. با خودم می‌گفتم حالا که دریا و خانواده‌اش رفته‌اند جنوب، دیگر امکان ندارد او را ببینم و خودم را با حرفی که آقاجان راجع به رفتن عمه‌بتول از بجنورد گفته بود گول می‌زدم که «از دل برود هر آنکه از بجنورد برود» . اما باز به این نتیجه می‌رسیدم که نباید فراموشش کنم. البته همین‌که خودم را متقاعد می‌کردم، باز یاد لبخند آن دختر ‌می‌افتادم. عاقبت به این نتیجه رسیدم به‌جای این فکرها، باید هر دو را فراموش کنم و فعلاً مثل یک دانش‌آموز خوب، حسابی درس بخوانم و در کنکور موفق شوم و برای خودم کسی شوم و وضع و اوضاعم هم خوب شود تا در آینده بتوانم ان‌شاءالله هر دو را بگیرم!
Z_pahlevani
فعلاً توی آی‌سی‌یوئه. بی‌بی و صغراباجی نمی‌دانستند آی‌سی‌یو کجاست. برای همین، من که نمرۀ زبانم امسالم خوب شده بود، توضیح دادم ترجمه‌اش یعنی «من شما را می‌بینم» و احتمالاً جایی است که او ‌می‌تواند دیگران را ببیند؛ اما بقیه نمی‌توانند او را ببینند. با این جمله، رنگ و روی بی‌بی بیشتر پرید.
ن. عادل
خانم کریمی‌نژاد که ناظم مدرسۀ ابتدایی دخترانه بود
ن. عادل
چرا ایرانی‌ها با اینکه سیصد و شصت و پنج روز برای کارهای سال تحویل بعدی وقت دارند، باز هم همۀ کارها را می‌گذارند برای دقایق آخر.
سوریاس
«توی این زمانه بری تو سیاست یا باید مثل رابین‌هود باشی که از بالا بگیره به پایینیا بده یا مثل داروغه باشی که از پایینیا بگیره به بالا بده. جفتشم عاقبت نداره!»
E.H.B.R.A.M
اینکه به من و بی‌بی چیزی نمی‌گفتند، یعنی اینکه ازنظر اعتبار از صفر پشتِ عدد هم کمتریم. درست است که جفتمان دهن‌لق بودیم؛ اما باز هم دلیل نمی‌شد چیزی به ما نگویند. حالا من که با پای خودم به دنیا آمده بودم، بی‌بی بندۀ خدا که زحمت کشیده بود و آقاجانِ به آن بزرگی را زاییده بود، چرا باید بی‌خبر می‌ماند؟
setare:|
بی‌بی رفته بود جلوی آینه و موهای حنازده‌اش را به آرامی شانه می‌کرد. با ذوق و شوق، یک روسری نو را که داداش‌محمد برایش خریده بود، سرش کرد. به خودش نگاه کرد و چند ثانیه‌ای در همین حالت ماند. از دیدن این صحنه احساساتی شدم و بادقت به او نگاه کردم. نگاهش را که از آینه برگرداند، چشمش به من افتاد. مثل مامان به او گفتم: «بی‌بی‌جان ماشالا جوان شدیا!» بی‌بی گفت: «من که مدانم تو آخر با اون چشمای شورِت منِ چشم مزنی.»
setare:|
آقاجان اصلاً گوش نمی‌کرد. تنها هدف آقاجان این بود که کنترل را بگیرد؛ چون تعصب عجیبی روی کنترل تلویزیون داشت. تلویزیون دو کانال بیشتر نشان نمی‌داد، اما کنترل باید حتماً دست آقاجان می‌بود. شاید دلیلش این بود که تابه‌حال کنترل چند بار از دست ما به زمین افتاده بود. روی کنترل عکس سه‌درچهار خودش را هم چسبانده بود تا همه به‌ویژه احسان، برادرزاده‌ام، بدانند کنترل در این خانه اسباب‌بازی نیست و هیچ بچه‌ای نباید آن را بردارد.
setare:|
آخر نماز از خدا خواستم یا نمازم را قبول کند یا کمک کند این‌قدر در کار مردم فضول نباشم یا اگر نمی‌شود، لااقل خودش کمک کند زودتر از کارهای مردم سر‌دربیاورم تا موقع عبادت تمرکزم به‌هم نخورد.
Parvane
ببین پسرجان، درسته که مجردی خوبی‌هایی داره که متأهلی نداره؛ ولی متأهلی هم عیبایی داره که مجردی نداره.
She
درسته که مجردی خوبی‌هایی داره که متأهلی نداره؛ ولی متأهلی هم عیبایی داره که مجردی نداره.
Zahra
می‌دانستم اعتراف پیش آقاجان مثل زایمان طبیعی است.
Friba
آقای اشرفی درحالی‌که طرف دیگر نوار را ‌می‌گذاشت، گفت: «یک چیز مگم ولی خا فقط بین خودمان باشه. من مگم برای اینکه از این نظرم از اونا عقب نیفتیم، به حاج‌کمال بگیم یک ‌کم راجع به جبهه از خودش خاطره درست کنه؛ ولی خا به شرطی که تمام افراد توی خاطره‌ش جزو شهیدا باشن تا دروغ‌بودنش در نشه. مثلاً بگه یک روز با شهید فلانی و شهید فلانی و شهید فلانی توی سنگر نشسته بودیم که فلان شد! فقط باید یادش باشه از آدم زنده خاطره تعریف نکنه.»
نعنا
ماه ‌رمضان (سال قبل) برای سحری بلند شدم. سه دلیل برای روزه‌گرفتن داشتم؛ اولاً به‌خاطر فواید روزه و بخشش گناهانم، دوماً آقاجان گفته بود اگر بتوانم روزه بگیرم به من جایزه خوبی می‌دهد و سوماً مامان قورمه‌سبزی خوشمزه‌ای برای سحری درست کرده بود که بوی آن دیگر نمی‌گذاشت بخوابم. این‌ها سه انگیزۀ من برای روزه بودند.
راحله
- از قدیم مِگن، پسر کو ندارد نشان از پدر.... بعد از چند ثانیه که معلوم بود دارد فکر می‌کند تا بقیۀ شعر یادش بیاید، شعر را از اول دوباره خواند: - پسر کو ندارد نشان از پدر... نشاید که نامش گذارند پسر!
علی
فکر اشتباهی است که آدم برای اینکه گرسنه نشود، سحری زیاد بخورد و غذا را در کوهان‌هایش ذخیره کند. البته این نظریه مال بعد از خوردن سحری است و قبل از خوردن سحری، دوباره اعتبارش را از دست می‌دهد.
علیرضا گلرنگیان

حجم

۳۰۸٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۲۵۷ صفحه

حجم

۳۰۸٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۲۵۷ صفحه

قیمت:
۱۶۰,۰۰۰
۱۱۲,۰۰۰
۳۰%
تومان