بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب آب‌نبات پسته‌ای | صفحه ۱۰ | طاقچه
تصویر جلد کتاب آب‌نبات پسته‌ای

بریده‌هایی از کتاب آب‌نبات پسته‌ای

۴٫۵
(۱۵۲۷)
باتوجه‌به نزدیک‌بودن عید، برای اینکه نشان بدهم چقدر رشد کرده‌ام و همه بفهمند که بهتر است عیدی‌هایم هم از رشد خوبی برخوردار باشند، گفتم: «مَلی‌جان، اصلاً همین‌که به سلامتی میای، خودش بهترین سوغاتیه.» آقاجان هم در تأیید حرف من به ملیحه گفت: «ها بابا، این محسن که الان دیگه به سن خر رسیده، بچه نیست هر دفعه براش یک چیزی بخری که؟»
علیرضا گلرنگیان
روز بعد، آقاجان داشت نحوۀ کارکردن با چرتکه را به من درس می‌داد؛ اما وقتی فهمید استعداد من در یادگرفتن کار با چرتکه مثل استعداد خودش در یادگرفتن رانندگی است، بی‌خیال شد. البته برای اینکه به‌هرحال چیزی به من آموخته باشد، گفت: «پسرجان، آدامس نخور؛ خوب نیست.»
علیرضا گلرنگیان
امثال ما جانشانِ دادن که این‌همه نزول‌خور و زالوهای اقتصادی تو جامعه پیدا بشه؟
lover book
درسته که مجردی خوبی‌هایی داره که متأهلی نداره؛ ولی متأهلی هم عیبایی داره که مجردی نداره.
Setayesh
خودت دیدی که هنوز خودم سرحالم و مِتانم همۀ کارامِ به بقیه بگم برام انجام بِدن.
Setayesh
روی کنترل عکس سه‌درچهار خودش را هم چسبانده بود تا همه به‌ویژه احسان، برادرزاده‌ام، بدانند کنترل در این خانه اسباب‌بازی نیست و هیچ بچه‌ای نباید آن را بردارد.
Setayesh
باید یاد بگیری چجوری راست بگی که اگه خیلی راست نباشه، ولی خا دروغم نباشه. - اِی... اینِ بلدم. راستش هروقت قرار بود کارنامه‌مِ به شما نشان بدم، اجرا مکردم.
_SOMEONE_
. با خودم تصور می‌کردم اگر خوب درس بخوانم، دکتر می‌شوم و افسانه و دریا منشی‌های مطبم می‌شوند و هر دو به هم حسادت می‌کنند.
بلاتریکس لسترنج
آقای کریمی‌نژاد گفت: «خوبه که محسن آمده اینجا کمک کنه. آدم تو بازار چیزایی یاد مِگیره که هیچ‌وقت تو مدرسه یاد نِمِگیره.» رویم نشد به آقای کریمی‌نژاد بگویم اتفاقاً پیش‌نیاز درس‌هایی را که برای گرگ‌شدن در بازار لازم است، در مدرسه گذرانده‌ام.
امیرعلی
اون دوتای دیگه رِ مبینی؟ یکی‌شان داره برای اون یکی توضیح مِده؛ ولی اون یکی دیگه با اینکه داره نشان مِده که گوش مِده، ولی یا گوش نمکنه، یایم که چیزی نمفهمه. اون اولی که داره توضیح مِده و اصلاً توجه نمکنه که دوستش داره گوش مکنه یا نه، احتمالاً معلم یا استاد مِشه. دوستشم که نشان مِده داره گوش مکنه؛ ولی حواسش جای دیگه‌ایه و هی خمیازه مِکشه. حتماً مدیر پدیر یک اداره مِشه.»
f4ever
بی‌بی از او پرسید: «محمدجان، سیصد تِمن قرضی داری؟» - برای چی مخوای بی‌بی‌؟ - یک رازیه که نمتانم بگم برای چی مخوام؛ ولی از مکه که برگشتم بهت پس مِدم!
f4ever
آخر نماز از خدا خواستم یا نمازم را قبول کند یا کمک کند این‌قدر در کار مردم فضول نباشم یا اگر نمی‌شود، لااقل خودش کمک کند زودتر از کارهای مردم سر‌دربیاورم تا موقع عبادت تمرکزم به‌هم نخورد.
من زنده ام و غزل فکر میکنم
وقتی تیم مورد علاقه‌ام گل زد و خوشحال شدم، بی‌بی پرسید: «خوبا گل زدن؟» - بی‌بی اینا که خوب و بد ندارن. - پس تو برای چی خوشحالی کردی؟ اگه ببرن به تو جایزه مدن؟ - نه بی‌بی. - پس تو باز از اینا دیوانه‌تری که...! نگا، خوشحالی‌شانم به آدمیزاد نِمِمانه. اونی که اون زیر مانده، خفه نمشه؟
plato
- آقاجان عاشق‌شدن چیز خوبیه یا چی‌بدیه؟ آقاجان بالاخره سکوتش را شکست و گفت: «ببین پسرجان، درسته که مجردی خوبی‌هایی داره که متأهلی نداره؛ ولی متأهلی هم عیبایی داره که مجردی نداره. تازه، آدمیزاد هر چی مکشه از همین عشق و عاشقیه. خا آدم عاقل عاشق مشه؟!»
Reyhoone.v
بی‌بی گفت: «علی‌جان تو بفروش پولشِ جور مکنم.» - مادرجان پس چرا پریروز که دستم خالی بود و مِخواستم برای همین کار پول واریز کنم، بهت گفتم پول لازم دارم، گفتی هیچی نداری؟ - خا پریروز نداشتم؛ امروز دارم! - از پریروز تا امروز جنساتِ از گمرک آزادکردن یا رفتی دلار ملار فروختی ما خبر نداریم؟! بی‌بی چیزی نگفت و برای اینکه آقاجان احتمالاً دوباره از او پول نخواهد، سکوت کرد. چند دقیقه بعد محمد به خانه آمد. قبل از آمدنِ او، آقاجان و مامان از من و بی‌بی خواسته بودند که جریان مکه را فعلاً به کسی نگوییم و یک راز بماند. همین‌که محمد کنار بی‌بی نشست، بی‌بی از او پرسید: «محمدجان، سیصد تِمن قرضی داری؟» - برای چی مخوای بی‌بی‌؟ - یک رازیه که نمتانم بگم برای چی مخوام؛ ولی از مکه که برگشتم بهت پس مِدم!
ka'mya'b
چون در آنجا اصلاً نباید ‌می‌خندیدیم، همه‌چیز بیشتر خنده‌دار ‌شد
مکروبه
اصرار مامان و آقاجان باعث می‌شد رفتن سخت‌تر شود.
مکروبه
«محسن بِدیش به من که براش بی‌طاقتم.» بعد هم درحالی‌که با ذوق‌زدگی به مهسا نگاه می‌کرد و مثل مجری برنامۀ کودکان با او حرف می‌زد، می‌خواست بچه را به‌زور از من بگیرد و بغل کند: - بِدیش به من که عمه‌جانش کلی درس داشته؛ ولی از مشهد آمده که فقط این قندِ عسلِشِ ببینه.... وقتی مهسا را به ملیحه می‌دادم، گفتم: «بُردم!» ملیحه دستپاچه شد و کم مانده بود قند عسلش را برای صد تومن در هوا رها کند!
ن. عادل
مامان در تأیید حرف محمد گفت: «ها خداییش منم اول ازدواج زیاد از علی خوشم نمی‌آمد؛ ولی بچه‌هام که یکی‌یکی به دنیا آمدن، دیگه ازش بدم نیامد.» آقاجان که جا خورده بود، بهت‌زده به مامان نگاه کرد و گفت: «مخوای سه چار تا دیگه‌یم بیاریم که دیگه کاملاً عاشقم بشی، ها؟»
المپیان؟:)
تنها چیزی که مزۀ آن لبخند را کمی از بین می‌برد، یاد دریا خواهر امین بود. نمی‌دانستم آیا با یادآوری آن لبخند دارم به دریا خیانت می‌کنم یا نه. با خودم می‌گفتم حالا که دریا و خانواده‌اش رفته‌اند جنوب، دیگر امکان ندارد او را ببینم و خودم را با حرفی که آقاجان راجع به رفتن عمه‌بتول از بجنورد گفته بود گول می‌زدم که «از دل برود هر آنکه از بجنورد برود» . اما باز به این نتیجه می‌رسیدم که نباید فراموشش کنم. البته همین‌که خودم را متقاعد می‌کردم، باز یاد لبخند آن دختر ‌می‌افتادم. عاقبت به این نتیجه رسیدم به‌جای این فکرها، باید هر دو را فراموش کنم و فعلاً مثل یک دانش‌آموز خوب، حسابی درس بخوانم و در کنکور موفق شوم و برای خودم کسی شوم و وضع و اوضاعم هم خوب شود تا در آینده بتوانم ان‌شاءالله هر دو را بگیرم!
المپیان؟:)

حجم

۳۰۸٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۲۵۷ صفحه

حجم

۳۰۸٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۲۵۷ صفحه

قیمت:
۱۶۰,۰۰۰
۱۱۲,۰۰۰
۳۰%
تومان