بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب آب‌نبات پسته‌ای | صفحه ۸ | طاقچه
تصویر جلد کتاب آب‌نبات پسته‌ای

بریده‌هایی از کتاب آب‌نبات پسته‌ای

۴٫۵
(۱۵۲۷)
تعطیلاتِ عید مثل همیشه به‌سرعت حمام‌رفتن دمِ عیدِ آقاجان در چشم برهم‌زدنی تمام شد؛ برعکس روزهای مدرسه که مثل حمام‌رفتن بی‌بی طول می‌کشید.
mani
آقاجان دوباره به محمد نگاه کرد. درحالی‌که چشمانش قرمز شده بودند، سعی کرد خودش را کنترل کند و با بغض گفت: «منم وقتی خبرتِ شنیدم، عمرمِ از دست دادم، موهای سیاهمِ از دست دادم، نور چشمامِ از دست دادم، سلامتیمِ از دست دادم. از همۀ اینا مهم‌تر، یک پا و بهترین لحظات جوانی پسرمِ از دست دادم. احسانت که بزرگ بشه، مفهمی چی مگم.»
M__Tan
- آقاجان عاشق‌شدن چیز خوبیه یا چی‌بدیه؟ آقاجان بالاخره سکوتش را شکست و گفت: «ببین پسرجان، درسته که مجردی خوبی‌هایی داره که متأهلی نداره؛ ولی متأهلی هم عیبایی داره که مجردی نداره. تازه، آدمیزاد هر چی مکشه از همین عشق و عاشقیه. خا آدم عاقل عاشق مشه؟!»
mj
من نمدانم این خانه‌تکانی چی رسمیه که به‌جای اینکه خانه مرتب بشه، همه چی غیب مشه!
•Pinaar•
شیما پرسید: «عمو، این مُلغه چِلا پُشتِ کله‌ش پَل نَداله؟» نمی‌توانستم توضیح بدهم که چرا خروس به‌خاطر حفظ تعادلش در هنگام آکروبات‌بازی، از پشت کلۀ مرغ را گرفته و پَر پشت سرش را کنده است.
HOSSΞIN
این سودابه مایم، به هیکلش نگاه نکنین خیلی با احساسه و شعر مِگه. باباش قول داده اگه دیپلمشه بگیره و بره دانشگاه، شعراشِ براش چاپ کنه. معلوم بود این قول آقانعمت مثل همان وعده‌هایی است که فقط تا شب اول ازدواج اعتبار دارند و بعد از آن فراموش می‌شوند. مامان وقتی فهمید سودابه جز چاقی استعداد دیگری هم دارد به او گفت: «آفرین! دخترجان حالا شما اختلاست تو شعر چیه؟» سودابه با تعجب پرسید: «بله؟» مامان با توضیحی که داد، معلوم شد منظورش از اختلاس، «تخلص» است. سودابه با لحنی معنادار گفت: «تنهای غمگین!»
منتظر
هروقت می‌دیدم دخترها از روبه‌رو می‌آیند، چتر را طوری می‌چرخاندم که سیخ‌های شکستۀ آن معلوم نشود و هروقت از دخترها سبقت می‌گرفتم، دوباره صدوهشتاد درجه آن را می‌چرخاندم تا از پشت سر معلوم نشود. هروقت هم که دخترها از هر دو طرف می‌آمدند، به بهانۀ اینکه باران بند آمده، چتر را جمع می‌کردم و الکی به ویترین‌ها نگاه می‌کردم.
منتظر
«توی این زمانه بری تو سیاست یا باید مثل رابین‌هود باشی که از بالا بگیره به پایینیا بده یا مثل داروغه باشی که از پایینیا بگیره به بالا بده. جفتشم عاقبت نداره!»
hassan fatemi
«متانیم بگیم اگه حاج‌کمال رأی بیاره چند تا اثر باستانی جدید تو بجنورد مسازه و تو روز افتتاحش به همه ناهار مجانی مده.»
Gisoo
‌می‌گفت: «کبرا‌جان، وقتی نیمرو درست مُکنی روغنشِ زیاد بریز که تخم‌مرغ چزّ و چز کنه! مرحوم پدربزرگم روغن زرد مخورد و صد سالم عمر کرد.» چند هفته بعد، وقتی معلوم شد باید پول روغن‌ را به آقابرات بدهیم، با اینکه مامان با روغن کمی داشت نیمرو درست می‌کرد، آقاجان به او گفت: «چی خبره اون همه روغن! مخوای منِ به سکته بدی؟» - خودت از پدربزرگت مثال زدی و گفتی روغن زرد اشکال نداره که؟ - خا اگه اون مرحوم زیاد روغن زرد نمی‌خورد، صدوبیست سال عمر مِکرد و جوان‌مرگ نمشد!
علیرضا گلرنگیان
با پیشرفت تکنولوژی و خودِ بی‌بی، احتمالاً برای عروسی من با صغراباجی می‌رفتند خودشان را برنزه کنند.
Setayesh
متانیم بگیم اگه حاج‌کمال رأی بیاره چند تا اثر باستانی جدید تو بجنورد مسازه
Setayesh
«چرا کار به‌جایی رسیده که جدیداً بعضی جوانا شلوار لی و لباس آستین کوتاه و کفش سفید مپوشن؟ چرا بعضی زنا مانتو با روسری رنگی مپوشن؟ چرا مردم نوارهای آن‌چنانی گوش مکنن؟ چرا سینما قدس، فیلم مشکل‌دارِ "عروسِ" نشان مِده؟ تازه، اوضاع انقدر بد شده که بعضی اتوبوس‌های بجنوردمشهد تو روز روشن توی راه نوار ترانه مذارن.»
Setayesh
باید به او ثابت می‌کردم پسر شجاعی هستم و پدرم هم پدر پسر شجاع است.
Setayesh
من نمدانم این خانه‌تکانی چی رسمیه که به‌جای اینکه خانه مرتب بشه، همه چی غیب مشه!
مینا
آقا‌حشمت‌ که خیلی خسته به نظر می‌رسید، ‌گفت: «به‌خاطر رانندگی و طولانی‌بودن مسیر، کمر برام نمونده.» آقاجان خواست بگوید در این سن آدم باید بیشتر مواظب کمرش باشد و بیشتر مراقبت کند؛ اما جمله‌اش این‌طوری از آب درآمد: - عرِض به خدمت با سعادت شما، آدم توی این سن باید مواظب کمرش باشه و بیشتر مقاربت کنه! با گفتن این جمله، من و آقاآرش به‌زور خودمان را کنترل کردیم، مامان و ملیحه از خجالت بخار که نه، مستقیماً تصعید شدند و رنگ آقاحشمت و حمیراخانم برای یک لحظه پرید؛ چون تصور کردند آقاجان مُچشان را گرفته است. آقاجان که حواسش نبود چه چیزی گفته، به صحبتش ادامه داد و ماجرای اینکه چطور یک روز توی مغازه کمرش گرفته را تعریف کرد و گفت: «... بعد، بنده در حضور مشتری مخواستم کیسۀ برنجِ بلند کنم که دیدم در کمال ناباروری....»
محمدرضا
دو تا دختر که مانتوهای اپل‌دار گشادِ خردلی رنگ پوشیده بودند و خودشان با آن لباس شبیه مونگای کارتونِ بنر بودند، به دایی خندیدند و دایی بیشتر شرمنده شد
محمدرضا
خانم کریمی‌نژاد بلند شد از توی کیفش وصیت‌نامه‌اش را دربیاورد تا با خواندن آن بقیه را بیشتر تحت تأثیر قرار دهد. یک‌دفعه، احساس کردیم خانه دارد می‌لرزد. آقای کریمی‌نژاد چای خوردنش را نصفه‌کاره رها کرد و داد زد: «زلزله!» خانم کریمی‌نژاد که در جست‌وجوی وصیت‌نامه ایستاده بود، درحالی‌که جیغ می‌کشید، زودتر از بقیه به‌طرف در ‌دوید تا خودش را نجات دهد و ناخواسته پای دو سه نفر را هم لگد کرد. پشت سرِ او، بقیۀ کسانی که دل از زندگی بریده بودند، با رنگ‌های پریده فریادزنان به‌طرف در دویدند.
zeynab_m91
‌گفت: «دخترم غلط کرده که سوار وانت غریبه شده؛ ولی اکبرآقایم بیخود کرده دختر مردمِ سوار کرده. مگه آدم دلش برای هر پیاده‌ای مِسوزه باید سوارش کنه؟» بی‌بی که انگار حرف‌ها را نصفه و نیمه شنیده بود، گفت: «بستنی‌یم براش خریده بوده؟ چی پسر خوبیه این اکبر!»
بلاتریکس لسترنج
عاقبت به این نتیجه رسیدم به‌جای این فکرها، باید هر دو را فراموش کنم و فعلاً مثل یک دانش‌آموز خوب، حسابی درس بخوانم و در کنکور موفق شوم و برای خودم کسی شوم و وضع و اوضاعم هم خوب شود تا در آینده بتوانم ان‌شاءالله هر دو را بگیرم!
بلاتریکس لسترنج

حجم

۳۰۸٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۲۵۷ صفحه

حجم

۳۰۸٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۲۵۷ صفحه

قیمت:
۱۶۰,۰۰۰
۱۱۲,۰۰۰
۳۰%
تومان