بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب آب‌نبات پسته‌ای | صفحه ۵۶ | طاقچه
تصویر جلد کتاب آب‌نبات پسته‌ای

بریده‌هایی از کتاب آب‌نبات پسته‌ای

۴٫۵
(۱۵۲۹)
بی‌بی که بدش نمی‌آمد چند روزی برود مشهد، به مامان گفت: «عروس‌جان، مخوای تو بمان، من خودم مِرم پیش ملیحه. اصلاً اون که مِگه تا درسش تموم نشه نمخواد عروسی کنه. با هم اونجا یک خانه مگیریم، من براش غذا درست مکنم؛ مُنتها از روی خرج خودش. اونم درس مرساشِ بخوانه. فقط به من چمِ بازاررفتن و خط سوارشدن و حرم‌رفتنِ یاد بده. تازه اگه خواست، یخچال نفتی و چراغ علاءالدین جهازمم مبرم تا وسایل راحتی‌مان تکمیل باشه.» اگر مامان این خوش‌خبری بی‌بی را به ملیحه می‌گفت، سرماخوردگی ملیحه به ایست قلبی تبدیل می‌شد.
المپیان؟:)
مامان کارد آشپزخانه دستش بود و داشت گوجه‌ها را ورق می‌کرد تا با نان و پنیر بخوریم. اگر به او جریان آن خانم مشتری را می‌گفتم، با همان کارد آشپزخانه اول بدن مرا به قطعات مساوی تقسیم می‌کرد تا همۀ مردها عبرت بگیرند و بعد هم آقاجان را به آغاجان تبدیل می‌کرد.
المپیان؟:)
وقتی آقاجان با مشاهدۀ آلودگی هوا، سر صحبت را با رانندۀ تاکسی باز می‌کند و می‌گوید: «ولی هیچ‌جا هوای بجنورد نمشه!» و در جواب راننده توضیح می‌دهد که بجنورد با بیرجند و بروجرد و بروجن فرق دارد، بعضی سربازها توی یخچال امیر کویت دنبال کیکس و نوشابۀ مجانی بودند.
المپیان؟:)
موقع خواندن نماز مدام سعی می‌کردم تمرکز کنم و به اینکه مزدم چقدر خواهد بود، فکر نکنم؛ اما نمی‌شد. برای اینکه به مزدم فکر نکنم، به این فکر کردم که اگر همین‌طور روزه بگیرم، چقدر ثواب خواهم برد و در آینده در بهشت چه پاداش‌هایی خواهم گرفت. کم مانده بود فکرکردن به جزئیاتِ همان پاداش‌های بهشتی کل ثواب نماز و روزه‌ام را از بین ببرد. برای همین فوراً به‌جای فکرکردن به پاداش، به این فکر کردم که امسال در عید فطر چه احساس خوبی خواهم داشت. اسم عید سعید فطر که آمد توی ذهنم، یاد راز سعید افتادم و باز تمرکزم به هم ریخت. آخر نماز از خدا خواستم یا نمازم را قبول کند یا کمک کند این‌قدر در کار مردم فضول نباشم یا اگر نمی‌شود، لااقل خودش کمک کند زودتر از کارهای مردم سر‌دربیاورم تا موقع عبادت تمرکزم به‌هم نخورد.
المپیان؟:)
آقاجان داشت نحوۀ کارکردن با چرتکه را به من درس می‌داد؛ اما وقتی فهمید استعداد من در یادگرفتن کار با چرتکه مثل استعداد خودش در یادگرفتن رانندگی است، بی‌خیال شد.
المپیان؟:)
حالا تو این‌طور مِگی؛ ولی همین محسنِ که من بزرگ کردم، کم به فکر بقیه‌یه؟ خدا شاهده امروز منِ برداشت بُرد... هیچی...! یعنی هیچ‌جا نبرد! یعنی برد؛ ولی چون صغراباجی خانه‌شان نبود، ساندویچ نخوردیم برگشتیم. بالفرض نون و ماست... اصلاً هیچی...!
سوریاس
- من نمدانم این خانه‌تکانی چی رسمیه که به‌جای اینکه خانه مرتب بشه، همه چی غیب مشه!
سوریاس
در آن لحظات، در دیدِ یک مردِ روزه‌خور، بچه‌ای مؤمن و سربه‌راه بودم که می‌شد به او اعتماد کرد و در دید معلمِ پرورشی سابق و همسر مؤمنش، یک دروغگوی روزه‌خور و گمراه بودم که اصلاً به حرف او نمی‌شود اعتماد کرد.
سوریاس
در آن لحظات، در دیدِ یک مردِ روزه‌خور، بچه‌ای مؤمن و سربه‌راه بودم که می‌شد به او اعتماد کرد و در دید معلمِ پرورشی سابق و همسر مؤمنش، یک دروغگوی روزه‌خور و گمراه بودم که اصلاً به حرف او نمی‌شود اعتماد کرد.
سوریاس
باتوجه‌به اینکه مامان به بی‌بی گفته بود مبادا به دیگران راجع به خواستگار ملیحه چیزی بگوید، ‌بی‌بی هم توصیۀ مامان را به شیوۀ قانون سومِ بی‌بی نیوتن انجام می‌داد؛ یعنی هر تذکرِ عروس‌کبرا عکس‌العملی است در خلاف جهت آن.
منصوره جعفری
دوست محمد که اورکت آمریکایی می‌پوشید، بعد از اینکه چند مورد از جنایات آمریکا را شمرد، گفت: «به نظرم اولویت ما باید شعار مرگ بر آمریکا باشه.»
MaaM
دوست محمد که اورکت آمریکایی می‌پوشید، بعد از اینکه چند مورد از جنایات آمریکا را شمرد، گفت: «به نظرم اولویت ما باید شعار مرگ بر آمریکا باشه.»
MaaM
«توی این زمانه بری تو سیاست یا باید مثل رابین‌هود باشی که از بالا بگیره به پایینیا بده یا مثل داروغه باشی که از پایینیا بگیره به بالا بده. جفتشم عاقبت نداره!»
MaaM
وقتی تیم مورد علاقه‌ام گل زد و خوشحال شدم، بی‌بی پرسید: «خوبا گل زدن؟» - بی‌بی اینا که خوب و بد ندارن. - پس تو برای چی خوشحالی کردی؟ اگه ببرن به تو جایزه مدن؟ - نه بی‌بی. - پس تو باز از اینا دیوانه‌تری که...! نگا،
b.sepide
پس توقع دارید آدم از حلزون ببازد؟
جودی‌آبــوت
باتوجه‌به اینکه هم دکتر بود و هم خواستگار ملیحه بود، می‌شد به او اعتماد کرد؛ اما ازآنجاکه هم دکتر بود و هم جواب مثبت نگرفته بود، ترسیدم مبادا بحث آمپول‌بازی باشد.
anahita.bdbr
مامان درحالی‌که حرص می‌خورد، به نامه‌ها نگاه کرد. اگر می‌فهمید دست‌خط من است، دچارشدن به سرنوشت کله‌پاچه در برابر تنبیهات مامان و آقاجان یک آیندۀ کاملاً رؤیایی بود. ترسیده بودم مچم را بگیرند. از یک طرف از دست دایی اعصابم خرد بود که چرا نامه‌هایم را کش رفته و تازه حتی آن را بازنویسی نکرده است و اگر می‌دانست این‌قدر مؤثر است چرا آنها را به گزینۀ بهتری نداده و از طرف دیگر، خوشحال بودم که شاید در آینده بتوانم از این توانم برای پیشرفت هرچه بیشتر در زندگی و ازدواج با یک دختر ثروتمند، استفادۀ مفید ببرم.
anahita.bdbr
مثبت، به من صدقه خواهد داد. با خودم فکر کردم تنها چیزی که باعث شده احتمالاً او از من خوشش بیاید، شجاعتم در برخورد با گامبوجان است و البته، تنها چیزی هم که در من وجود ندارد، همین شجاعت در برخورد با گامبوجان است. باید به او ثابت می‌کردم پسر شجاعی هستم و پدرم هم پدر پسر شجاع است.
anahita.bdbr
هرچه فکر کردم چیزی بهتر از اینکه او هم با من بیاید تا دو نفری برویم گدایی، جمله‌ام را تکمیل نمی‌کرد. احساس کردم با این نامه، افسانه در آینده به‌جای جواب مثبت، به من صدقه خواهد داد.
anahita.bdbr
ازآنجایی‌که طبق قانون چهارم نَوۀ مفت‌خورِ نیوتون، مفت‌خور هیچ‌وقت از رو نمی‌رود بلکه فقط از خانه‌ای به خانۀ دیگر خودش را می‌اندازد، بهتر است بگردیم در خانوادۀ آقاحشمت دختر مناسبی برای خودم پیدا کنیم. خوشبختانه ترفندم جواب داد و همه جز بی‌بی که معلوم بود پیشنهاد قبلی‌ام را بیشتر پسندیده، خندیدند.
anahita.bdbr

حجم

۳۰۸٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۲۵۷ صفحه

حجم

۳۰۸٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۲۵۷ صفحه

قیمت:
۱۶۰,۰۰۰
۱۱۲,۰۰۰
۳۰%
تومان