بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب آب‌نبات پسته‌ای | صفحه ۵۵ | طاقچه
تصویر جلد کتاب آب‌نبات پسته‌ای

بریده‌هایی از کتاب آب‌نبات پسته‌ای

۴٫۵
(۱۵۲۹)
بعضی‌ها وقتی به‌جایی نرسیده‌اند آدم‌های خوبی هستند؛ اما وقتی به‌جایی می‌رسند، عوض می‌شوند.
سادات
بی‌بی و صغراباجی نمی‌دانستند آی‌سی‌یو کجاست. برای همین، من که نمرۀ زبانم امسالم خوب شده بود، توضیح دادم ترجمه‌اش یعنی «من شما را می‌بینم» و احتمالاً جایی است که او ‌می‌تواند دیگران را ببیند؛ اما بقیه نمی‌توانند او را ببینند. با این جمله، رنگ و روی بی‌بی بیشتر پرید.
gholam
- اینِ از شبِ قبل خوب بذارین خیس بخوره و موقع دَمم بذار حسابی دم بکشه. دستتانِ که خیس کردین و زدین به قابلمه و چِزّوچِز کرد، باید برش دارین. خوب که دم بکشه، مبینین دانه‌هاش انگشت‌شمار شدن. - یعنی کم مِشن؟ - نه، یعنی انقدر درشت‌شدن که متانین بشماریشان. خانم مشتری با تکان‌دادن سر دستور آشپزی آقاجان را تأیید کرد
ن. عادل
مامان از آشپزخانه درآمد و درحالی‌که یک ظرف غذا به من داد تا برای خانۀ محمد ببرم، با لحنی جدی گفت: «فقط باز مثل دفعۀ قبل تو راه ته‌دیگاش غیب نشه ها! بگو زیاد کشیدم که برای سحری‌شانَم باشه.» مامان در جواب نگاه متعجب ملیحه ادامه داد: «نمدانی اون دفعه چقدر خجالت کشیدم وقتی بعداً از مریم راجع به ته‌دیگ زعفرانی‌اش پرسیدم و اونم گفت: کدوم ته‌دیگ!» بعد با لحنی که انگار می‌خواست بیشتر خجالتم بدهد، به من گفت: «مِدانی چقدر گناه داره که آدم ته‌دیگِ یک زنِ حاملۀ نفسوکِ بخوره؟» ملیحه از مامان پرسید: «این محسن که هنوز همون‌طوریه که!» من که برای سوغاتی ضد حال خورده بودم، بالاخره خویشتن‌داری‌ ریاکارانه‌ام را از دست دادم و گفتم: «ها، هنوز مثل تویم.»
ن. عادل
مامان جملۀ بی‌بی را اصلاح کرد: - کلینکس نه، بردنش توی کلینیک! فعلاً توی آی‌سی‌یوئه. بی‌بی و صغراباجی نمی‌دانستند آی‌سی‌یو کجاست. برای همین، من که نمرۀ زبانم امسالم خوب شده بود، توضیح دادم ترجمه‌اش یعنی «من شما را می‌بینم» و احتمالاً جایی است که او ‌می‌تواند دیگران را ببیند؛ اما بقیه نمی‌توانند او را ببینند. با این جمله، رنگ و روی بی‌بی بیشتر پرید.
aryan
«پسرجان، راستی دیگه تو مثل پسر خودم ممانی و از خودمان شدی؛ بعداً یک عکس سه‌ در چارِتَم به من بدی که ایشالا بزنم رو کنترل.»
sarah._.mi
نمی‌دانم آقای اشرفی خودش به این نتیجه رسید که هیچی همان شبکۀ «یک» خودمان نمی‌شود یا به این نتیجه رسانده شده بود؛ اما هرچه بود، سنبه آن‌قدر پرزور بود که دستگاه تقویت آنتن خود را هم باز کرد.
sarah._.mi
«توی این زمانه بری تو سیاست یا باید مثل رابین‌هود باشی که از بالا بگیره به پایینیا بده یا مثل داروغه باشی که از پایینیا بگیره به بالا بده. جفتشم عاقبت نداره!»
sarah._.mi
بی‌بی، احسان را از همۀ ما، حتی از آقاجان و عمه‌بتول و عموهایم هم بیشتر، اما همه‌مان را از فتیر مَسکه کمتر دوست داشت
ponyo
بی‌بی، احسان را از همۀ ما، حتی از آقاجان و عمه‌بتول و عموهایم هم بیشتر، اما همه‌مان را از فتیر مَسکه کمتر دوست داشت
ponyo
آقاجان گفت: «پسرجان، راستی دیگه تو مثل پسر خودم ممانی و از خودمان شدی؛ بعداً یک عکس سه‌ در چارِتَم به من بدی که ایشالا بزنم رو کنترل.»
جودی‌آبــوت
آقای دکتر عکس‌العملی نشان نداد. آقاجان رفت توی دست‌شویی اما آقای دکتر که دیگر می‌خواست برود بخوابد، چشمش به کنترل تلویزیون و عکس روی آن افتاد. با اینکه تابه‌حال داشت خمیازه‌های کاذب می‌کشید، اما یک‌دفعه نیشش باز شد و چشم‌هایش برق زد. با لبخند، کنترل را برداشت. چند صدم ثانیه به آن نگاه کرد و بعد هم درحالی‌که کنترل و عکس آقاجان را به من نشان می‌داد، می‌خواست چیزی بگوید که در همین لحظه آقاجان بلافاصله از دست‌شویی درآمد. ظاهراً مسواک توی دست‌شویی نبود و می‌خواست دنبال مسواکش برود. وقتی چشم آقاجان به لبخندِ آقای دکتر و کنترل تلویزیون افتاد، مستقیم به او نگاه کرد. دکتر که ‌می‌خواست کنترل را سر جایش بگذارد، با دیدن قیافۀ جدی آقاجان، دستش لرزید و کنترل از دستش افتاد زمین. انگار تازه هشدار من راجع به تعصب آقاجان به کنترل یادش افتاده بود. با شرمندگی و ترس‌ولرز، کنترل و باتری‌های بیرون‌افتاده آن را از روی زمین بر‌داشت. آب دهانش را قورت داد و درحالی‌که بقیه تقلبی که به او رسانده بودم، کم‌کم داشت یادش می‌آمد، با صدایی لرزان به آقاجان گفت: «راستی، همون دوستم که تو هلال احمره دنبال وانت مگرده، وانتتانِ نمفروشین؟»
جودی‌آبــوت
- آقاجان، راستی دارم بند و بساطم جمع مکنم برم تهران. مخوام برگردم دانشگاه.
جودی‌آبــوت
سعید سرش را پایین انداخت و درحالی‌که از شرمندگی قیافه‌اش شبیه استخوان شرمگاهی شده بود گفت: «ها... ناراحت نشو؛ ولی راستش به خاله‌های غیر حقِّم هم گفت بیان.»
anahita.bdbr
قدرت‌پلنگ که دیگر نمی‌توانست تکان بخورد و تحرکی داشته باشد، در کسری از ثانیه از گربه‌سانان پرقدرت به خزندگان بی‌مصرف تغییر وضعیت داد و روی زیلو دراز کشید. چند نفر از جوان‌ها مأمور شدند به‌جای دیگ و بشقاب‌ها، قدرت‌پلنگ را جابه‌جا کنند.
anahita.bdbr
چون می‌دانستم مثل همیشه دارد شوخی‌ می‌کند، من هم تصمیم گرفتم شوخی کنم؛ اما بدون اینکه از سرنوشت ایوان مدائن عبرت بگیرم، راجع به چیزی شوخی کردم که برایش حیثیتی بود: - فکر مکنین اگه به من برای لباس پول ندین با پولش متانین اون زمین طبرِ دوباره بخرین؟
anahita.bdbr
کمی پول پس‌انداز داشتم؛ اما با آن پول، در دل افسانه و دریا که هیچی، حتی در لوزالمعدۀ صغراباجی هم نمی‌توانستم جایی باز کنم.
anahita.bdbr
معلوم بود که راست می‌گفته قبلاً میل می‌زده؛ اما احتمالاً به‌جای میل باستانی، میل بافتنی می‌زده است!
المپیان؟:)
سیماخانم مدام از پسرش تعریف می‌کرد؛ اما وقتی مامان، دایی‌اکبر را مهندس خطاب کرد و به بقیه گفت که او در کیش کار می‌کرده است، سیماخانم هم یک جمله از پسرش تعریف می‌کرد و دو جمله از دخترش. می‌خواست دایی‌اکبر را در تله بیندازد؛ اما خبر نداشت دایی خودش یک تله است!
المپیان؟:)
حالا من که با پای خودم به دنیا آمده بودم، بی‌بی بندۀ خدا که زحمت کشیده بود و آقاجانِ به آن بزرگی را زاییده بود، چرا باید بی‌خبر می‌ماند؟
المپیان؟:)

حجم

۳۰۸٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۲۵۷ صفحه

حجم

۳۰۸٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۲۵۷ صفحه

قیمت:
۱۶۰,۰۰۰
۱۱۲,۰۰۰
۳۰%
تومان