بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب آب‌نبات پسته‌ای | صفحه ۴۵ | طاقچه
تصویر جلد کتاب آب‌نبات پسته‌ای

بریده‌هایی از کتاب آب‌نبات پسته‌ای

۴٫۵
(۱۵۲۹)
تخت بی‌بی آن‌قدر کهنه بود که معلوم بود حتی موریانه‌های توی آن هم سنشان از بی‌بی بیشتر است و دارند با دندان مصنوعی چوب آن را می‌خورند.
Fatemeh Afsharmanesh
نمراتم خیلی خوب شده بود. توی عالم رؤیا تصور می‌کردم دریا و آن دختری که به من لبخند زد، کارنامه‌ام را از دست هم چنگ می‌زنند و برای دستیابی به یک آیندۀ بهتر با من، موهای همدیگر را می‌کشند!
Fatemeh Afsharmanesh
بی‌بی وضو گرفت و با چهره‌ای روحانی و گام‌هایی آهسته، به‌طرف سفره آمد. نه‌تنها خودش هم باورش شده بود که روزه است، بلکه حتی فر‌شته‌ها هم ممکن بود با دیدن او به اشتباه بیفتند و ثواب کل اهالی کوچۀ سیدی و محلۀ صدرآباد را برای او بنویسند.
Fatemeh Afsharmanesh
بعدها زمانی که خواستم با فرد مدنظرم ازدواج کنم و آقاجان و مامان مخالفت کردند، می‌توانم روی حمایت ملیحه حساب کنم. برای همین با یک آینده‌نگری، گفتم: «نمشه به‌جای اینکه ما ملیحه رِ به اینا بدیم تا به حرم نزدیک بشن، اونا یکی از دخترای فامیلشانِ به دایی‌اکبر بِدن تا مایم به جنگل و دریا نزدیک بشیم؟»
susan
«توی این زمانه بری تو سیاست یا باید مثل رابین‌هود باشی که از بالا بگیره به پایینیا بده یا مثل داروغه باشی که از پایینیا بگیره به بالا بده. جفتشم عاقبت نداره!»
nasim
«توی این زمانه بری تو سیاست یا باید مثل رابین‌هود باشی که از بالا بگیره به پایینیا بده یا مثل داروغه باشی که از پایینیا بگیره به بالا بده. جفتشم عاقبت نداره!»
nasim
«توی این زمانه بری تو سیاست یا باید مثل رابین‌هود باشی که از بالا بگیره به پایینیا بده یا مثل داروغه باشی که از پایینیا بگیره به بالا بده. جفتشم عاقبت نداره!»
nasim
«ببین پسرجان، درسته که مجردی خوبی‌هایی داره که متأهلی نداره؛ ولی متأهلی هم عیبایی داره که مجردی نداره.
nasim
آقاجان بعد از چند لحظه سکوت گفت که حاج‌کمال ممکن است رأی بعضی بازاری‌ها و مردم عادی را بتواند بگیرد؛ اما برخلاف دوستان محمد شاید نتواند آرای برخی خانوادۀ شهدا را به دست بیاورد و برای آن هم باید فکری کرد. آقای اشرفی درحالی‌که طرف دیگر نوار را ‌می‌گذاشت، گفت: «یک چیز مگم ولی خا فقط بین خودمان باشه. من مگم برای اینکه از این نظرم از اونا عقب نیفتیم، به حاج‌کمال بگیم یک ‌کم راجع به جبهه از خودش خاطره درست کنه؛ ولی خا به شرطی که تمام افراد توی خاطره‌ش جزو شهیدا باشن تا دروغ‌بودنش در نشه. مثلاً بگه یک روز با شهید فلانی و شهید فلانی و شهید فلانی توی سنگر نشسته بودیم که فلان شد! فقط باید یادش باشه از آدم زنده خاطره تعریف نکنه.»
Reza Javan
آقاجان می‌گفت وعده‌ها باید معقول باشد؛ اما آقای اشرفی گفت: «وعدۀ انتخاباتی مثل مهریۀ عروسه. تا الان که هیچ وعده‌ای عملی نشده و قرارم نیست عملی بشه؛ پس چرا به مردم وعده وعید خوب ندیم تا لااقل به همون خیال خوش باشن؟» آقابرات ضمن تأیید حرف آقای اشرفی گفت: «متانیم بگیم اگه حاج‌کمال رأی بیاره چند تا اثر باستانی جدید تو بجنورد مسازه و تو روز افتتاحش به همه ناهار مجانی مده.» آقای اشرفی که چانه‌اش گرم شده بود، گفت: «اینم خوبه؛ ولی بهتره وعده بدهیم که اگه حاج‌کمال رأی بیاره، فرودگاه بجنورد افتتاح مکنه و پرواز مستقیم به آمریکا هم برقرار مکنه.» دایی‌اکبر پیشنهاد کرد: «بگیم اگه حاجی‌کمال رأی بیاره، نوار ترانه رِ آزاد مکنه.»
Reza Javan
آقای اشرفی درحالی‌که به من یاد می‌داد چطوری با صدای بلندتری چُرمک بزنم، گفت حتی اگر او را بکشند، امکان ندارد رأی بدهد و معتقد است آدم برای عقیده‌اش باید هزینه بدهد. وقتی آقابرات گفت بعد از انتخابات قرار است صفحۀ آخر شناسنامه‌ها را برای کوپن سال بعد کنترل کنند، در کسری از ثانیه یکی از آرای خاموش به آرای باطله تبدیل شد؛ چون آقای اشرفی درحالی‌که طرف دیگر نوار کردی را می‌گذاشت، گفت شاید رأی سفید بدهد. با یکی دو جملۀ تهدیدآمیز آقاجان مبنی بر اینکه اگر دوستان محمد رأی بیاورند دیگر نه‌تنها از تقویت آنتن و ویدئو، بلکه حتی نوار قوشمه هم خبری نیست، کم مانده بود آقای اشرفی خانه‌اش را هم به ستاد مرکزی انتخابات تبدیل کند.
Reza Javan
یکی از حاضران در جلسه گفت که آنها برای انتخابات باید روی شعارهای ارزشی و توجه به عدالت سرمایه‌گذاری کنند. دوست محمد که اورکت آمریکایی می‌پوشید، بعد از اینکه چند مورد از جنایات آمریکا را شمرد، گفت: «به نظرم اولویت ما باید شعار مرگ بر آمریکا باشه.» و به‌محض موافقت جمع با این پیشنهاد، یک‌دفعه از جای خودش بلند شد و با صدای بلند و مشت‌های گره‌کرده، شعار مرگ بر آمریکا داد و بقیه هم تکرار کردند.
Reza Javan
بعد هم برای اینکه به زبان خودم مرا خرفهم کند که سیاست‌بازی خوب نیست، با ذکر یک مثال گفت: «توی این زمانه بری تو سیاست یا باید مثل رابین‌هود باشی که از بالا بگیره به پایینیا بده یا مثل داروغه باشی که از پایینیا بگیره به بالا بده. جفتشم عاقبت نداره!»
Reza Javan
آقاجان هم از تجربه‌هایش در زندگی می‌گفت؛ اینکه بعضی‌ها وقتی به‌جایی نرسیده‌اند آدم‌های خوبی هستند؛ اما وقتی به‌جایی می‌رسند، عوض می‌شوند.
Reza Javan
آقاجان حرف‌هایش را ادامه داد و بدون اینکه مستقیماً به محمد نگاه کند، گفت: «پسرجان به‌جای این چیزا برو دنبال درمانت و ادامه‌تحصیلت؛ اونا واجب‌تره. الان مردم آرامش مخوان، دلشان مخواد شاد باشن، مخوان دنبال زندگی‌شان باشن.» محمد یک اسپری از جیب کاپشن خود درآورد و در دهان خود زد. کمی که سرفه‌اش بهتر شد، گفت: «کسی با شادی و آرامش و زندگی مخالف نیست؛ ولی به چی قیمتی؟ این اسمش زندگیه که جوانا این‌طور بیفتن دنبال قِرتی‌بازی و نوارای آن‌چنانی گوش کنن؟ مگه ما جوان نبودیم؟ امثال ما جانشانِ دادن که این‌همه نزول‌خور و زالوهای اقتصادی تو جامعه پیدا بشه؟ روسری زنایم که ماشالا روزبه‌روز عقب‌تر مِره. - تو هروقت تانستی نوارِ از برادرت و داییت بگیری، روسری ملیحه و مریمِِ بیاری جلوتر بعد از مردم ایراد در‌کن.
Reza Javan
آدم اگه مثل حاجی قربانعلی نزول‌خور آخرتشِ بفروشه، ولی گران بفروشه و باز از روی سودِ همون پولش، خرجِ آخرتش کنه چی؟ اشکال داره؟ خداییش هر سالَم مره مکه‌ها.
Reza Javan
«ببین پسرجان، درسته که مجردی خوبی‌هایی داره که متأهلی نداره؛ ولی متأهلی هم عیبایی داره که مجردی نداره. تازه، آدمیزاد هر چی مکشه از همین عشق و عاشقیه. خا آدم عاقل عاشق مشه؟!»
Reza Javan
دایی سوئیچ را از روی کتابخانه برداشت و با صدای آهسته‌ای به آقاجان گفت: «علی‌آقا مگه قرار نبود اولش من به شما یاد بدم؟ آدم با تعلیم معلیم چیزی یاد نمگیره. اونا راننده رِ ترسو بار میارن و همه‌ش از حق تقدم مترساننش؛ ولی خدایی ببین ما وانتیا که خودمان رارَندگی یاد گرفتیم، مدانیم همیشه حق تقدم با راننده‌ایه که شجاع‌تره.... هر کی‌یم به شما بزنه مقصر خودشه.»
Reza Javan
شهره‌خانم دبیر زبان انگلیسی بود. وقتی فهمید سوم راهنمایی‌ام، چند تا سؤال زبان پرسید. اولش فکر کردم مثل دیوانه‌ها دارد با خودش حرف می‌زند؛ اما بعداً فهمیدم دارد از من به انگلیسی سؤال می‌پرسد. وقتی فهمید متوجه نشده‌ام، سؤال‌هایش را به فارسی پرسید. فقط یکی‌ دو تا از جواب‌ها را اشتباه گفته بودم؛ اما باز هم گفت: «آفرین!» برای تلافی سؤال‌های شهره‌خانم، من هم چند سؤال به «طبری» از او پرسیدم. او هم اولش نفهمید دارم چه چیزی می‌گویم و مثل جغد به من نگاه کرد. سؤالم را به فارسی دوبله کردم و پرسیدم که آیا معنی اوقذه و چوقذه را می‌داند؟ وقتی گفت «نه» ، من هم به او گفتم: «وری گود!»
Reza Javan
اگر وانت را دیده بود، می‌فهمید حتی اگر همۀ درهای وانت دایی باز باشند و رویش هم نوشته باشند «جهت رفاه سارقین عزیز این خودرو فاقد قفل و هرگونه امکانات حفاظتی است» ، اما باز هم اتفاقی برای وانت نمی‌افتد.
Reza Javan

حجم

۳۰۸٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۲۵۷ صفحه

حجم

۳۰۸٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۲۵۷ صفحه

قیمت:
۱۶۰,۰۰۰
۱۱۲,۰۰۰
۳۰%
تومان