بریدههایی از کتاب آبنبات پستهای
۴٫۵
(۱۵۲۹)
با خودم گفتم در اینجور موارد بهترین راهکار، صداقت است؛ اما باتوجهبه تجربۀ عکسالعمل مامان و آقاجان، یادم آمد که اعتراف صادقانه از همۀ راهکارها خطرناکتر هست. پس بیخیال صداقت شدم. چند دروغ مصلحتی برای خودم آماده کردم؛
Reza Javan
محمد گفت: «مادرجان به ملیحه بگو ظاهر مهم نیست. اگه پسره، پسر خوبی باشه، بعد ازدواج، علاقه کمکم خودش پیدا مِشه.»
مامان در تأیید حرف محمد گفت: «ها خداییش منم اول ازدواج زیاد از علی خوشم نمیآمد؛ ولی بچههام که یکییکی به دنیا آمدن، دیگه ازش بدم نیامد.»
آقاجان که جا خورده بود، بهتزده به مامان نگاه کرد و گفت: «مخوای سه چار تا دیگهیم بیاریم که دیگه کاملاً عاشقم بشی، ها؟»
Reza Javan
محمد گفت: «مادرجان به ملیحه بگو ظاهر مهم نیست. اگه پسره، پسر خوبی باشه، بعد ازدواج، علاقه کمکم خودش پیدا مِشه.»
مامان در تأیید حرف محمد گفت: «ها خداییش منم اول ازدواج زیاد از علی خوشم نمیآمد؛ ولی بچههام که یکییکی به دنیا آمدن، دیگه ازش بدم نیامد.»
آقاجان که جا خورده بود، بهتزده به مامان نگاه کرد و گفت: «مخوای سه چار تا دیگهیم بیاریم که دیگه کاملاً عاشقم بشی، ها؟»
Reza Javan
سیماخانم مدام از پسرش تعریف میکرد؛ اما وقتی مامان، داییاکبر را مهندس خطاب کرد و به بقیه گفت که او در کیش کار میکرده است، سیماخانم هم یک جمله از پسرش تعریف میکرد و دو جمله از دخترش. میخواست داییاکبر را در تله بیندازد؛ اما خبر نداشت دایی خودش یک تله است!
Reza Javan
- لامصّب بیستوچهار ساعت با مردا سروکله مِزدیم؛ ولی حتی یک دختر هم دوروبرمان نبود تا دلخوشی داشته باشی که شاید با اون ازدواج کنی.
پیرمردِ بستنیخور درحالیکه نارنجکی میخورد، موقع بلندشدن به دایی گفت: «پسرجان خداییش الان اگه زن گرفته بودی و مثل من خودتِ گرفتار کرده بودی، مِتانستی با خیال راحت بیای اینجا بستنی بخوری؟»
Reza Javan
«کسی با شادی و آرامش و زندگی مخالف نیست؛ ولی به چی قیمتی؟ این اسمش زندگیه که جوانا اینطور بیفتن دنبال قِرتیبازی و نوارای آنچنانی گوش کنن؟ مگه ما جوان نبودیم؟ امثال ما جانشانِ دادن که اینهمه نزولخور و زالوهای اقتصادی تو جامعه پیدا بشه؟ روسری زنایم که ماشالا روزبهروز عقبتر مِره.
- تو هروقت تانستی نوارِ از برادرت و داییت بگیری، روسری ملیحه و مریمِِ بیاری جلوتر بعد از مردم ایراد درکن.
•نسرینطلا•
«توی این زمانه بری تو سیاست یا باید مثل رابینهود باشی که از بالا بگیره به پایینیا بده یا مثل داروغه باشی که از پایینیا بگیره به بالا بده. جفتشم عاقبت نداره!»
tahoor
- اینِ از شبِ قبل خوب بذارین خیس بخوره و موقع دَمم بذار حسابی دم بکشه. دستتانِ که خیس کردین و زدین به قابلمه و چِزّوچِز کرد، باید برش دارین. خوب که دم بکشه، مبینین دانههاش انگشتشمار شدن.
- یعنی کم مِشن؟
- نه، یعنی انقدر درشتشدن که متانین بشماریشان.
خانم مشتری با تکاندادن سر دستور آشپزی آقاجان را تأیید کرد؛ اما نمیدانست آقاجان این جملهها را فقط ازبر کرده و حتی بلد نیست چای دم کند.
Raha_thranii
ریخت. آخر نماز از خدا خواستم یا نمازم را قبول کند یا کمک کند اینقدر در کار مردم فضول نباشم یا اگر نمیشود، لااقل خودش کمک کند زودتر از کارهای مردم سردربیاورم تا موقع عبادت تمرکزم بههم نخورد.
Raha_thranii
عاقبت سرم را پایین انداختم و سؤالی پرسیدم که میدانستم هر مردی را به حرف زدن میآورد:
- آقاجان عاشقشدن چیز خوبیه یا چیبدیه؟
آقاجان بالاخره سکوتش را شکست و گفت: «ببین پسرجان، درسته که مجردی خوبیهایی داره که متأهلی نداره؛ ولی متأهلی هم عیبایی داره که مجردی نداره. تازه، آدمیزاد هر چی مکشه از همین عشق و عاشقیه. خا آدم عاقل عاشق مشه؟!»
سمیرا
«توی این زمانه بری تو سیاست یا باید مثل رابینهود باشی که از بالا بگیره به پایینیا بده یا مثل داروغه باشی که از پایینیا بگیره به بالا بده. جفتشم عاقبت نداره!»
sahar1370326
«به همینی که تو خارجه مشه بگین برای من "دل مومیایی" بیاره؟ بعضی وقتا مرحوم حاجی به خوابم میاد، منِ مترسانه. دل مومیایی بخورم که دلم محکم بشه.»
sahar1370326
ملیحهجان، از بحث ماشین که بگذریم به نظر منِ برای ازدواج حق با آقاته.... نه اینکه دکتر بد باشهها، ماشالا اونم بعداً درس مخوانه برای خودش فوقلیسانس مگیره و وضعش خوب مشه
sahar1370326
نمراتم خیلی خوب شده بود. توی عالم رؤیا تصور میکردم دریا و آن دختری که به من لبخند زد، کارنامهام را از دست هم چنگ میزنند و برای دستیابی به یک آیندۀ بهتر با من، موهای همدیگر را میکشند!
sahar1370326
چند ماه بعد از اشغال کویت توسط عراق، بقیۀ کشورها مثل بچههای مدرسه، عدهکشی کرده بودند تا پس از خوردن زنگِ سازمان ملل، با صدام دعوا کنند. خوشبختانه، ایران اعلام بیطرفی کرده بود و موقع کُشتیگرفتن عراق و آمریکا، فقط تخمه میخورد و نگاه میکرد
sahar1370326
انگار مثل ساقدوشها داشتم برای نامادری احتمالی، جهیزیه میبردم. توی دلم گفتم: «خدایا اگر قرار است کسی کانون خانوادهمان را از هم بپاشد، او را به سزای اعمالش برسان؛ اما به آقاجان خیلی کاری نداشته باش، همینکه مامان بفهمد، برایش کافی است.»
sahar1370326
آخر نماز از خدا خواستم یا نمازم را قبول کند یا کمک کند اینقدر در کار مردم فضول نباشم یا اگر نمیشود، لااقل خودش کمک کند زودتر از کارهای مردم سردربیاورم تا موقع عبادت تمرکزم بههم نخورد.
sahar1370326
نمیدانم بهخاطر اینکه مریم حامله شده بود، محمد دیگر نمیخواست از همسرش دور باشد و یکسره پیش او بود یا بهخاطر اینکه نمیخواست از مریم دور باشد و یکسره پیش او بود، مریم حامله شده بود!
sahar1370326
چند تا از سیخکهای چتر شکسته بود. برای همین، هروقت میدیدم دخترها از روبهرو میآیند، چتر را طوری میچرخاندم که سیخهای شکستۀ آن معلوم نشود و هروقت از دخترها سبقت میگرفتم، دوباره صدوهشتاد درجه آن را میچرخاندم تا از پشت سر معلوم نشود. هروقت هم که دخترها از هر دو طرف میآمدند، به بهانۀ اینکه باران بند آمده، چتر را جمع میکردم و الکی به ویترینها نگاه میکردم.
sahar1370326
راستی این چی طرز حرفزدن با یک خانم غریبهیه؟ اولاً اون داشت تو رِ رشغن مکرد که از زیر زبانت راجع به ما حرف بکشه. دوماً آدم با کسی که نمشناسهش که شوخی نمکنه.»
sahar1370326
حجم
۳۰۸٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۲۵۷ صفحه
حجم
۳۰۸٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۲۵۷ صفحه
قیمت:
۱۶۰,۰۰۰
۱۱۲,۰۰۰۳۰%
تومان