بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب آب‌نبات پسته‌ای | صفحه ۴۴ | طاقچه
تصویر جلد کتاب آب‌نبات پسته‌ای

بریده‌هایی از کتاب آب‌نبات پسته‌ای

۴٫۵
(۱۵۲۹)
بعد هم برای اینکه مبادا جریان را لو بدهم، چشمکی به من زد و به بی‌بی گفت: «علی بود. گفت محسنِ بفرستم مغازه کمکش.» ترجمۀ چشمک مامان این بود که بهتر است بی‌بی راجع به خواستگار چیزی نداند. بی‌بی با تکان‌دادن سر، نشان داد حرف مامان را پذیرفته است؛ اما زیرچشمی به من نگاه کرد. ترجمۀ حرکت بی‌بی هم این بود که یعنی «محسن‌جان، من که عروسمِ مشناسم و مِدانم داره به من دروغ مصلحتی مِگه؛ ولی خا تو بعداً بیا یواشکی راستشِ به من بگو. خا!»
صبا
آقاجان چند مورد از زرنگ‌بازی‌هایش توی بازار برایم گفت تا من هم حواسم را بیشتر جمع کنم. بعد هم با یک شعر جمع‌بندی کرد: - از قدیم مِگن، پسر کو ندارد نشان از پدر.... بعد از چند ثانیه که معلوم بود دارد فکر می‌کند تا بقیۀ شعر یادش بیاید، شعر را از اول دوباره خواند: - پسر کو ندارد نشان از پدر... نشاید که نامش گذارند پسر!
محمدرضا
آقای کریمی‌نژاد با شنیدن قیمت نهایی، به همسرش اشاره کرد پول آن را حساب کند: - خرج خانه‌مان دست حاج‌خانومه. مدیریت مالی‌اش از من بهتره. ترجمۀ دقیق و کلمه به کلمۀ جملۀ آقای کریمی‌نژاد به زبان آقاجان می‌شد: «خانمم اجازه نمی‌دهد پول دست من باشد و رئیس اصلی خانه اوست و اگر همین‌طور پیش برود، بچه را هم من باید بزایم!»
محمدرضا
مدانم صداش پَست کردی؛ ولی خودم مخوام فیت‌وال ببینم. مخوام ببینم کو خوبه؟ ترجیح ‌می‌دادم بی‌بی برود بخوابد؛ چون حوصله نداشتم قوانین فوتبال را برای بار هزارم به او توضیح بدهم. هر دفعه که توپ اوت می‌شد، می‌پرسید: «گل شد؟» - نه بی‌بی!
سپیده
برای اینکه بیشتر سربه‌سرش بگذارم، پسته را به دهانم نزدیک می‌کردم؛ اما نمی‌خوردم. شیرینی‌ها را هم همین‌طور. از بی‌بی پرسیدم: «بی‌بی، بوی شیرنی روزه رِ باطل مکنه؟» - مگه به خودت آزار داری که با زبان روزه شِرنی بو کنی؟ - حالا فرض کن دوست دارم بو کنم، بالاخره باطل مِشه یا نه؟ - من یک کلپاسه بیارم نزدیکت، ولی روت نندازم اشکال داره؟
مژگان
محض شوخی به بی‌بی گفتم: «بی‌بی اون خواستگاره که ملیحه رِ ندیده بود، بیا تو رِ بهش نشان بدیم. اخلاقتم که از ملیحه بهتره.» خود بی‌بی خندید و گفت: «ای گُلّه نخوری تو!» اما آقاجان با اخم به من نگاه کرد و گفت: «برای همین کاچّه‌کاچّه حرف زدنت بود که مگفتم انقدر آدامس پادامس نخوری.»
مژگان
خداییش من صد سالم مجرد بمانم به کسی مثل این دختر چاقه نگاه هم نمکنم. یک شکم بزایه طول و عرضش با هم برابر مِشه.»
من زنده ام و غزل فکر میکنم
آن هزار تومان از پول همۀ ساندویچ‌هایی که این دو روز از آقای دکتر گرفته بودم، بیشتر بود.
ایران
دایی‌اکبر دیگر نتوانست خودش را کنترل کند و مثل شیلنگ آبی که یک‌دفعه با فشار باز شود، از کنترل خارج شد و قهقهه زد. آقاجان که دلیل خندۀ دایی را نمی‌دانست، چند لحظه فکر کرد تا چیز مناسبی به دایی بگوید؛ اما ظاهراً همۀ چیزهایی که توی ذهنش آماده بودند، نامناسب بودند. لب‌هایش مثل وقتی که یک عرب بخواهد بگوید «گچ‌پژ» تکان خورد؛ اما صدایی از او درنیامد. وقتی دید ادیبانه حرف‌زدنش این دفعه جواب نمی‌دهد، بلافاصله خودش شد و در یک حرکت سریع و انتقام‌جویانه کلاهِ دایی را از سرش برداشت. شیما با دیدن کلۀ دایی گفت: «مامان، همون آقاخروسه موهای این عمو رو کنده؟» این‌دفعه من غش‌غش زدم زیر خنده. دایی که زورش آمده بود، کلاه من را هم برداشت و به من گفت: «نخند کاشیای توالت معلوم شدن!»
Reyhoone.v
همه‌جای وانت صدا می‌داد، به جز بوقش. به‌جز در داشبوردش هم به هرجایش که دست می‌زدی، باز می‌شد. حق با دایی بود که گوسفند برایش صرف نمی‌کرد؛ اما برای آن وانت قراضه، خروس که هیچی، چغوک هم زیاد بود. - دایی، برای چی خون مِمالن به چراغای ماشین؟ - خا برای اینکه یک‌وقت تصادف نکنن. - خا پس چرا توی خود کارخانۀ ماشین‌سازی یک کشتارگاه نمسازن که خودشان به چراغ ماشینای مردم خون بمالن؟! بخیلَن؟ - محسن کلّه‌مِ خوردیا، یک سؤال دیگه بپرسیا مِندازمت جلوی ماشین، بیست بارم از روت رد مِشم که مثل یک ورق صاف بشی.
zsmirghasmy
برای اینکه بی‌بی به دلش نیاید و باز دبه نکند که به او بی‌توجهیم، آقاجان به اصرار مامان، رفت برای او هم تخت بخرد و یک تخت دست سوم از سمساری خرید. تخت بی‌بی آن‌قدر کهنه بود که معلوم بود حتی موریانه‌های توی آن هم سنشان از بی‌بی بیشتر است و دارند با دندان مصنوعی چوب آن را می‌خورند. بی‌بی برای امتحان روی تخت دراز کشید؛ اما گفت: «علی‌جان، روی این تخت که بخوابم چون پایه‌هاش هَلّه بَنده، سرم گیج مِره و حالت تحول مگیرم.» آقاجان هم برای اینکه دیگر پول به تخت ندهد، پایه‌های تخت را محکم‌تر کرد، تخت را به دیوار چسباند و به او ثابت کرد هرجور هم بخوابد امکان ندارد از روی تخت بیفتد. بی‌بی باز هم بهانه آورد که می‌ترسد از روی تخت بیفتد. آقاجان گفت: «مادرجان. اصلاً مخوای تو امشب برو جای من بخواب که ببینی تخت تو از مال مایم بهتره.»
zsmirghasmy
موقع خداحافظی، وقتی که از من تشکر کرد و می‌خواست در را ببندد، گفتم: «راستی اگه اون ترانسِ به یخچال وصل کردین، مواظب باشین وقتی درِ یخچالِ باز مکنین، یخچالای شوروی رِ نشان نده!»
zsmirghasmy
مراد گفت: «خا بیاین لااقل با هم تا خانه برسانمتان.» - قربانت. مخوام مثل این جوانا پیاده برم. برعکس محمد، من دوست داشتم مثل پیرمردها با ماشین بروم؛ اما مراد ماشینش را روشن کرد و رفت.
zsmirghasmy
قبل از اینکه آنتن را تنظیم کنم، به یاد توصیه‌های آقای اشرفی افتادم و احساس کردم باید به دست‌شویی بروم تا مبادا به سرنوشت او دچار شوم. چون فکر می‌کردم ممکن است درست‌کردن آنتن طول بکشد، از پله‌ها پایین آمدم و رفتم دست‌شویی تا سر فرصت برگردم و با دقت آنتن را تنظیم کنم. نه آقای اشرفی متوجه شد که برگشته‌ام پایین و رفته‌ام دست‌شویی و نه منیژه‌خانم که همچنان توی آشپزخانه داشت ظرف می‌شست. توی دست‌شویی نشسته بودم که صدای آقای اشرفی درآمد. - خراب‌تر شد... بچرخان! رویم نشد بگویم روی پشت بام نیستم و کجایم. آقای اشرفی که از همه‌جا بی‌خبر بود، همچنان داد می‌زد: «بهتر شد... خراب شد... برگردان سر جاش... دیگه نچرخان همون جا خوبه.... مشنوی؟» به‌جای اینکه جواب بدهم، سعی کردم به‌سرعت کارم را تمام کنم؛ اما سروصدای آقای اشرفی استرسم را بیشتر کرد: - گفتم دیگه بهش دست نزن خوب شد... شنیدی یا نه...؟ محسن...!
zsmirghasmy
باز آقای اشرفی به بازوهای مفتِ دیگران احتیاج دارد و انجامِ آن از توانِ بدنی یا فکری همسرش خارج بوده است.
zsmirghasmy
فروشنده که مشکوک شده بود، گفت: «کو پولاتِ نشان بدی.» خودم را معرفی کردم و گفتم: «راستش آقام گفت از پول همون برنجایی که طلب داشت کسر کنین.» - از طلبش که چیزی نمانده! خودش و داداشت آمدن لباس بردن. فروشنده دوباره نگاهی به من انداخت و درحالی‌که لحنش تغییر کرده بود، گفت: «نِگا این کت هم یک‌کم قیمته، هم هیکلت چون یک‌کم غَناسه، بهت نمیاد.»
فطرس
همه کنار سفره نشستیم و دعا کردیم. من دعا کردم بزرگ که شدم باز هم بتوانم دوستم امین را که رفته بودند جنوب، ببینم. البته خودش مهم نبود؛ بلکه منظورم خواهرش، دریا بود؛ اما چون توی دعا رویم نمی‌شد اسم دریا را بیاورم، عمداً اسم امین را بردم و با خودم گفتم خودِ خدا حتماً منظور اصلی‌ام را می‌داند.
saba
آقای فروشنده کت‌شلوارم را گرفت و بعد از کمی حساب‌کتاب، ارزان‌ترین کت‌شلوارش را برایم آورد. این یکی طوری بود که اگر دگمه‌هایش را می‌بستم بدنم شبیه مکعب مستطیل می‌شد و اگر باز می‌کردم مثل ذوزنقه می‌شد. حتی اگر آلن‌دلون هم این کت‌وشلوار را می‌پوشید و به خواستگاری صغراباجی می‌رفت، جواب منفی می‌گرفت.
Fatemeh Afsharmanesh
محمد شبیه ذوزنقه شده بود و احسان هم شبیه یک مکعب مستطیل کوچک. معلوم بود همۀ قوم و خویش‌های ما از همان لباس‌فروشی لباس گرفته‌اند.
Fatemeh Afsharmanesh
بی‌بی که علاقۀ خاصی به محمد داشت، هر روز با دقت به حرف‌های او گوش می‌کرد و در اوج سخنرانی محمد، با خیالی راحت به خواب عمیقی فرو می‌رفت.
Fatemeh Afsharmanesh

حجم

۳۰۸٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۲۵۷ صفحه

حجم

۳۰۸٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۲۵۷ صفحه

قیمت:
۱۶۰,۰۰۰
۱۱۲,۰۰۰
۳۰%
تومان