بریدههایی از کتاب آبنبات پستهای
۴٫۵
(۱۵۲۹)
خیلی سرِ برادرت قسم نخور. بیا اینا رِ ببین که چطور با زبانبازی، دخترِ منِ خر کرده. اینا رِ امروز صبح پیدا کردم.
مامان نامههایی که توی پلاستیک بودند را درآورد. کم مانده بود سکته کنم. همان نوشتههای من بودند.
علیرضا
بیبی و صغراباجی نمیدانستند آیسییو کجاست. برای همین، من که نمرۀ زبانم امسالم خوب شده بود، توضیح دادم ترجمهاش یعنی «من شما را میبینم» و احتمالاً جایی است که او میتواند دیگران را ببیند؛ اما بقیه نمیتوانند او را ببینند.
Amity
درِ یخچال را که باز کرد، آدم را یاد شعب ابیطالب میانداخت؛ چون فقط دو حبهانگور روی یکی از طبقههای خالی افتاده بودند و یک کاسۀ روحی آبِ یخ هم توی جا یخی به چشم میخورد.
محمدرضا
فیلم جنگی جالبی که آقای اشرفی داشت نگاه میکرد، یک فیلم مستند راجع به مقایسۀ کشاورزی سنتی و مدرن از آب درآمد. بهجای مردی با پالتو، گاوسیاه رنگی داشت یک زمین را شخم میزد و آن طرفتر هم بهجای تانک یک تراکتور اینطرف و آنطرف میرفت. قبل از اینکه باد دوباره آنتن را تکان بدهد، از خانهشان دررفتم.
محمدرضا
برای اینکه نگران بودم مبادا مرده باشد و جنازهاش بماند روی دستم، باتوجهبه سریال کارآگاه کاستر، با مشت به در کوبیدم تا اثر انگشتم نماند؛
محمدرضا
درحالیکه تمام هورمونهای فضولی با هم داشتند ترشح میشدند، عمداً گفتم: «حالا بازم خودت مِدانی. مِخوای نگو، هروقت صلاح دیدی بگو.»
محمدرضا
چند تا از سیخکهای چتر شکسته بود. برای همین، هروقت میدیدم دخترها از روبهرو میآیند، چتر را طوری میچرخاندم که سیخهای شکستۀ آن معلوم نشود و هروقت از دخترها سبقت میگرفتم، دوباره صدوهشتاد درجه آن را میچرخاندم تا از پشت سر معلوم نشود. هروقت هم که دخترها از هر دو طرف میآمدند، به بهانۀ اینکه باران بند آمده، چتر را جمع میکردم و الکی به ویترینها نگاه میکردم.
محمدرضا
میدانستم بیبی آنقدر از شگردهای روانشناسی و نوهشناسی استفاده میکند که عاقبت مجبور میشوم راستش را به او بگویم. برای اینکه چیزی از دهانم درنیاید، ترجیح دادم بروم مغازه و به آقاجان کمک کنم.
محمدرضا
وقتی یاد شوخیهای ردوبدلشده افتادم، کمی نگران شدم. با خودم گفتم نکند من هم مزاحم تلفنی پیدا کردهام و خودم خبر ندارم! نکند برایم خواستگار پیدا شده!
anahita.bdbr
دایی، برای چی خون مِمالن به چراغای ماشین؟
- خا برای اینکه یکوقت تصادف نکنن.
- خا پس چرا توی خود کارخانۀ ماشینسازی یک کشتارگاه نمسازن که خودشان به چراغ ماشینای مردم خون بمالن؟! بخیلَن؟
sajjadrchesly
در آن لحظات، در دیدِ یک مردِ روزهخور، بچهای مؤمن و سربهراه بودم که میشد به او اعتماد کرد و در دید معلمِ پرورشی سابق و همسر مؤمنش، یک دروغگوی روزهخور و گمراه بودم که اصلاً به حرف او نمیشود اعتماد کرد.
sajjadrchesly
من نمدانم این خانهتکانی چی رسمیه که بهجای اینکه خانه مرتب بشه، همه چی غیب مشه!
𝑯𝒂𝒅𝒊𝒔
- ببین پسرجان، باید بدانی اینجا بازاره. چشماتِ باز نکنی سرت کلاه رفته؛ اما اگه خوب به حرفام گوش کنی، بعد از چند سال، دوسه تا مغازه دیگهیم مِتانی بخری.
- آقاجان، پس چرا توی این سیچهل سالی که شما توی بازارین، ما فقط همین یک مغازه رِ داریم؟
- برو بیرون اصلاً نمخواد کاسب بشی!
یاسِنرگس(Yasna)
ضمناً با مزد احتمالی میتوانستم برای رفتنِ یواشکی به ساندویچی روی پای خودم بایستم! میخواستم از حالا آنقدر پول در بیاورم که در آینده، بدون چشمداشتی از خانوادۀ خود یا خانوادۀ همسر آیندهام، برای خوردن ساندویچ و نوشابه و سایر چیزهای خوشمزه، نیازمند پیداکردن پول از زیر فرش خانۀ خودمان یا فروش یواشکی النگوی همسر آیندهام یا پیشفروش کلیۀ پدرزنم نباشم.
یاسِنرگس(Yasna)
مامان وقتی فهمید سودابه جز چاقی استعداد دیگری هم دارد به او گفت: «آفرین! دخترجان حالا شما اختلاست تو شعر چیه؟»
feri
مامان جملۀ بیبی را اصلاح کرد:
- کلینکس نه، بردنش توی کلینیک! فعلاً توی آیسییوئه.
بیبی و صغراباجی نمیدانستند آیسییو کجاست. برای همین، من که نمرۀ زبانم امسالم خوب شده بود، توضیح دادم ترجمهاش یعنی «من شما را میبینم» و احتمالاً جایی است که او میتواند دیگران را ببیند؛ اما بقیه نمیتوانند او را ببینند. با این جمله، رنگ و روی بیبی بیشتر پرید.
- بِی...! پس داره مثل خدابیامرز حاجیرجب مِشه که الان او متانه ما رِ ببینه؛ ولی ما نِمِبینیمش
درساشریفینژاد
میدانستم اعتراف پیش آقاجان مثل زایمان طبیعی است.
mahdeih
میدانستم اعتراف پیش آقاجان مثل زایمان طبیعی است. تا همان لحظه فشار زیادی به آدم وارد میشد و موقع اعتراف هم انواع تنبیهِ فیزیکی و بدنی در دستور کار آقاجان قرار میگرفت؛ اما همه چیز همان جا تمام میشد و آدم خلاص میشد. اعتراف پیش مامان مثل سزارین بود. اولش کمی سروصدا میکرد که قابل تحمل بود. بعد هم نهایتاً یکیدوتا ضربه میزد؛ اما چون دلش نمیآمد، مثل ضربههای آقانعمت از آب درمیآمد. اما بعداً آنقدر به آدم سرکوفت میزد و موضوع را بارها و بارها جلوی همه یادآوری میکرد که جایش تا مدتها درد میکرد و آدم ترجیح میداد دفعۀ بعد حتی اگر قرار باشد نوزاد ده کیلویی هم بزاید، برود سراغ آقاجان.
مریم
«ها خداییش منم اول ازدواج زیاد از علی خوشم نمیآمد؛ ولی بچههام که یکییکی به دنیا آمدن، دیگه ازش بدم نیامد.»
آقاجان که جا خورده بود، بهتزده به مامان نگاه کرد و گفت: «مخوای سه چار تا دیگهیم بیاریم که دیگه کاملاً عاشقم بشی، ها؟»
مریم
- هیچی، مگفت یک آشنا داره، بریم با هم برای یک کاری مجوز بگیریم وضعمان توپ مِشه. فکر نمکردم انقدر عوض شده باشه. خوبم سرمایه جور کرده. تازه مگفت یک ماشین دیگهیم مخواد برای زنش بخره.
مریم
حجم
۳۰۸٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۲۵۷ صفحه
حجم
۳۰۸٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۲۵۷ صفحه
قیمت:
۱۶۰,۰۰۰
۱۱۲,۰۰۰۳۰%
تومان