بریدههایی از کتاب آبنبات پستهای
۴٫۵
(۱۵۲۹)
الان مردم آرامش مخوان، دلشان مخواد شاد باشن، مخوان دنبال زندگیشان باشن.»
المپیان؟:)
میدانستم باز هم راجع به من اشتباه فکر کرده و در آینده، حقیقت را خواهد فهمید؛ اما باتوجهبه تورم و افت ارزش پول، احساس میکردم آن زمان که بخواهد بفهمد و پولش را پس بگیرد، هزار تومان دیگر، به اندازۀ صد تومان هم نخواهد ارزید و بهراحتی آن را پس خواهم داد.
المپیان؟:)
به تلافی شوخی او گفتم: «دایی اگه همین الانم با کاپشن چرم عکس بگیری، عکستِ برای دخترای مهد کودک مچسبانن روی دیوار و مگن هرکی شیر نخوره این عمو میاد مخورهش.»
المپیان؟:)
بیبی گفت: «برای چی به درد ملیحه نخورن؟ تازه سیمانم برای اکبرتان مادرزن خوبیهها!»
مامان که میترسید بیبی بعداً آبروریزی کند، گفت: «سیمان نه! سیما. اون «نِ» ر نباید آخرش بگی. حالا بگو.»
المپیان؟:)
برای صمیمیت کاذب پرسیدم: «زینبخانم باز رفته سفر زیارتی؟»
- تو هرزهچنۀ مردمی؟
ترجیح دادم دیگر سؤالی نپرسم. خود آقابرات بعد از چند لحظه گفت: «کاشکی سفر زیارتی بود؛ پریروز شنید که یک جا هست که چند روزیه از یک درخت خون درمیاد و مریضا رِ شفا مده. با مادرش رفتن اونجا شفا بگیرن.»
- مگه مریضیشان چیه؟
- همینکه همش دنبال اینجور چیزایه خودش یک مریضیه دیگه.
المپیان؟:)
ناگفته نماند خودم پای ثابت این جمعیتها بودم؛ بهخصوص در مواقعی که درس داشتم. البته وقتهایی که امتحان داشتم، حتی تماشای برنامۀ تلویزیونی جهاد سازندگی هم خوش میآمد.
المپیان؟:)
بیبی به قول خودش «هضمش را جذب کرد»
المپیان؟:)
با آخرین لحظاتِ ربنای شجریان و نزدیکشدن اذان، زولبیا هم به دهانم نزدیکتر شد.
المپیان؟:)
خرج خانهمان دست حاجخانومه. مدیریت مالیاش از من بهتره.
ترجمۀ دقیق و کلمه به کلمۀ جملۀ آقای کریمینژاد به زبان آقاجان میشد: «خانمم اجازه نمیدهد پول دست من باشد و رئیس اصلی خانه اوست و اگر همینطور پیش برود، بچه را هم من باید بزایم!»
المپیان؟:)
پیش خودم تصور میکردم شبیه کُمیسر مولدُوان شدهام؛ اما... توی شیشۀ یکی از مغازهها نیمرخ خودم را برنداز کردم، دیدم بیشتر شبیه آتقی سریال آئینۀ عبرت شدهام.
المپیان؟:)
یکدفعه انگار که چیزی یادش آمده باشد، پرسید: «راستی این چی طرز حرفزدن با یک خانم غریبهیه؟ اولاً اون داشت تو رِ رشغن مکرد که از زیر زبانت راجع به ما حرف بکشه. دوماً آدم با کسی که نمشناسهش که شوخی نمکنه.»
- خا اونم منِ نِمِشناخت، چرا شوخی کرد؟
- اون از تو بزرگتره! آدم نباید با بزرگتر از خودش شوخی کنه.
- تو که همیشه با بیبی شوخی مُکُنی که؟
مامان در یک فرار روبهجلو گفت: «اصلاً تو که امتحانای ثلث دومتِ دادی و تا عید تعطیلی، چی عین مُرغای کُرچ نشستی توی خانه؟ لااقل برو مغازه پیش آقات بهش کمک کن.»
المپیان؟:)
خودم گفتم نکند من هم مزاحم تلفنی پیدا کردهام و خودم خبر ندارم! نکند برایم خواستگار پیدا شده!
المپیان؟:)
توی اتاق پذیرایی همه ساکت بودند که ناگهان صدای همزمان قوقولیقوقوی خروس و صدای بوقلمون و متعاقباً صدای بلند و کشدارِ پدرِ حمید که با عصبانیت به او میگفت: «مَرگ!» سکوت را شکست.
A PERSON
خوب است خوابگاه اسمش خواب گاه است؛ اگر بیدار گاه بود، دانشجوها چقدر بیدار میماندند.
جودیآبــوت
آقاجان که هنوز دایی را ندیده بود و داشت زیر لب اذان و اقامه میگفت، حوله را برداشت تا دستها و صورتش را خشک کند. همین که چشمش به داییاکبر افتاد، صورتش را توی حوله مخفی کرد و معلوم بود به بهانۀ خشککردن صورتش دارد یواشکی میخندد. برای اینکه صدایش درنیاید داشت حسابی به خودش فشار میآورد و هر آن، احتمال میدادم مجبور شود تجدید وضو کند. بعد
المپیان؟:)
هر حریفی را چِرَی میکرد!
المپیان؟:)
آرایشگر چنان موهایم را ماشین میکرد که انگار در دیدِ او، لذتی که در کچلکردن دیگران هست، در انتقامگرفتن نیست. کارش که تمام شد، به این نتیجه رسیدم که متأسفانه جمجمۀ بچۀ حلالزاده به داییاش میرود. احساس کردم این آهِ دایی است که مرا گرفته. به دامبوشدن او خندیدم؛ اما حالا خودم شبیه «جیمبو» شده بودم.
anahita.bdbr
با آخرین لحظاتِ ربنای شجریان و نزدیکشدن اذان، زولبیا هم به دهانم نزدیکتر شد.
المپیان؟:)
آقاجان داشت نحوۀ کارکردن با چرتکه را به من درس میداد؛ اما وقتی فهمید استعداد من در یادگرفتن کار با چرتکه مثل استعداد خودش در یادگرفتن رانندگی است، بیخیال شد.
المپیان؟:)
یکدفعه انگار که چیزی یادش آمده باشد، پرسید: «راستی این چی طرز حرفزدن با یک خانم غریبهیه؟ اولاً اون داشت تو رِ رشغن مکرد که از زیر زبانت راجع به ما حرف بکشه. دوماً آدم با کسی که نمشناسهش که شوخی نمکنه.»
- خا اونم منِ نِمِشناخت، چرا شوخی کرد؟
- اون از تو بزرگتره! آدم نباید با بزرگتر از خودش شوخی کنه.
- تو که همیشه با بیبی شوخی مُکُنی که؟
مامان در یک فرار روبهجلو گفت: «اصلاً تو که امتحانای ثلث دومتِ دادی و تا عید تعطیلی، چی عین مُرغای کُرچ نشستی توی خانه؟ لااقل برو مغازه پیش آقات بهش کمک کن.»
المپیان؟:)
حجم
۳۰۸٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۲۵۷ صفحه
حجم
۳۰۸٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۲۵۷ صفحه
قیمت:
۱۶۰,۰۰۰
۱۱۲,۰۰۰۳۰%
تومان