بریدههایی از کتاب آبنبات پستهای
۴٫۵
(۱۵۲۹)
آقاجان با اینکه اصلاً دوست نداشت کنترل تلویزیون در دست کسِ دیگری جز خودش باشد، احسان را حتی از کنترل تلویزیون هم بیشتر دوست داشت. اما وقتی حوصله نداشت یا یک مشتری توی مغازه بدحسابی کرده بود، همۀ ما و حتی احسان را از کنترلی که باتریاش تمام شده هم کمتر دوست داشت.
مریم
آقاجان که ترسید او را متهم به ضدانقلاببودن کنند و مغازه را پلمپ کنند، در تأیید حرف خانم کریمینژاد طبق درس شمارۀ دو گفت: «انشالا! اتفاقاً منظور منم همینه. شما کاملاً درست مِفرمایین.... زمان قدیم چون این مُشمّاهای کوچیک نبودن، مردم مجبور بودن با کیسههای بزرگ بخرن. مِدانین همون کیسههای سنگین چقدر کمرشانِ داغون مکرد؟»
مریم
برخلاف توصیۀ آقاجان که گفته بود حتماً برود دانشگاه و درس ناتمامش را تمام کند، محمد دیگر نمیخواست برود و دوباره مریم را تنها بگذارد. برای همین، بهجای رفتن به دانشگاه، کار پارهوقتی در یکی از ادارهها پیدا کرده بود. شاید به تلافی چندسالی که از خانه، مریم و احسان دور بود، دیگر نمیخواست از آنها جدا شود. البته میشد برای ادامهتحصیل برود و مریم را هم با خودش ببرد؛ اما مریم راضی نمیشد از بجنورد بروند. نمیدانم بهخاطر اینکه مریم حامله شده بود، محمد دیگر نمیخواست از همسرش دور باشد و یکسره پیش او بود یا بهخاطر اینکه نمیخواست از مریم دور باشد و یکسره پیش او بود، مریم حامله شده بود!
fa
دوستان آقاجان هم روی بعضی «وعده و وعیدهای انتخاباتی» کار کنند. آقاجان میگفت وعدهها باید معقول باشد؛ اما آقای اشرفی گفت: «وعدۀ انتخاباتی مثل مهریۀ عروسه. تا الان که هیچ وعدهای عملی نشده و قرارم نیست عملی بشه؛ پس چرا به مردم وعده وعید خوب ندیم تا لااقل به همون خیال خوش باشن؟»
آقابرات ضمن تأیید حرف آقای اشرفی گفت: «متانیم بگیم اگه حاجکمال رأی بیاره چند تا اثر باستانی جدید تو بجنورد مسازه و تو روز افتتاحش به همه ناهار مجانی مده.»
Mohamad Salehi
نه من حواسم به حرفهای دایی بود و نه دایی به حرف من گوش میکرد. آخر سر، وقتی کاملاً ناامید شده بودم، راجع به اینکه چقدر شلوار و پیراهن خردلیاش به او میآید، گفتم: «دایی همون لباساتِ جلوی تنهای غمگین بپوشی تمامهها؛ فوری یک شعر برات مِگه.»
helya.B
در ادامۀ تصوراتم، بیبی را میبینم که برای خوردن سبزیهای صحرایی ویار کرده است؛ اما به بهانۀ اینکه بتواند سیندرلای واقعی را از بین آنها برایم انتخاب کند، برای دخترها یک مسابقه میگذارد که کدامیک زودتر میتوانند بروند برایش چریش تازه و اگر هم شد، آنِخ جمع کنند. آقاجان هم چشمکی به من میزند و عمداً مرا مأمور مراقبت از همۀ آنها میکند.
من و افسانه و همکلاسیهایش میرویم دنبال جمعکردن چریش و آنِخ؛ اما یکدفعه گامبوجان که لباس عراقی پوشیده است، یک نارنجک جلوی ما پرت میکند. من جلوی افسانه و دوستانش با فداکاری خودم را روی نارنجک میاندازم و با قیافهای معصوم میگویم: «شما خواهرا برین آنِخ جمع کنین؛ من خودم بعداً میام.» اما افسانه با گریه میگوید: «نه ما تو رِ تنها نمذاریم. چای آنِخ بدون تو خوردن نداره....»
بهرغم شیرینبودن این تصور، اما این روش هم فایده نداشت. برای اینکه زمان را از دست ندهم، بیخیال ادامۀ این رؤیاهای شیرین شدم.
helya.B
مدیر مدرسهمان اعظمخانم را خواسته بود و با نشاندادن ورقههای سعید، گفته بود اگر او درس نخوانَد، یکسره مردود خواهد شد. سعید توی امتحان علوم در جواب دبیرمان که پرسیده بود «جِرم چیست؟» نوشته بود: «به کثیفی یقۀ لباس و گچِ داخل کتری، سماور و لولههای آب، جِرم میگویند.»
helya.B
وقتهایی که امتحان داشتم، حتی تماشای برنامۀ تلویزیونی جهاد سازندگی هم خوش میآمد.
helya.B
دایی با گفتن «دست، دست» از جمعیت خواست همراه با آهنگ دست بزنند. تنها کسی که همراه با آهنگ دست میزد، بیبی بود که او هم بهمحض اینکه سیماخانم به او شیرینی تعارف کرد، از دستزدن دست برداشت.
helya.B
آقاجان گفت: «مادرجان، حالت خوبه؟»
بیبی هم با لبخند گفت: «پس چی که خوبه. خدا رِ شکر، پسر به این خوبی دارم. نوه به این خوبی دارم. عروسمم که بدجنس نیست. ایشالا به حق پنشتن، یک داماد خوبم که بچۀ خوب و دست به خرجی باشه برای ملیحه پیدا بشه که خوشبخت بشن. تو که منِ جایی نبردی؛ ولی به دلم افتاده ایشالا دامادت منِ با همو ماشین سفیدش مبره زیارت.»
helya.B
آدم موقع شکست دنبال حق نیست و همیشه از باخت زورش میآید.
helya.B
بیخود نیست که به ماه رمضان میگویند ماه میهمانی خدا؛ چون بیبی با اینکه بنا به گفتۀ خودش، بهخاطر مریضی و سفارش دکتر نمیتوانست همۀ ماه رمضان را روزه بگیرد، اما در روزهایی که روزه نمیگرفت، همۀ وعدههای غذایی مهمان خدا بود؛ سحر، صبحانه، ناهار، افطار و شام. نماز را در بعضی نوبتها قضا میخواند؛ اما در همۀ وعدهها قبل از نماز، غذا میخورد. البته دکتر سفارش اکید کرده بود بهتر است بیبی روزه نگیرد؛ اما خودِ بیبی گوش نمیکرد و یک روز در میان، روزه میگرفت. در طول سال هم سعی میکرد هرچند روز یک بار، روزه بگیرد تا روزهنگرفتن جبران شود؛ اما در روزهایی که روزه نبود هم جوری میخورد که روزهای روزهگرفتن جبران شود.
helya.B
فکر اشتباهی است که آدم برای اینکه گرسنه نشود، سحری زیاد بخورد و غذا را در کوهانهایش ذخیره کند. البته این نظریه مال بعد از خوردن سحری است و قبل از خوردن سحری، دوباره اعتبارش را از دست میدهد.
Sina
آقای اشرفی گفت: «وعدۀ انتخاباتی مثل مهریۀ عروسه. تا الان که هیچ وعدهای عملی نشده و قرارم نیست عملی بشه؛ پس چرا به مردم وعده وعید خوب ندیم تا لااقل به همون خیال خوش باشن؟»
حاج عرفان
«یادتان باشه ازاینبهبعد، همۀ زنا و دخترا مثل ناموس خودتانن. هم چشمتان باید پاک باشه، هم فکرتان. دیگهیم نبینم از این غلطا کنین. بهجای نامهدادن و کارای بیحیایی، فعلاً باید فقط درس بخوانین؛ بعد که آدمی شدین، مثل آدم مرین خواستگاری؛ خر مشین و عروسی مکنین و مثل سگ کار مکنین پول زن و بچهتانِ دربیارین. بعد هر چی خواستین انقدر توی خانه به هم متلک بگین و دوروبر هم بچرخین که از هم پَرچه بشین. خا فهمیدین؟»
mikaiyl
آقاحشمت که خیلی خسته به نظر میرسید، گفت: «بهخاطر رانندگی و طولانیبودن مسیر، کمر برام نمونده.»
آقاجان خواست بگوید در این سن آدم باید بیشتر مواظب کمرش باشد و بیشتر مراقبت کند؛ اما جملهاش اینطوری از آب درآمد:
- عرِض به خدمت با سعادت شما، آدم توی این سن باید مواظب کمرش باشه و بیشتر مقاربت کنه!
mikaiyl
برای تلافی اینکه چرا دایی با من همکاری نکرده است، به طور نیمهتعمدی پایش را لگد کردم.
مریم
میخواستم برای عروسی ملیحه چنان تیپی بزنم که همۀ دخترها با خود بگویند چه اشتباهی میکردیم که تا الان محسن را آدم حساب نمیکردیم. کمی پول پسانداز داشتم؛ اما با آن پول، در دل افسانه و دریا که هیچی، حتی در لوزالمعدۀ صغراباجی هم نمیتوانستم جایی باز کنم.
زهرا۵۸
وقتی حرفهای دوستان محمد و کارهای تبلیغاتی آنها را به آقاجان گفتم، قرار شد دوستان آقاجان هم روی بعضی «وعده و وعیدهای انتخاباتی» کار کنند. آقاجان میگفت وعدهها باید معقول باشد؛ اما آقای اشرفی گفت: «وعدۀ انتخاباتی مثل مهریۀ عروسه. تا الان که هیچ وعدهای عملی نشده و قرارم نیست عملی بشه؛ پس چرا به مردم وعده وعید خوب ندیم تا لااقل به همون خیال خوش باشن؟»
زهرا۵۸
«توی این زمانه بری تو سیاست یا باید مثل رابینهود باشی که از بالا بگیره به پایینیا بده یا مثل داروغه باشی که از پایینیا بگیره به بالا بده. جفتشم عاقبت نداره!»
زهرا۵۸
حجم
۳۰۸٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۲۵۷ صفحه
حجم
۳۰۸٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۲۵۷ صفحه
قیمت:
۱۶۰,۰۰۰
۱۱۲,۰۰۰۳۰%
تومان