بریدههایی از کتاب آبنبات پستهای
۴٫۵
(۱۵۲۹)
آقابرات، پدرزنِ داداشمحمدم با دفتری که زیر بغلش زده بود، به مغازهمان آمد. گفت دارد حساب و کتابهای این طرف سالش را تسویه میکند. آقاجان هم مثل فیلمهای هفتتیرکشی، دفترش را درآورد. هر دو، دفترها را ورق زدند و آخر سر معلوم شد آقاجان بدهی بیشتری دارد. خواستم به آقاجان بخندم؛ اما میدانستم اگر بخندم از حقوقم کسر میشود.
پ. و.
بعد از شنیدن عذرخواهیام با لبخند گفت: «من هر چی مِگم برای خودته؛ چون این دکان بعد از من، مال تو و محمده. البته محمد، چون زیادی اهل وجدان مُجدانه و نِمِتانه دروغ بگه، نه اینجا به دردش مُخوره و نه خودش به درد اینجا مُخوره. ولی تو خصلتایی داری که با اینکه نِمِدانم از کی به ارث بردی، ولی برعکس من و محمد مِتانی موفق بشی. فقط یادت باشه برای اینکه تو بازار موفق بشی و بعداً دُکان به اسمت بشه، باید هر چی گفتم، بگی چشم. فهمیدی؟»
پ. و.
آقاجان که در حال وصلکردن قفلبندِ سکهای به تلفن مغازه بود تا دیگر کسی با آن مفتی حرف نزند، بلافاصله رفت سراغ تدریس رموز موفقیت در بازار:
- ببین پسرجان، باید بدانی اینجا بازاره. چشماتِ باز نکنی سرت کلاه رفته؛ اما اگه خوب به حرفام گوش کنی، بعد از چند سال، دوسه تا مغازه دیگهیم مِتانی بخری.
- آقاجان، پس چرا توی این سیچهل سالی که شما توی بازارین، ما فقط همین یک مغازه رِ داریم؟
- برو بیرون اصلاً نمخواد کاسب بشی!
پ. و.
میدانستم بیبی آنقدر از شگردهای روانشناسی و نوهشناسی استفاده میکند که عاقبت مجبور میشوم راستش را به او بگویم. برای اینکه چیزی از دهانم درنیاید، ترجیح دادم بروم مغازه و به آقاجان کمک کنم. این احساس علاقه و وظیفه، مثل ازدواجهای سنتی کمی با اجبار ایجاد شده بود؛
پ. و.
ترجمۀ چشمک مامان این بود که بهتر است بیبی راجع به خواستگار چیزی نداند. بیبی با تکاندادن سر، نشان داد حرف مامان را پذیرفته است؛ اما زیرچشمی به من نگاه کرد. ترجمۀ حرکت بیبی هم این بود که یعنی «محسنجان، من که عروسمِ مشناسم و مِدانم داره به من دروغ مصلحتی مِگه؛ ولی خا تو بعداً بیا یواشکی راستشِ به من بگو. خا!»
پ. و.
همهجای وانت صدا میداد، به جز بوقش. بهجز در داشبوردش هم به هرجایش که دست میزدی، باز میشد. حق با دایی بود که گوسفند برایش صرف نمیکرد؛ اما برای آن وانت قراضه، خروس که هیچی، چغوک هم زیاد بود.
شهید عشق
خا کاره دیگه. آدمیزاد که از دو دقیقه بعد خودش خبر نداره که
شهید عشق
دایی در وضعیت اره به ماتحت گیر کرده بود
чаач
شعر اصلی را خواندم:
- اگر ازدواج کند یکنفر با بیبیجان/ میشود او پدر برای آقاجان!
بیبی با اخم به من نگاه کرد. قبل از اینکه عکسالعمل خاصی نشان دهد، بلافاصله رفتم سراغ شعر دومی:
- اگر ازدواج کند بیبی با غلامعلی/ شود او هم پدر وَ هم غلامِ علی.
امیرحسین
- من نمدانم این خانهتکانی چی رسمیه که بهجای اینکه خانه مرتب بشه، همه چی غیب مشه!
Meyti 2022
معلوم بود خدا، ما را بهخاطر مخفیکردنِ بیبی دارد با یک بلای آسمانی دیگر به نام صغراباجی تنبیه میکند.
qazal~
تعطیلاتِ عید مثل همیشه بهسرعت حمامرفتن دمِ عیدِ آقاجان در چشم برهمزدنی تمام شد؛ برعکس روزهای مدرسه که مثل حمامرفتن بیبی طول میکشید.
شهید عشق
چون یقۀ کاپشنم را بالا داده بودم، پیش خودم تصور میکردم شبیه کُمیسر مولدُوان شدهام؛ اما... توی شیشۀ یکی از مغازهها نیمرخ خودم را برنداز کردم، دیدم بیشتر شبیه آتقی سریال آئینۀ عبرت شدهام.
یا فارس الحجاز ادرکنی
مامان هم گفت: «اخلاقای دیگهاش یککم بهتر شده؛ ولی هنوز شُل شکمه.» بعد درحالیکه بهطور ناخودآگاه به بیبی نگاه کرد، گفت: «نمدانم به کی رفته!» من و ملیحه هم ناخودآگاه چشممان به بیبی افتاد که میخواست یکی از شکلاتهایی را که ملیحه آورده بود، باز کند؛ اما دو طرف زَرورقِ دورِ آن را به هر طرفی میچرخاند، دوباره بسته میشد.
ن. عادل
ایندفعه، با خودم تصور کردم همه با وانت به اتفاق همکلاسیهای افسانه رفتهایم سمت باغهای بدرانلو. چون عالم رؤیا بود، خوشبختانه وانت آقاجان حتی در سربالاییها مثل پژو ۴۰۵ عین جت میرفت. اینکه همکلاسیهای افسانه هم وارد رؤیایم شدند، به این خاطر بود که هنوز قوم و خویشهایش را ندیده بودم؛ اما میتوانستم همکلاسیهایش را تصور کنم. در ادامۀ تصوراتم، بیبی را میبینم که برای خوردن سبزیهای صحرایی ویار کرده است؛ اما به بهانۀ اینکه بتواند سیندرلای واقعی را از بین آنها برایم انتخاب کند، برای دخترها یک مسابقه میگذارد که کدامیک زودتر میتوانند بروند برایش چریش تازه و اگر هم شد، آنِخ جمع کنند. آقاجان هم چشمکی به من میزند و عمداً مرا مأمور مراقبت از همۀ آنها میکند.
من و افسانه و همکلاسیهایش میرویم دنبال جمعکردن چریش و آنِخ؛ اما یکدفعه گامبوجان که لباس عراقی پوشیده است، یک نارنجک جلوی ما پرت میکند. من جلوی افسانه و دوستانش با فداکاری خودم را روی نارنجک میاندازم و با قیافهای معصوم میگویم: «شما خواهرا برین آنِخ جمع کنین؛ من خودم بعداً میام.» اما افسانه با گریه میگوید: «نه ما تو رِ تنها نمذاریم. چای آنِخ بدون تو خوردن نداره....»
یاسِنرگس(Yasna)
پس چرا به حرفامان مخندیدی؟»
- من داشتم به قیافۀ صغراباجی نگاه مکردم که....
بیبی یکدفعه عین برقگرفتهها شد و اینطور نتیجهگیری کرد:
- بِی... خاک بهسّرِم... عاشق صغراباجی نشده باشی؟!
این جملۀ بیبی چنان مزۀ اسپاگتی را از بین برد که هر دفعه موقع شنیدن آهنگ معشوقه، ناخودآگاه چهرۀ خندان و بیدندان صغراباجی میآمد جلوی چشمم.
یاسِنرگس(Yasna)
در را که باز کردم، دیدم سعید است. احساس کردم دیگر طاقت نیاورده و آمده است تا رازش را به من بگوید:
- بالاخره آمدی... ها؟
سعید بدون توجه به حرف من با قیافهای هول شده گفت: «محسن، بدو که آقات داشت دعوا مکرد.»
جودیآبــوت
مامان که چشمش به ما افتاد، با لحنی طلبکار گفت: «پس بقیه خریدا چی شد؟»
آقاجان چند لحظه به من و مامان نگاه کرد و درحالیکه دیگر طاقتش را از دست داده بود، به سیم آخر زد و گفت: «ای من بمیرم که هم خودم راحت شم، هم شما. هر چی پول مول داشتم که دادم به پسرات. آدم یک دانه دختر داشته باشه، صد تا پسر نداشته باشه. خودم دهساله دارم پالتوی پاره مپوشم، اینا آمدن هی مگن کاپشن مخوایم، ماشینحساب مخوایم، سندِ مغازه رِ مخوایم، حق طلب مردمِ مخوایم، غرامتِ جنگِ مخوایم، پست و مقام مخوایم، درد مخوایم، کوفت مخوایم، زهر مار مخوایم! اصلاً ببینم متانین آخرش منِ به سکته بدین!»
جودیآبــوت
آقای اشرفی گفت: «وعدۀ انتخاباتی مثل مهریۀ عروسه. تا الان که هیچ وعدهای عملی نشده و قرارم نیست عملی بشه؛ پس چرا به مردم وعده وعید خوب ندیم تا لااقل به همون خیال خوش باشن؟»
آقابرات ضمن تأیید حرف آقای اشرفی گفت: «متانیم بگیم اگه حاجکمال رأی بیاره چند تا اثر باستانی جدید تو بجنورد مسازه و تو روز افتتاحش به همه ناهار مجانی مده.»
المپیان؟:)
با تعجب پرسیدم: «پس ملیحه چی؟ مغازه به اون نِمِرسه؟»
آقاجان با بیحوصلهگی گفت: «اون دیگه باید بعداً بره از کیسۀ شوهرش بخوره.»
المپیان؟:)
حجم
۳۰۸٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۲۵۷ صفحه
حجم
۳۰۸٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۲۵۷ صفحه
قیمت:
۱۶۰,۰۰۰
۱۱۲,۰۰۰۳۰%
تومان