بریدههایی از کتاب آبنبات پستهای
۴٫۵
(۱۵۲۷)
محمد پرسید: «محسنجان تویم روزه مِگیری؟»
- تقریباً، امسالم مخوام بیشترشِ بگیرم.
- چرا تقریباً، مگه به سن تکلیف نرسیدی؟
- نه، هنوز چند ماه مانده.
- پارسالم مِگرفتی؟
- چند روزش کلهگنجشکی، چند روز کامل، چند روزم با بیسکویتِ کارامل!
ژان لاو ژان
نمیدانم بهخاطر آمدن مرادکمیتهای آهنگ قطع شد یا چون آهنگ قطع شد مرادکمیتهای آمد.
بلاتریکس لسترنج
مگه ما جوان نبودیم؟ امثال ما جانشانِ دادن که اینهمه نزولخور و زالوهای اقتصادی تو جامعه پیدا بشه؟
آفتاب
گفت: «محسن! این چه حرفی بوده که به احسان گفتی؟»
آقاجان پرسید: «چی گفته؟»
- هیچی، عکسای عروسی ما رِ به احسان نشان داده، برداشته بهش گفته ببین شب عروسی مامان و بابات همه دعوت بودن به جز تو!
Gisoo
آهنگ بعدی خارجی بود. هیچکس جز دایی و قدرتپلنگ جرأت این را نداشت که برود وسط و خودش را با آن آهنگ ضایع کند. با اینکه همهجا تاریک شده بود، دایی یک عینک دودی زد تا موقع رقصیدن شبیه خوانندههای خارجی شود. قدرتپلنگ هم رفت وسط و با شروع آهنگ خارجی مثل آدمآهنی ادا درمیآورد. حرکات جفتشان آنقدر عجیبغریب بود که آقاجان درحالیکه داشت از تهِ دل غشغش میخندید،
بلاتریکس لسترنج
چون یقۀ کاپشنم را بالا داده بودم، پیش خودم تصور میکردم شبیه کُمیسر مولدُوان شدهام؛ اما... توی شیشۀ یکی از مغازهها نیمرخ خودم را برنداز کردم، دیدم بیشتر شبیه آتقی سریال آئینۀ عبرت شدهام
❤
بیخود نیست که به ماه رمضان میگویند ماه میهمانی خدا؛ چون بیبی با اینکه بنا به گفتۀ خودش، بهخاطر مریضی و سفارش دکتر نمیتوانست همۀ ماه رمضان را روزه بگیرد، اما در روزهایی که روزه نمیگرفت، همۀ وعدههای غذایی مهمان خدا بود؛ سحر، صبحانه، ناهار، افطار و شام. نماز را در بعضی نوبتها قضا میخواند؛ اما در همۀ وعدهها قبل از نماز، غذا میخورد.
بلاتریکس لسترنج
مامان به شهرهخانم گفت: «دخترجان، چرا با دختر به این گلی و خوشگلی دعوا مکنین. الان مگم محسن ببرهش تو حیاط حیوونای قشنگ بهش نشان بده.... شیماجان، یک مرغ داریم تازه جوجه کرده جوجههاش مثل خودت بامزهین.»
قرار شد من شیما را ببرم توی حیاط تا حیوانات را به او نشان دهم. در حال رفتن گفتم: «عموجان، داریم مِریم بهت جوجو نشون بدم.»
با شنیدن این جمله خودِ شهرهخانم هم ترجیح داد همراه من بیاید.
lover book
نمیدانم بهخاطر اینکه مریم حامله شده بود، محمد دیگر نمیخواست از همسرش دور باشد و یکسره پیش او بود یا بهخاطر اینکه نمیخواست از مریم دور باشد و یکسره پیش او بود، مریم حامله شده بود!
purple
همه کنار سفره نشستیم و دعا کردیم. من دعا کردم بزرگ که شدم باز هم بتوانم دوستم امین را که رفته بودند جنوب، ببینم. البته خودش مهم نبود؛ بلکه منظورم خواهرش، دریا بود؛ اما چون توی دعا رویم نمیشد اسم دریا را بیاورم، عمداً اسم امین را بردم و با خودم گفتم خودِ خدا حتماً منظور اصلیام را میداند.
setare:|
میخواستم مثل معلمها به آن دو بگویم: «اگه چیز خندهداری هست به مایم بگین بخندیم!»
F.m
میخواستم از حالا آنقدر پول در بیاورم که در آینده، بدون چشمداشتی از خانوادۀ خود یا خانوادۀ همسر آیندهام، برای خوردن ساندویچ و نوشابه و سایر چیزهای خوشمزه، نیازمند پیداکردن پول از زیر فرش خانۀ خودمان یا فروش یواشکی النگوی همسر آیندهام یا پیشفروش کلیۀ پدرزنم نباشم.
منتظر
بیبی، پسته روزه رِ باطل مکنه؟
- ها!
- تخمه چی؟
- ها!
- پوستِ تخمه چی؟ یعنی فقط تو دهنم باشه با زبونم باهاش بازی کنم.
- بازم، ها.
- اگه قورت ندم و زود تُف کنم چی؟
- مرض داری توی خانه تُف کنی؟
- پس یعنی قورتش بدم؟!
- خف کن مخوام بخوابم.
tannaz
برای اینکه ثابت کنم دهانم قرص است، چند تا ماجرا تعریف کردم که تابهحال به کسی نگفته بودم.
رها
گفت: «مثل اینکه مهندسه... مهندس مکانیک!»
بیبی پرسید: «ینی پسره میکانیکه؟»
- نه بیبیجان، رشتهاش تو دانشگاه این بوده.
- مَگه این میکانیک از اون میکانیک فَرده؟
- بله.
منتظر
محمد گفت: «مادرجان به ملیحه بگو ظاهر مهم نیست. اگه پسره، پسر خوبی باشه، بعد ازدواج، علاقه کمکم خودش پیدا مِشه.»
مامان در تأیید حرف محمد گفت: «ها خداییش منم اول ازدواج زیاد از علی خوشم نمیآمد؛ ولی بچههام که یکییکی به دنیا آمدن، دیگه ازش بدم نیامد.»
علاقه بند
در اغذیه بعد از خوردن ساندویچم درِ نمکدان را باز و لق میگذارم تا نفر بعدی که میخواهد ساندویچ بخورد و به آن نمک بزند، به فنا برود
Setayesh
نِگا، من که بهت کمک کردم وسایلتِ آوردم! بهم نِمگی؟
- محسنجان، حالا باشه برای بعد!
دیگر به او اصرار نکردم؛ اما دستۀ زنبیل را طوری گرفتم که سنگینی آن بیشتر روی خودش بیفتد.
من زنده ام و غزل فکر میکنم
«عروسجان، موهام سفید شده؛ ولی هنوز مثل جوانیم قوّت دارم. همین پستهای که من با دندان مصنوعیم مشکنم، جواناشم نِمِتانن. تازه، خودت دیدی که هنوز خودم سرحالم و مِتانم همۀ کارامِ به بقیه بگم برام انجام بِدن.»
مامان که از منطق بیبی سردرنمیآورد، با یک فرار روبهجلو گفت
راصیه
بیبی برای تولد مهسا از خوشحالی، در اقدامی که حتی از فروریختن دیوار برلین هم عجیبتر بود، پانصد تومن به مریم و هزار تومن هم به من داد. انگار بهجای مریم، من مهسا را زاییده بودم!
hassan fatemi
حجم
۳۰۸٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۲۵۷ صفحه
حجم
۳۰۸٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۲۵۷ صفحه
قیمت:
۱۶۰,۰۰۰
۱۱۲,۰۰۰۳۰%
تومان