بریدههایی از کتاب آبنبات پستهای
۴٫۵
(۱۵۲۷)
بعد از رفتن مامان، بیبی به قول خودش «هضمش را جذب کرد» تا نشان دهد در خانهداری از مامان نمرهاش بالاتر است.
بلاتریکس لسترنج
البته چون خیلی وقت بود که دست به سیاه و سفید نزده بود، دستور بعضی غذاها را فراموش کرده بود و بعضی غذاهایش مستعد این بودند که لقب قاتل خاموش را از آن خود کنند. بعضی وقتها یادش میرفت غذا روی گاز است و ضخامت لایۀ تهدیگ از حجم کل قابلمه هم بیشتر میشد. یک بار هم برای من و آقاجان فرنی درست کرد؛ اما توی آن بهجای شیر اشتباهی دوغ ریخته بود
راصیه
بیبیجان، تو مواظب علی باش غذاهای چرب نخوره. محسن تو مواظب بیبیت باش که خودشم نخوره و قرصاشِ به موقع بخوره. بیبی! تو و علیم مواظب محسن باشین که بیرون آت آشغال نخوره.»
راصیه
تابهحال دختری به من لبخند نزده بود. البته خیلی از دخترها به من لبخند زده بودند و حتی از ته دل خندیده بودند؛ اما معمولاً یا بهخاطر ضایعبودن تیپ و قیافهام و یا بهخاطر افتادنم از دوچرخه بوده است. تابهحال چنین لبخندی را تجربه نکرده بودم و با شناختی که از خودم داشتم، بعید میدانستم در آینده هم تجربه کنم!
فرزانه
آقاجان قبل از اینکه روزهاش را باز کند، نماز خواند. ما هم صبر کردیم تا نمازش تمام شود و بیاید تا چای سوم را با هم بخوریم!
kj
تنها هدف آقاجان این بود که کنترل را بگیرد؛ چون تعصب عجیبی روی کنترل تلویزیون داشت. تلویزیون دو کانال بیشتر نشان نمیداد، اما کنترل باید حتماً دست آقاجان میبود. شاید دلیلش این بود که تابهحال کنترل چند بار از دست ما به زمین افتاده بود. روی کنترل عکس سهدرچهار خودش را هم چسبانده بود تا همه بهویژه احسان، برادرزادهام، بدانند کنترل در این خانه اسباببازی نیست و هیچ بچهای نباید آن را بردارد.
elham
وقتی تیم مورد علاقهام گل زد و خوشحال شدم، بیبی پرسید: «خوبا گل زدن؟»
- بیبی اینا که خوب و بد ندارن.
- پس تو برای چی خوشحالی کردی؟ اگه ببرن به تو جایزه مدن؟
- نه بیبی.
- پس تو باز از اینا دیوانهتری که...! نگا، خوشحالیشانم به آدمیزاد نِمِمانه. اونی که اون زیر مانده، خفه نمشه؟
tannaz
- آقاجان، برای چی آدامس نخورم؟
- اولاً در شأن مرد کاسب نیست جلوی مشتری، مِرچمِرچ کنه و هی آدامسشِ باد کنه. دوماً مگن برای مردا خوب نیست. بعداً سبیل درنمیآرن.
- خا خوبیش اینه که بعداً نمخواد پول به تیغ و ریشتراش بدم.
- تو اصلاً فهمیدی منظور من چیه؟ اگه مِفهمیدی که الان بهجای خنده باید گریه مِکردی.
- خا مردا که گریه نمکنن که؟
- خا منم برای همین مِگم آدامس نخور دیگه...! قدیما کاسب بیسبیل مثل چیز بود...!
آقاجان هرچه فکر کرد، مثال خوبی به ذهنش نرسید یا اگر هم رسید، قابل گفتن نبود. برای همین عاقبت گفت: «چیزه، قدیما سبیل کاسب بهجای چک و سفته اعتبار داشت.»
- خا حالا که چک و سفته هست دیگه! سبیل برای چی لازمه؟
- پسرجان، اگه بعداً همین زبوندرازی کردنات از آخرت در نشد؟ اصلاً همین زباندرازیا بهخاطر همین آدامس پادامسه.
:)
«اگه اخلاق نداشته باشه، تخصص و فوق تخصص که هیچی؛ حتی اگر فوق لیسانس هم داشته باشه، فایده نداره!»
LiLy !
با خودم گفتم نکند من هم مزاحم تلفنی پیدا کردهام و خودم خبر ندارم! نکند برایم خواستگار پیدا شده!
یادم آمد دوسه روز قبل توی صف نانوایی، برای یک پیرزن که نمیتوانست توی صف بایستد، دو تا نان گرفتم و او هم گفت: «اوغِلجان، تو چی خوب پسری هستی!» همان جا هم احساس کردم طور خاصی به من نگاه میکند. نکند با همان نگاه، یک دل نه صد دل، برای نوهاش عاشق من شده و مرا برای او زیر نظر گرفته است؟ نکند شمارهتلفنم را از طریق نانوایی گیر آورده است؟ عمراً اگر به او جواب مثبت بدهم! چون به بهانۀ اینکه دندانهایش نان بیات نمیگیرد، هر روز با گفتن اوغلجان، مرا اغفال میکند تا بفرستد نانوایی. تازه هرچه باشد، ملیحه زودتر از من باید ازدواج کند.
پناه
از قدیم گفتن آنچه برای خودت نمپسندی به دیگران ربطی نداره.
mj
برای مطالعه همه قسمتها لطفا نسخه کامل کتاب را خریداری کنید.
شهرزاد بانو😇
طبق قانون چهارم نَوۀ مفتخورِ نیوتون، مفتخور هیچوقت از رو نمیرود بلکه فقط از خانهای به خانۀ دیگر خودش را میاندازد
Marzieh □ soltani
آدم یک دانه دختر داشته باشه، صد تا پسر نداشته باشه.
helya.B
«عروسجان، مخوای تو بمان، من خودم مِرم پیش ملیحه. اصلاً اون که مِگه تا درسش تموم نشه نمخواد عروسی کنه. با هم اونجا یک خانه مگیریم، من براش غذا درست مکنم؛ مُنتها از روی خرج خودش. اونم درس مرساشِ بخوانه. فقط به من چمِ بازاررفتن و خط سوارشدن و حرمرفتنِ یاد بده. تازه اگه خواست، یخچال نفتی و چراغ علاءالدین جهازمم مبرم تا وسایل راحتیمان تکمیل باشه.»
اگر مامان این خوشخبری بیبی را به ملیحه میگفت، سرماخوردگی ملیحه به ایست قلبی تبدیل میشد.
راصیه
«محسن اینِ تو از مشتری گرفتی؟ براتجان...
ن. عادل
دیوار برلین در بجنورد بود، شهرداری موقع تخریبش باید کیسهکیسه پوست تخمه جمع میکرد. ناگفته نماند خودم پای ثابت این جمعیتها بودم؛ بهخصوص در مواقعی که درس داشتم. البته وقتهایی که امتحان داشتم، حتی تماشای برنامۀ تلویزیونی جهاد سازندگی هم خوش میآمد.
tannaz
این بچه با اینکه قبلاً اخمق بود و هنوزم تو سن خرمستیشه، خیلی خوب شده. یادت نیست قبلاً هروقت عصبانی مِشد، مثل سگ هار پاچه همه رِ مگرفت؟ ببین حالا چی یککم فهمیده شده.
نمیدانستم بیبی دارد تعریف میکند یا نه؛
tannaz
گفتم: «مامان، حولۀ آقاجان کجایه؟»
- بعد از خانهتکانی تو بقچهاش گذاشتم.
هر چی گشتم، حولۀ آقاجان را پیدا نکردم.
- من نمدانم این خانهتکانی چی رسمیه که بهجای اینکه خانه مرتب بشه، همه چی غیب مشه!
Melika
سوار دوچرخه شد و با تمام سرعت رکاب زد. آنقدر چاق بود که وقتی روی زین نشست، زین دوچرخه گم شد.
MHNOURII
حجم
۳۰۸٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۲۵۷ صفحه
حجم
۳۰۸٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۲۵۷ صفحه
قیمت:
۱۶۰,۰۰۰
۱۱۲,۰۰۰۳۰%
تومان