من از عشق، جز مخلوطی و ملغمهای از خواهشها، از عواطف و هشیاریها که مرا به موجودی وابسته میسازد، درک نمیکنم.»
شقایق
«اگر من درختی میان دیگر درختها بودم... این زندگی برایم معنایی میداشت. یا اصلا همچو مسألهای درباره من در کار نبود. چون من قسمتی از دنیا بودم. در آن هنگام، من جزو همین دنیایی میشدم که اکنون با تمام شعورم در مقابل آن قرار گرفتهام... این عقل مسخره و ریشخندآمیز من است که مرادر مقابل تمام خلقت قرار داده.»
امین
انسان بالاخره به همهچیز عادت میکند.
کاربر ۶۹۴۲۹۱۱
در زندان، انسان مفهوم زمان را از دست میدهد.
خانوم نور
همیشه روزهایی هست که... «انسان در آن کسانی را که دوست میداشته است بیگانه مییابد...»
masomeh
مردن برایم دیگر اهمیتی نداشت. من این مطلب را عادی مییافتم. چون بهخوبی میفهمیدم که دیگران هم مرا پس از مرگم فراموش خواهند کرد. دیگر هیچ کاری نداشتند که با من انجام بدهند. حتی نمیتوانستم بگویم که اندیشیدن به این مطلب دشوار بود. در واقع فکری نیست که بالاخره انسان به آن عادت نکند.
jef_raj
مردی که فقط یک روز زندگی کرده باشد میتواند بیهیچ رنجی، صد سال در زندانی بماند. چون آنقدر خاطره خواهد داشت که کسل نشود. به یک معنی، این هم خودش بردی بود.
SaNaZ
زیر لب زمزمه میکرد که من آدم عجیبی هستم. و بیشک به همین علت است که مرا دوست دارد. ولی شاید به همین دلیل روزی از من متنفر بشود.
SaNaZ
زوال رنگها بر صورت آسمان
Mahsa Bi
یا به انتظار ملاقات وکیلم مینشستم. ترتیب بقیه اوقات را هم به خوبی داده بودم. آنگاه غالبآ فکر میکردم که اگر مجبورم میکردند در تنه درخت خشکی زندگانی کنم، و در آن مکان هیچ مشغولیتی جز نگاه کردن به گل آسمان، بالای سرم نداشته باشم، آن وقت هم کمکم عادت میکردم. آنجا هم به انتظار گذشتن پرندگان، و یا به انتظار ملاقات ابرها، وقت خود را میگذراندم. همچنان که در اینجا، منتظر دیدن کراواتهای عجیب وکیلم هستم، و همانطور که در آن دنیای دیگر، روزشماری میکردم که شنبه فرا برسد، تا اندام ماری را در آغوش بکشم. باری، درست که فکر میکردم، در تنه یک درخت خشک نبودم. بدبختتر از من هم پیدا میشد. وانگهی این یکی از عقاید مادرم بود و آن را غالبآ تکرار میکرد که انسان بالاخره به همهچیز عادت میکند.
Hossein Daghighi