بریدههایی از کتاب مهاجر سرزمین آفتاب
نویسنده:حمید حسام، مسعود امیرخانی
ویراستار:محبوبه قاسمی ایمچه
انتشارات:انتشارات سوره مهر
امتیاز:
۴.۸از ۲۳۷ رأی
۴٫۸
(۲۳۷)
غربیها ایران را به یک اتهام ناروا به ساختن سلاحهای هستهای متهم میکردند؛ همانها که برای اولین بار بمب اتم را روی دو شهر هیروشیما و ناکازاکی انداختند قطعنامه در محکومیت ایران صادر میکردند
کتاب خوان
«جان یعنی همهٔ دلخوشی من، همهٔ دارایی من، همهٔ زندگی من.» این تعابیر را که شنیدم، صورتم سرخ شد و دیگر سکوت کردم
کتاب خوان
آشپزیام بد نبود. چای سبز و گلآرایی را هم خوب بلد بودم. باید خیاطی را هم میآموختم. دستیابی به این مهارتها نشانهٔ تربیت صحیح خانواده بهویژه مادر در پایبند کردن دختر به سنتهای ژاپنی بود.
کتاب خوان
ناقوس در چند دقیقه به آغاز سال نو ۱۰۸ مرتبه نواخته میشد تا ۱۰۸ هوس زمینی را از انسان دور کند و جان او را پاکتر گرداند.
کتاب خوان
اخبار سیاسی هم خیلی داغ شده بود. غربیها ایران را به یک اتهام ناروا به ساختن سلاحهای هستهای متهم میکردند؛ همانها که برای اولین بار بمب اتم را روی دو شهر هیروشیما و ناکازاکی انداختند قطعنامه در محکومیت ایران صادر میکردند. ایرانی که خود قربانی سلاحهای کشتار جمعی شیمیایی بود.
Zeinab
آن روزها، شمار زیادی از زنان را، که پیش از انقلاب اسلامی در خانههای فساد کار میکردند، در ساختمان بزرگی مقابل صداوسیما جا دادند تا اول برای آنها کلاسهای اخلاق، احکام و قرآن، و بعد امور هنری دایر شود. آنجا هم بهعنوان معلم نقاشی و امور هنری معرفی شدم. دلم برای دختران و زنان جوان میسوخت که از شهرهای مختلف بهگونهای به دام باندهای بزرگ فحشا افتاده بودند و بعضی از آنها احساس شرمساری داشتند. البته، کم نبودند کسانی که از ما بدشان میآمد و از انقلاب متنفر بودند و حتی یکیشان قرآن را پاره کرد. وقتی فهمید من ژاپنیام، گفت: «چقدر بدبخت شدی که به ایران آمدی و مجبوری آن پارچهٔ سیاه، چادر، را روی سرت بیندازی.» آنها مسخرهمان میکردند، اما کمکم حسن برخورد معلمها و شنیدن کلام حق عصبانیتشان را کم کرد تا جایی که از گذشتههای خود نادم شدند و بعد از مدتی به جامعه برگشتند.
Zeinab
ایرانی نبودم. از خاور دور، از سرزمین خورشید تابان، آمده بودم. اما غرور شکستهشدهام در هیروشیما و ناکازاکی را اینجاـ هزاران کیلومتر دورتر از سرزمین مادریامـ بازیافتم.
Zeinab
من هم برای او و فرزندانم مقایسههایی بین شرایط سیاسی ژاپن پس از بمباران هیروشیما و ناکازاکی با شرایط ایران کردم و گفتم همانگونه که امروز مستشاران امریکایی بالای سر ارتش شاهنشاهی هستند و بر آنان آقایی میکنند، پس از جنگ جهانی دوم امریکاییها به همین شکل بالای سر مردم ما چوب تنبیه گرفتند و به خیال خودشان آقایی کردند. من در دبیرستان درس میخواندم، اما در دانشگاهها مخالفت با حضور امریکاییها بیشتر بود. اتفاقاً در سفر نیکسون، رئیسجمهور امریکا، به توکیو، دانشجویان دانشگاه توکیو علیه او تظاهرات کردند. ژاپنیها حتی حق نداشتند برای حراست از مرزهای خود ارتش داشته باشند. این را امریکاییها خواسته بودند. پلیس ژاپن هم با امر و نهی امریکاییها اداره میشد. آن روز در حین تظاهرات دانشجویان علیه نیکسون، شماری از دانشجویان کشته شدند که یکی از آنان دوست من بود.
Zeinab
قصهٔ زندگیاش را یکنفس برایم اینگونه تعریف کرد: «ششساله بودم که پدر و برادرهایم تصمیم گرفتند از ایران بروند به هند. چون شهر ما، یزد، شهری کویری بود، خشکسالی آمد. حکومت رضاشاه هم به مردم خیلی سخت میگرفت. ما خانوادهای مذهبی بودیم، اما بهزور چادر را از سر زنان و دختران مسلمان برمیداشتند. ما شش برادر بودیم که سوار کشتی شدیم تا از بندرعباس به بندر بمبئی برویم.
Zeinab
این آغاز گفتوگو بود و بعد که میل مرا برای شنیدن بیشتر دید، خودش را معرفی کرد: «اسم من اسدالله بابایی است. در سال ۱۹۲۹ میلادی [۱۳۰۸ هجری شمسی] در شهری به نام یزد در ایران به دنیا آمدهام. از کودکی به هند رفتم. در هند با برادر بزرگم رستوران غذاخوری داشتیم. همانجا درس هم خواندم و انگلیسی یاد گرفتم. چون انگلیسیام خوب بود، به کشورهای مختلف از جمله ژاپن برای واردات و صادرات سفر کردم و مدتی است در کوبه و یک شرکت هندی کار میکنم. پدر و مادرم زنده نیستند. ما سه خواهر و شش برادریم. پدرم سه مرتبه ازدواج کرده بود، ولی همزمان دو تا زن نداشت. بعد از فوت هر همسری، ازدواج مجدد میکرد. تصمیم گرفتم در ژاپن متأهل شوم، چون ...» و ادامه نداد. من زبانم به سخن گفتن مثل مرد ایرانی باز نمیشد. دوباره تأکید کردم باید موافقت پدرم گرفته شود و برگشتیم.
Zeinab
آن روز، آن روز فراموشنشدنی که مسیر زندگیام را تغییر داد؛ جوانی قدبلند و سفیدپوست، با موهای مجعد، را دیدم که شکل و شمایل ژاپنی نداشت و بیرون کلاس در یک گوشه داشت حرکات عجیب و ناآشنایی انجام میداد. دو کف دستش را جلوی صورتش گرفته بود و زیر لب به زبانی که نمیفهمیدم چیزهایی میگفت. گاهی، مثل ما، تا کمر خم میشد و گاهی پیشانی روی زمین میگذاشت. اما، برخلاف ما، مقابلش کسی نبود. او برای چه کسی و به احترام چه کسی اینگونه میایستاد و خم میشد؟!
بعد از این کار، پارچهای را که رویش این حرکات را انجام میداد جمع کرد. به داخل اتاقی که ما بودیم آمد و در میان آن جمع نگاهش، یک آن، به نگاه من گره خورد؛ نگاهی نجیب و گرم که برق آن جایی در قلبم نشست.
Zeinab
با آشنایی از عمق فاجعهٔ بمباران هیروشیما و ناکازاکی، دیگر شکلات امریکاییها برایم شیرین نبود. آنها ژاپنیها را مردمی خنگ و شایستهٔ تحقیر میدانستند و من، کونیکو، فرزند وطن، از این تحقیرها میسوختم. درست مثل آن دخترکان معصومی که در آتش «پسر کوچک» و «مرد چاق» سوختند. امریکاییها برای دختران همسنوسال من رشتهٔ ورزشی بیسبال را آوردند، ولی من و بسیاری از دختران ژاپنی با رشتهٔ مشابه سنتی آن، «هانهتسوکی» (بدمینتون ژاپنی)، خودمان را مشغول میکردیم. آنها تلاش میکردند در همهٔ امور از قانون اساسی تا قوانین نظامیگری و حتی محتوای درسهایی مثل تاریخ اعمالنظر کنند. ولی ما در سرودهای مدرسه آنقدر مرثیهٔ هیروشیما را میخواندیم که مظلومیت هشتادهزار نفر سوختهٔ بیگناه را هرگز فراموش نکنیم
Zeinab
در کلاس چهارم، بیش از گذشته از جنگ میشنیدیم و قیافههای امریکاییها را، که تا پیش از پایان جنگ در ذهنمان ساخته بودیم که داخل هواپیماهای غولپیکر ب ۲۹ مینشستند و بر سرمان بمب میریختند، حالا روی زمین میدیدیم که توی واگنهای قطارـ ترامواـ کنار ژاپنیها مینشینند و با غرور به سیگار برگشان پک میزنند یا مثل فاتحان سوار بر خودروهای نظامی در خیابانها جابهجا میشوند. آنها اولین کاری که کردند این بود که نگذاشتند اجساد جزغالهشده در هیروشیما و ناکازاکی روی زمین بماند و با کمک نظامیهای شکستخوردهٔ ژاپنی همهٔ اجساد و چوبهای سوختهٔ خانهها را جمع کردند تا تصویر این خیانت تاریخی در اذهان مردم ژاپن کمرنگ شود و بعد، انحلال ارتش را طی بیانیهای اعلام کردند.
Zeinab
مادربزرگم همه را جمع کرد. قرار بود خبر مهمی را رادیو از زبان امپراتور به مردم بگوید. دور رادیو نشستیم و به صدای امپراتور هیروهیتو، که تا آن زمان صدایش را نشنیده بودیم، گوش کردیم. امپراتور با زبان رسمی و کلاسیک ژاپنی سخن گفت و پایان حضور ژاپن در جنگ جهانی دوم را اعلام کرد. این سخنان به معنی تسلیم شدن امپراتور در مقابل خواست امریکا و متحدانشـ بعد از بمباران هیروشیما و ناکازاکیـ بود. سخنانی که بسیاری از ژاپنیهای متعصب، که برای امپراتور مرتبهٔ خدایی قائل بودند، جگرسوز و حتی تحملناپذیر بود. شماری از مردان به نشانهٔ وفاداری به امپراتور به شیوهٔ سنتی «هاراگیری» با شمشیر شکم خود را پاره کردند. شنیدم شماری از زنان و دختران جوان، برای اینکه به دست امریکاییها نیفتند، به داخل غاری در دل یک کوه رفتند و دستهجمعی خودکشی کردند
Zeinab
روزها بهسختی میگذشت. تابستان داغ ۱۹۴۶ میلادی رسید؛ من و چند نفر از دوستانم برای ماهیگیری به ساحل رودخانه رفته بودیم. وقتی برگشتیم، قیافهٔ همهٔ اعضای خانواده گرفته و درهم بود. خبری را از رادیو شنیده بودند: «هیروشیما در کمتر از یک دقیقه در آتش سوخت و خاکستر شد.» هیچ کس نمیدانست بمب اتم چیست و چه میکند؟ مردمی که کیلومترها از هیروشیما فاصله داشتند آن روز طلوع خورشید را دو بار دیدند.
چهار روز بعد، خبر مشابه دیگری رسید: «شهر ناکازاکی هم، مثل هیروشیما، با یک بمب سوخت و خاکستر شد.»
Zeinab
هرچه زمان میگذشت دامنهٔ بمبارانها بیشتر میشد. همهٔ شهرهای بزرگ از شمال تا جنوب بمباران میشدند. اوج این بمبارانها در پایتخت، توکیو، بود. فقط در یک شب ۳۲۵ هواپیما، در سه ساعت، توکیو را بمباران کردند و صدهزار نفر را یکجا کشتند. خانههای چوبی سوختند و پایتخت به تلّی از خاکستر تبدیل شد. بهناچار، دولت دستور داد زنها و بچهها را از شهرهای بزرگ، بهصورت گروهی، به روستاها و شهرهای کوچک ببرند و اگرچه اَشیا هنوز بمباران نشده بود، اما به شهرهای بزرگ و صنعتی مثل کوبه نزدیک بود و، بهاجبار، من همراه خواهر و مادر و مادربزرگم به منزل داییام در روستای کوچکی در ساندا رفتیم و پدر و برادرم در اَشیا ماندند
Zeinab
در اَشیا هر خانواده یک پزشک داشت و، با وجود جنگ، مشکل دارو و داروخانه در شهر نبود. یک داروفروش گیاهی هم بود که از شمال ژاپن میآمد. داروهایش در جعبهای بود و خانه به خانه میگشت و به هر که احتیاج داشت دارو میداد. علاوهبراین، کار بامزهای میکرد؛ وقتی بچههای کوچکی مثل من را میدید، دست میکرد توی وسایلش و بادکنکی کاغذی بیرون میآورد و جایزه میداد. همیشه منتظر این داروفروش بودم، اما وقوع جنگ آمدن داروفروش را کمرنگ کرد تا آنجا که دیگر نیامد!
Zeinab
پدرم، جوچیرو، در شهرداری اَشیا کار میکرد؛ کارمندی ساده اما با مرامنامهٔ یک سامورایی که برای امپراتور مرتبهٔ خدایگان قائل بود؛ پدری متعصب، سختگیر، پدرسالار، و وطنپرست و شاید همین عنصر وطنپرستی انگیزهٔ انتخاب نام من از جانب او بود: «کونیکو» (فرزند وطن).
Zeinab
من در عهد امپراتوری شووا به دنیا آمدم. یک هفته پس از تولدم، پدرم به دفتر ثبت نوزادان در شهرداری اَشیا رفت و نام من در برگههایی، که حکم شناسنامه داشت، اینگونه ثبت شد:
نام: کونیکو
نام خانوادگی: یامامورا
نام پدر: جوچیرو
نام مادر: آئی
Zeinab
قرار بود خبر مهمی را رادیو از زبان امپراتور به مردم بگوید. دور رادیو نشستیم و به صدای امپراتور هیروهیتو، که تا آن زمان صدایش را نشنیده بودیم، گوش کردیم. امپراتور با زبان رسمی و کلاسیک ژاپنی سخن گفت
کاربر ۱۵۱۹۷۳۹
حجم
۴٫۶ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۲۴۸ صفحه
حجم
۴٫۶ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۲۴۸ صفحه
قیمت:
۹۹,۰۰۰
۴۹,۵۰۰۵۰%
تومان