بریدههایی از کتاب مهاجر سرزمین آفتاب
نویسنده:حمید حسام، مسعود امیرخانی
ویراستار:محبوبه قاسمی ایمچه
انتشارات:انتشارات سوره مهر
امتیاز:
۴.۸از ۲۳۷ رأی
۴٫۸
(۲۳۷)
احترام و توجه به دختر در آموزههای سنتی ما حرمت خاصی داشت
•)•
گوشم درست مثل ایام کودکی از صدای ناقوس جویانوکانه سیر نمیشد. این ناقوس در چند دقیقه به آغاز سال نو ۱۰۸ مرتبه نواخته میشد تا ۱۰۸ هوس زمینی را از انسان دور کند و جان او را پاکتر گرداند.
•)•
«سبا نام یک قوم در قرآن، انجیل، و تورات است. این قوم خورشیدپرست بودند و ملکهای به نام بلقیس بر آنان فرمانروایی میکرد. حضرت سلیمان او را به پرستش خدای یکتا دعوت کرد و ملکه تسلیم رأی سلیمان شد و با او ازدواج کرد. حالا من سلیمانم و تو ملکهٔ سبا و اگر خداوند فرزند دختری به ما داد، اسمش را بلقیس میگذاریم.» پرسیدم: «اگر بچهمان پسر شد؟» گفت: «سلمان.» و من که با این تلفظها آشنا نبودم، گفتم: «سلمان؟! سلیمان؟! مگر این دو تا با هم فرقی دارند؟!» گفت: «سلمان اولین ایرانی است که دین اسلام را پذیرفت.»
zahra.n
با آشنایی از عمق فاجعهٔ بمباران هیروشیما و ناکازاکی، دیگر شکلات امریکاییها برایم شیرین نبود. آنها ژاپنیها را مردمی خنگ و شایستهٔ تحقیر میدانستند و من، کونیکو، فرزند وطن، از این تحقیرها میسوختم. درست مثل آن دخترکان معصومی که در آتش «پسر کوچک» و «مرد چاق» سوختند. امریکاییها برای دختران همسنوسال من رشتهٔ ورزشی بیسبال را آوردند، ولی من و بسیاری از دختران ژاپنی با رشتهٔ مشابه سنتی آن، «هانهتسوکی» (بدمینتون ژاپنی)، خودمان را مشغول میکردیم. آنها تلاش میکردند در همهٔ امور از قانون اساسی تا قوانین نظامیگری و حتی محتوای درسهایی مثل تاریخ اعمالنظر کنند. ولی ما در سرودهای مدرسه آنقدر مرثیهٔ هیروشیما را میخواندیم که مظلومیت هشتادهزار نفر سوختهٔ بیگناه را هرگز فراموش نکنیم،
zahra.n
یکی از آنها قصهٔ غمانگیز ساداکو بود. من با بقیهٔ همکلاسیها برای زنده ماندن یاد ساداکو دُرناهای کاغذی درست میکردیم. ساداکو دختری نوجوان از اهالی هیروشیما بود که براثر عوارض بمب اتم، مثل بسیاری از مردم که از شهر هیروشیما دور بودند، در معرض تشعشعات هستهای قرار گرفت و به بیماری سرطان مبتلا شد. آن روزها دوستان او تصمیم گرفتند برای بهبودی و سلامت او هزار دُرنای کاغذی بسازند. بر اساس یک اعتقاد قدیمی، اگر برای سلامت و طول عمر یک بیمار هزار دُرنای کاغذی ساخته شود، او زنده میماند. دوستان و همکلاسیهای ساداکو فقط ۶۷۵ دُرنا ساخته بودند که او تسلیم مرگ شد.
zahra.n
امپراتور با زبان رسمی و کلاسیک ژاپنی سخن گفت و پایان حضور ژاپن در جنگ جهانی دوم را اعلام کرد. این سخنان به معنی تسلیم شدن امپراتور در مقابل خواست امریکا و متحدانشـ بعد از بمباران هیروشیما و ناکازاکیـ بود. سخنانی که بسیاری از ژاپنیهای متعصب، که برای امپراتور مرتبهٔ خدایی قائل بودند، جگرسوز و حتی تحملناپذیر بود. شماری از مردان به نشانهٔ وفاداری به امپراتور به شیوهٔ سنتی «هاراگیری» با شمشیر شکم خود را پاره کردند. شنیدم شماری از زنان و دختران جوان، برای اینکه به دست امریکاییها نیفتند، به داخل غاری در دل یک کوه رفتند و دستهجمعی خودکشی کردند.
zahra.n
هرکس بهشکلی باید به جبهه کمک میکرد. شماری از زنان موهایشان را بریدند و به هم بافتند و از آن طنابی به طول هفتاد متر و ضخامت سی سانتیمتر ساختند تا جنگجویان ژاپنی در نیروی دریایی از آن برای بستن کشتی استفاده کنند. من و دانشآموزان مقطع ابتدایی هم سهمی برای کمک به جبهه داشتیم که از سر اجبار بود. ما را به صحرا بردند؛ صحرا و زمینهای کشاورزی که از هجوم ملخها در امان نمانده بودند و ما باید تا میتوانستیم ملخ زنده میگرفتیم و داخل کیسه میکردیم.
دانشآموزان، چه دختر چه پسر، با بیمیلی این کار را میکردند و دلیل کارشان را نمیدانستند. یکی از همکلاسیهایم از زبان پدرش شنیده بود که این ملخها را خشک میکنند و با پودر آن چیزی شبیه به نان میپزند و به جبهه میفرستند؛
zahra.n
هنرجویان باید کاسه را با دو دست برمیداشتند و نباید از روبهروی آن میخوردند. باید کاسه را کمی به طرف راست میچرخاندند و در سه نوبت هر بار از یک نقطهٔ کاسه چای میخوردند و در پایان جای خوردن را با دو انگشت پاک میکردند و کاسه را به طرف چپ، یعنی جای اول، میچرخاندند.
هنر گلآرایی و آموزش چای سبز را مثل دختران جوان یاد گرفتم. اما جنگ رنگ سیاه بر زندگی مردم زده بود و اینگونه سرگرمیها بهیکباره با رسیدن خبر جنگ زود فراموش میشد.
zahra.n
خاله حکم مادرم را داشت. مهربانیاش به او میمانست. حتی سعی میکرد به من کارهایی را که بلد نبودم بیاموزد. آموزش نواختن موسیقی با دستگاهی مثل پیانو را اول از او آموختم. در بسیاری از رشتهها مهارت داشت؛ از جمله معلمِ گلآرایی و آموزش چای سبز بود. طبق یک سنت قدیمی، هر دختری که میخواست به خانهٔ بخت برود باید این دو هنر را میآموخت. وقتی هنرجوها میآمدند، من هم مثل آنان کیمونو میپوشیدم و دوزانو روی تاتامی مینشستم و مجذوب
zahra.n
پرچم کشورم را مثل اسمم دوست داشتم. روی میز چوبی هر کلاس یک پرچم گذاشته بودند. معلم کلاس اول میگفت: «اولین جایی که خورشید در بامداد زودتر از هر جای دیگر در کرهٔ زمین طلوع میکند و به مردم سلام میدهد سرزمین ماست؛ کشور ‘خورشید تابان’ و من، که به ماهی قرمز، لباس کیمونوی قرمز، و شکوفههای قرمز علاقه داشتم، از دیدن دایرهٔ توپُر و قرمزرنگ وسط سفیدی پرچم، که نماد خورشید است، ذوقزده میشدم و شادی میدوید زیر پوستم.
zahra.n
وقتی کسی میمرد، جسدش را، طبق آیین تدفین بوداییها، در مکانی که محل سوزاندن مردگان بود میسوزاندند و همانجا راهب بودایی با آن سرِ ازبیختراشیده و لباسِ گشاد و بلند و یکدست نارنجیاش میآمد و دعا میخواند. وقتی جسد بهطور کامل میسوخت، خاکستر آن را در کوزهای میریختند و یک شب در خانهٔ قوموخویش نگه میداشتند تا همهٔ بستگان بیایند و ببینند و وداع کنند و روز بعد، کوزه را داخل قبر میگذاشتند و اسم او را روی سنگ قبر مینوشتند. بعد، صبر میکردند تا روز پانزدهم آگوست فرابرسد و میوه و خوراکیها را روی طاقچه بگذارند و چشمانتظارِ آمدن مردگان، سه روز جشن بگیرند.
zahra.n
یکی از این جشنها در فصل تابستان، در روز پانزدهم آگوست، برگزار میشد. بوداییها اعتقاد داشتند که مردگان در این روز برمیگردند. طاقچههای خانه را پُر از میوه میکردند تا مردگان وقتی برمیگردند از میوهها بخورند و به احترام آنان این میوهها تا سه روز روی طاقچهها میماند. از همین رو، جشن سه روز طول میکشید. در پایان جشن، همهٔ آن خوراکیها را برمیداشتیم و به دریا میریختیم. من جرئت نمیکردم از پدر و حتی مادرم بپرسم اگر مردگان برمیگردند، چرا خوراکیها را نمیخورند؟!
zahra.n
حتی خبر شهادت محمد این اندازه زیرورویم نکرده بود. بلقیس هم گریهکنان با زینب آمد. در کوچه مردم سیاهپوش را میدیدم که سر روی شانههای هم میگذاشتند و در آغوش هم گریه میکردند. گویی تمام ملت یتیم شده بودند.
راحیل
وقتی آموزش نظامی به پایان رسید، کارت پایان دوره به ما دادند که روی آن نوشته شده بود: «کونیکو یامامورا، متولد ژاپن، عضو ستاد بسیج ملی، تاریخ عضویت: ۱۳۵۹/۲/۹»
سیدمحمدمهدی احمدی
مراکز نظامی یکییکی به دست جوانان انقلابی میافتاد و من احساس غرور میکردم.
ایرانی نبودم. از خاور دور، از سرزمین خورشید تابان، آمده بودم. اما غرور شکستهشدهام در هیروشیما و ناکازاکی را اینجاـ هزاران کیلومتر دورتر از سرزمین مادریامـ بازیافتم.
سیدمحمدمهدی احمدی
اینکه یک نفر چند هندوانه بخرد یا جعبه جعبه سیب و پرتقال را به خانه ببرد تعجببرانگیز بود.
کاربر ۲۴۲۲
وقت خداحافظی به زهرا خانم گفت: «دخترم، من میخواهم دو تا یادگاری خوب به شما بدهم که همیشه آنها را داشته باشید: یکی اینکه قبل از خواب حتماً با وضو باش؛ دوم اینکه هر شب سه آیه قرآن بخوان و بعد بخواب.»
نور
اول متعجب شدم که مرد ایرانی چقدر با فرهنگ ریشهدار و سنتی ما ژاپنیها آشناست و متعجبتر از اینکه او چه فکری کرده که میخواهد شاخ عروس را بشکند. آخر در باور کهن ژاپنیها، این کلاه نماد شکستن شاخ طغیان و نافرمانی نوعروس است و زن ژاپنی، که مظهر اطاعت از شوهر است، بهتر است این کلاه را در مراسم عقد و عروسی بپوشد. با این پیشزمینهٔ ذهنی، خندهکنان گفتم: «آقا، من که مطیع شما هستم، چه نیازی به گذاشتن کلاه تسوناکاکوشی بر سر است؟»
نور
آن روزها دوستان او تصمیم گرفتند برای بهبودی و سلامت او هزار دُرنای کاغذی بسازند. بر اساس یک اعتقاد قدیمی، اگر برای سلامت و طول عمر یک بیمار هزار دُرنای کاغذی ساخته شود، او زنده میماند. دوستان و همکلاسیهای ساداکو فقط ۶۷۵ دُرنا ساخته بودند که او تسلیم مرگ شد
نور
یرانی نبودم. از خاور دور، از سرزمین خورشید تابان، آمده بودم. اما غرور شکستهشدهام در هیروشیما و ناکازاکی را اینجاـ هزاران کیلومتر دورتر از سرزمین مادریامـ بازیافتم.
Alireza Torabi
حجم
۴٫۶ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۲۴۸ صفحه
حجم
۴٫۶ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۲۴۸ صفحه
قیمت:
۹۹,۰۰۰
۴۹,۵۰۰۵۰%
تومان