بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب مهاجر سرزمین آفتاب | صفحه ۶ | طاقچه
تصویر جلد کتاب مهاجر سرزمین آفتاب

بریده‌هایی از کتاب مهاجر سرزمین آفتاب

۴٫۸
(۲۳۷)
امریکایی‌ها در مقابل تن‌فروشی به دختران جوان پول می‌دادند. از آن زمان، روسپی‌گری در میان دختران یک شغل شد؛ شغلی که اخلاق سنتی و عفاف خانوادگی را از بین برد. فحشا ارمغان اجتماعی غربی بود که در شهرهای ما عادی شد. روسپی‌ها پیراهن قرمز می‌پوشیدند؛ همان رنگی که من از کودکی دوست داشتم. ولی پدرم، پس از بدنام شدن این رنگ، هرگز اجازه نداد پیراهن قرمز بپوشم؛ حتی کیمونوی قرمزی را که قبلاً دوست داشتم برای همیشه توی صندوق گذاشتیم
کاربر ۱۵۱۹۷۳۹
اگر وقت نماز می‌شد و اتاقی برای خواندن نماز پیدا نمی‌کرد، یک گوشهٔ رستوران یا حتی توی خیابان سجاده‌اش را پهن می‌کرد و نماز می‌خواند. جدیت او در عبادت انگیزه‌ای شد در من برای پوشیدن روسری. یک روز عکس خودم را با یک روسری نقاشی کردم و به او نشان دادم. خوشحال شد. روز بعد برایم چند تا روسری خرید
karbasi
روزی از فلسفهٔ نماز پرسیدم. در جوابم، او از صحبت کردن با خدا و نحوهٔ ارتباط با خالق هستی حرف زد و گفت: «نماز سخن گفتن مخلوق با خالق یکتاست.» این برای من، که در آیین شینتو به خدایان متعدد معتقد بودم، حرف تازه‌ای بود
karbasi
هیچ کس نمی‌دانست بمب اتم چیست و چه می‌کند؟ مردمی که کیلومترها از هیروشیما فاصله داشتند آن روز طلوع خورشید را دو بار دیدند
karbasi
ملت ما سال‌ها چشم به راه این روزها بودند و حالا که امریکایی‌ها و شاه را از در بیرون کرده‌ایم، نمی‌گذاریم از پنجره وارد بشوند.»
f.emami
این هنر تربیت دینی او بود که وقتی من شیفتهٔ شخصیت دینی پیامبر اسلام شدم، مرا به سمت آشنایی با شخصیت علی (ع) سوق داد و گفت: «رسول خدا فرمود که من شهر علم هستم و علی در حکم دروازهٔ آن است، پس هر کس که بخواهد وارد این شهر شود، اول باید از درِ آن وارد شود.»
کاربر ۷۲۳۴۰۸۸
میان همهٔ آیاتی که تا آن روز شنیده بودم این آیه شیفته‌ام کرد. با اینکه هنوز فارسی بلد نبودم، آیه و معنی آن را حفظ کردم. آقا که اشتیاقم را برای فراگیری قرآن دید، گفت: «آنچه از کودکی تا جوانی نگذاشت پای من در هند بلغزد انس با قرآن از طریق آشنایی با شیخ اسماعیل، امام مسجد بیندی بازار، در بمبئی بود. شیخ پسردایی مادرم بود. پیرمردی خوش‌اخلاق، مهربان، و اهل قرآن که لذت شنیدن سخنان او را با هیچ لذتی در دیار غربت عوض نمی‌کردم. از آنجا فهمیدم که مسجد بهترین جا برای یادگیری مفاهیم قرآنی است.»
کاربر ۷۲۳۴۰۸۸
مهم‌ترین نکته‌ای که در این سال‌ها از او آموخته بودم این بود که در مکتب اسلام زندگی با مرگ تمام نمی‌شود. خداوند با آفرینش انسان می‌خواهد او را امتحان کند و این دنیا مکان آزمایش و امتحان است که نتیجهٔ آن در آخرت به انسان، چه مؤمن، چه کافر، چه مُشرک داده می‌شود.
کاربر ۷۲۳۴۰۸۸
وقتی از مشهد برگشتیم، حس خوبی داشتم؛ حسی مثل سبکی و پرواز یا حس تشنه‌ای که در بیابانی برهوت به یک چشمهٔ زلال رسیده است.
کاربر ۷۲۳۴۰۸۸
دانشگاه تهران من را به‌عنوان استاد و خانم محبی، نفر اول دانشجویان رشتهٔ زبان ژاپنی، را برای شرکت در مسابقات جهانی زبان ژاپنی به میزبانی مصر دعوت کردند. در این مسابقات دانشجویان زبان ژاپنی از سراسر جهان برای نشان دادن تسلط خود به رقابت می‌پرداختند. تا موضوع سفر به مصر را به آقا گفتم، سر شوخی را با بذله‌گویی خاص خود باز کرد: «قبلاً به خاطر سفرهای زیاد به من می‌گفتند مارکوپولو، اما باید کم‌کم بیایم پیش شما شاگردی کنم.» گفتم: «اگر شما راضی نباشی، نمی‌روم.» و جوابی داد که دیگر ساکت شدم: «کدام منشی برای رئیسش تعیین تکلیف کرده که من دومی‌اش باشم؟!»
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
ژاپنی‌ها ماهواره آوردند و خبرها را با ترجمهٔ من به‌طور مستقیم پوشش دادند. تا پایان هفتهٔ اول از کشورهای مختلفی برای کمک به زلزله‌زدگان آمدند و چندین بیمارستان و درمانگاه احداث شد. اما همچنان پس‌لرزه‌ها ادامه داشت و ما مجبور بودیم به جای ساختمان داخل چادر زندگی کنیم. کار من هر روز برای ترجمه بیشتر و سنگین‌تر می‌شد و به تیم‌های متعدد پزشکی، که از ژاپن آمده بودند، کمک می‌کردم تا جایی که بسیاری از مردم زلزله‌زده فکر می‌کردند من هم یکی از پزشکان ژاپنی‌ام. آنان از غنی و فقیر جلوی چادرها صف می‌کشیدند و من باید واسطهٔ ارتباط آنان با پزشکان و پرستاران ژاپنی می‌شدم. دیگر عادت کرده بودم مرا هم خانم دکتر صدا بزنند و سرم به‌قدری شلوغ شد که تا سه ماه زندگی تهران را رها کردم و در بم مان
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
خبر فوت پدرم را هم از طریق زن‌برادرم شنیده بودم، اما از فقدان امام دل‌شکسته بودم. آقا پیشنهاد داد: «بیا با بچه‌ها سری به خانواده‌ات در ژاپن بزنیم.» گفتم: «می‌خواهم با دانشجویانم برای دیدن مناطق جنگی به جنوب بروم. دوست دارم محل شهادت محمد را ببینم.» با کاروان راهیان نور پا به سرزمین مقدس جبهه‌ها گذاشتم. از خرمشهر و رودخانهٔ اروند تا طلائیه و فکه؛ یعنی همان جایی را که محمد به شهادت رسیده بود زیارت کردم. تصویری که از کربلا در ذهنم بود در این بیابان‌های صاف و تشنه می‌دیدم.
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
آن شب، با بقیه به مصلای تهران رفتیم. پیکر امام را روی یک بلندی داخل یک تابوت شیشه‌ای گذاشته بودند و انبوه مردم دور شمع خاموش وجود او حلقه زده بودند. اطراف مصلی تا چشم کار می‌کرد پُر از فانوس و شمع بود و مردم تا صبح کنار او به دعا، نماز، یا عزاداری مشغول بودند و روز بعد این سیل عظیم جمعیت میلیونی به سمت بهشت زهرا روانه شدند. من و بلقیس مسافت زیادی را پیاده رفتیم و این صحنه چقدر شبیه روزی بود که امام آمد. آن روز از سر خوشحالی اشک می‌ریختیم و امروز از سر غم!
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
سلمان که رفت سر خانه و زندگی خودش، من و آقا تنها شدیم. درست مثل آن روزهای نخست آشنایی‌مان. دوست داشتم مرد بودم و به جبهه می‌رفتم. آقا خنده‌کنان می‌گفت: «خانم، از چه ناراحتی؟ شما که سه چهار تا کار داری. من هم حاضرم بشوم منشی شما، تلفن‌ها را جواب بدهم.» گاهی که تلفن زنگ می‌زد، برمی‌داشت و می‌گفت: «منشی خانم بابایی هستم، بفرمایید!»
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
مراسم در اوج سادگی و زیبایی برگزار شد. حتی برای عروسی هم به حرمت حجلهٔ شهدایی که سر کوچهٔ ما بود و مادران شهدایی که در محل زندگی می‌کردند، مراسمی نگرفتیم. خودمان در منزل، بدون فامیل، شامی خوردیم و آقا چند کلامی از یک ازدواج سالم و ساده و ماندگار صحبت کرد. وقت خداحافظی به زهرا خانم گفت: «دخترم، من می‌خواهم دو تا یادگاری خوب به شما بدهم که همیشه آن‌ها را داشته باشید: یکی اینکه قبل از خواب حتماً با وضو باش؛ دوم اینکه هر شب سه آیه قرآن بخوان و بعد بخواب.»
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
سلمان در کارهای فنی و مهندسی جنگ فعالیت می‌کرد. محمد قبل از رفتن به جبهه به او سفارش کرده بود: «تو با استعداد بالایی که داری می‌توانی کارهای بزرگی در خدمت به رزمندگان انجام بدهی.» و من از محمد شنیدم سلمان در حال طراحی اولین نوع پهبادهای جنگی در ایران است. من از محمد پرسیدم: «پهباد دیگر چیست؟!» با خنده جواب داد: «بعداً صدایش درمی‌آید.»
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
سلمان در کارهای فنی و مهندسی جنگ فعالیت می‌کرد. محمد قبل از رفتن به جبهه به او سفارش کرده بود: «تو با استعداد بالایی که داری می‌توانی کارهای بزرگی در خدمت به رزمندگان انجام بدهی.» و من از محمد شنیدم سلمان در حال طراحی اولین نوع پهبادهای جنگی در ایران است.
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
بعد از انجام دادن مناسک حج، به مدینه، شهر پیامبر، رفتیم. همین که از اتوبوس پیاده شدم، بی‌اختیار یاد مصیبت‌های حضرت علی (ع) و حضرت زهرا (س) افتادم و بغض کردم و اشک‌هایم سرازیر شد. مدینه بیشتر در من تأثیر داشت. هر روز می‌رفتم و خانهٔ حضرت زهرا (س) را زیارت می‌کردم. روز آخر، روز وداع، راوی توضیح داد دختر پیامبر آنجا می‌نشستند و گریه می‌کردند؛ به این دلیل آن مکان «بیت‌الاحزان» نامیده شده است. سخن راوی دلم را آتش زد. از نشستن در بیت‌الاحزان سیر نمی‌شدم
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
. مسئولان بعثه می‌دانستند نقاشی من خوب است؛ وسایل نقاشی آوردند و من به جای عکس پاره‌شدهٔ امام عکس دیگری کشیدم. شعارها را هم روی پارچه می‌نوشتیم و با چرخ خیاطی می‌دوختیم تا در مراسم استفاده کنیم. برای اجرای مراسم روز عرفه، آرام و قرار نداشتیم. بیشتر شب‌ها با گروهی سه چهار نفره از خانم‌ها به خانه‌ای نزدیک مسجدالحرام می‌رفتیم و کلمهٔ رمزی را می‌گفتیم و در را به رویمان باز می‌کردند و از داخل جعبهٔ میوه اعلامیه‌ها را درمی‌آوردند و ما زیر چادر می‌گذاشتیم و به بعثه می‌آوردیم.
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
از بعثهٔ حج و زیارت دعوت‌نامه‌ای آمد و مرا به‌عنوان مادر شهید به سفر حج دعوت کردند. با گروهی از زنان در بخش تبلیغات حج فعال شدیم و برای روز برائت از مشرکین برنامه‌ریزی کردیم. یکی از کارهایمان توزیع عکس‌ها و پیام‌های امام دور از چشم پلیس خشن عربستان در میان مردم بود. یک روز شرطه‌ها با لباس بلند عربی ریختند داخل بعثه. ما هم اعلامیه‌ها و عکس‌ها را داخل پلاستیک گذاشتیم و توی سیفون دست‌شویی پنهان کردیم.
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰

حجم

۴٫۶ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۲۴۸ صفحه

حجم

۴٫۶ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۲۴۸ صفحه

قیمت:
۹۹,۰۰۰
۴۹,۵۰۰
۵۰%
تومان