بریدههایی از کتاب مهاجر سرزمین آفتاب
نویسنده:حمید حسام، مسعود امیرخانی
ویراستار:محبوبه قاسمی ایمچه
انتشارات:انتشارات سوره مهر
امتیاز:
۴.۸از ۲۳۷ رأی
۴٫۸
(۲۳۷)
من هم برای او و فرزندانم مقایسههایی بین شرایط سیاسی ژاپن پس از بمباران هیروشیما و ناکازاکی با شرایط ایران کردم و گفتم همانگونه که امروز مستشاران امریکایی بالای سر ارتش شاهنشاهی هستند و بر آنان آقایی میکنند، پس از جنگ جهانی دوم امریکاییها به همین شکل بالای سر مردم ما چوب تنبیه گرفتند و به خیال خودشان آقایی کردند. من در دبیرستان درس میخواندم، اما در دانشگاهها مخالفت با حضور امریکاییها بیشتر بود. اتفاقاً در سفر نیکسون، رئیسجمهور امریکا، به توکیو، دانشجویان دانشگاه توکیو علیه او تظاهرات کردند. ژاپنیها حتی حق نداشتند برای حراست از مرزهای خود ارتش داشته باشند. این را امریکاییها خواسته بودند.
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
شوری وصفناشدنی داشتیم و حتی خودمان را برای شهادت آماده کرده بودیم و کف دستمان آدرس منزل و اسممان را مینوشتیم که اگر تیر خوردیم و شهید شدیم، ما را مثل بسیاری از شهدا بهعنوان مجهولالهویه دفن نکنند و به خانوادهمان خبر برسد. در همان ایام، آقای موحدی کرمانی دستگیر شده بود و او را به کلانتری برده بودند. با جماعتی از مردان و زنان بهقدری جلوی کلانتری شعار دادیم که مجبور شدند، برای رهایی از شعارها، ایشان را آزاد کنند.
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
از سال ۱۳۵۵ به بعد، مخالفت با حکومت شاه در مساجد و دانشگاهها فراگیرتر و علنیتر شد. محمد در مسجد انصارالحسین فعالیت مذهبی و اجتماعیاش بیشتر شد. آقا همچنان پایگاه حمایتی مالی برای انقلابیون بود و رفتوآمد آنان به منزل ما بیشتر شد تا آنجا که خانهٔ ما پاتوق پنهان انقلابیون مسلمان شد. هر صبح جمعه، مراسم دعای ندبه در منزل ما برگزار میشد و بعد از دعا، مجلس سخنرانی بود. در بیشتر این سخنرانیها تعریضی به استبداد و فساد دستگاه حکومتی زده میشد و روحانیون مبارزی چون آقایان محمدعلی موحدی کرمانی، اکبر هاشمی رفسنجانی، امامی کاشانی، و لاهوتی میهمانمان بودند و گاهی آقا خودش صبحانهای هندی از ترکیب گوشت چرخکرده با سیر و ادویههای تند میپخت.
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
وقتی صدای اذان از بلندگوی مسجد میآمد با سلمان به مسجد میرفت. این خصلت خوب، بیشک، تحتتأثیر پدرش بود. آقا از همان روزهای نخست آمدن به محلهٔ نیروی هوایی سعی کرد که اگر خانه هست، نمازها را به جماعت در مسجد پشت سر آیتالله حمیدی بخواند. این پایبندی به نماز اول وقت نهتنها برای خانواده، که برای همهٔ اهالی محل، سرمشق بود.
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
آقا که اشتیاقم را برای فراگیری قرآن دید، گفت: «آنچه از کودکی تا جوانی نگذاشت پای من در هند بلغزد انس با قرآن از طریق آشنایی با شیخ اسماعیل، امام مسجد بیندی بازار، در بمبئی بود. شیخ پسردایی مادرم بود. پیرمردی خوشاخلاق، مهربان، و اهل قرآن که لذت شنیدن سخنان او را با هیچ لذتی در دیار غربت عوض نمیکردم. از آنجا فهمیدم که مسجد بهترین جا برای یادگیری مفاهیم قرآنی است.»
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
چند ماه بعد، در ۲۶ بهمن ۱۳۴۲ فرزند سوممان در بیمارستانی در پیچ شمیران به دنیا آمد؛ یک پسر آرام و خوشسیما و دوستداشتنی که آقا از من خواست نامی را پیشنهاد بدهم. من هم نام محمد را به خاطر عشق و ارادت به پیامبر بزرگ اسلام برگزیدم. محمد قیافهای میانه داشت، گاهی آیینهٔ تمامنمای آقا میشد و گاهی من خودم را در چشمان مشرقیاش میدیدم. آقا، برخلاف کنجکاوی و پرسش برای پیدا کردن شباهت در دو فرزند قبلی، تشابه سیمای محمد برایش مهم نبود. قنداقهاش را میگرفت و میچرخاند و میگفت: «این بچه یکی از همان سربازهای در گهواره است که مرجع تقلیدمان نوید آمدنشان را داد.»
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
تا قبل از آمدن به ایران فکر میکردم هر کوهی مثل کوهستان روکّو پُر از جنگل و سبزه است. اما کوه البرز خشک و بیدرخت نشان میداد. یکی دو بار هم با آقا به کوه رفتم، اما، با وجود علاقهام، چنگی به دل نمیزد. برعکس کوهستان، بازار و گشتوگذار در خیابان برایم دنیای دیگری بود. این شکل که چند گوسفند را درسته روی چنگک توی قصابی ببرند و بفروشند در ژاپن وجود نداشت. اوایل از قصاب و کارش و قیافهاش با آن لباس چربش میترسیدم. بعداً، نهتنها نمیترسیدم که برایم سرگرمی خوبی بود. بازار ترهبار و میوهفروشی هم با ژاپن از حیث نوع میوه متفاوت بود. اینکه یک نفر چند هندوانه بخرد یا جعبه جعبه سیب و پرتقال را به خانه ببرد تعجببرانگیز بود. زنگ صدای میوهفروشها که میوههایشان را بار الاغ میکردند و به کوچهها میآوردند هم همیشه کنجکاویام را برمیانگیخت.
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
من نوعروسی ۲۳ ساله بودم و هیچگونه آمادگی برای بچهداری نداشتم و هیچ کاری بلد نبودم. آقا خودش کهنهٔ بچه را هر روز میشست و یک دیگ آب جوش درست میکرد و کهنهها را پس از شستن توی دیگ میجوشاند و بعد خشک میکرد. فقط من بچه را شیر میدادم و سر وقت همراه خانم هندی، بارما، برای واکسن زدن به بیمارستان میرفتیم. وقتی سلمان دهماهه شد، آقا، که از قبل خانوادهام را آماده کرده بود، گفت: «بچه از آب و گل درآمده و حالا میتوانیم به ایران برگردیم.»
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
روزی مادرم به خانهٔ ما آمده بود. وقتی میآمد، به احترامش غذای ژاپنی درست میکردم. بوی غذا که به دماغم رسید، حالم به هم خورد. گفت: «کونیکو، تو میخواهی مادر بشوی، از خودت و بچهات مراقبت کن.» و با خوشحالی رفت که به پدر و سایر اعضای خانواده خبر بدهد.
غروب، شوهرم به خانه آمد. بی مقدمه گفتم: «سلمان یا بلیقس؟» اول جا خورد، بعد ذوقزده شد و دست آخر مثل پروانه دورم چرخید و گفت: «هرچه خدا هدیه کند خوب است!»
از روز بعد، زودتر به خانه میآمد و، غیر از آشپزی، همهٔ کارهای خانه را انجام میداد.
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
جدیت او در عبادت انگیزهای شد در من برای پوشیدن روسری. یک روز عکس خودم را با یک روسری نقاشی کردم و به او نشان دادم. خوشحال شد. روز بعد برایم چند تا روسری خرید و از آن به بعد بدون روسری از خانه بیرون نیامدم. او مرا در انجام دادن فرایض دینی مجبور نمیکرد تا خودم یکییکی با مفاهیم و روح آنها آشنا بشوم. میگفت: «پیامبر برای ارائهٔ فضیلتهای اخلاقی به پیامبری برگزیده شد.»
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
گاهی هم به میهمانیهای بزرگ میرفتیم. وقتی آقای بابایی میدید روی بعضی از میزها مشروب چیدهاند، میز ما را از بقیه جدا میکرد. وقتی علتش را میپرسیدم، میگفت: «آنها مشروب میخورند و ما نمیتوانیم سر یک سفره با هم بنشینیم.» او از انجام این کار اِبایی نداشت و بر سر اصول اعتقادیاش محکم و استوار بود و اگر وقت نماز میشد و اتاقی برای خواندن نماز پیدا نمیکرد، یک گوشهٔ رستوران یا حتی توی خیابان سجادهاش را پهن میکرد و نماز میخواند. جدیت او در عبادت انگیزهای شد در من برای پوشیدن روسری.
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
آقای بابایی در توکیو همکاری جوان به اسم آقای ناکاتا داشت. بیشترین رفتوآمد در میان دوستان ژاپنیاش با او بود. این کارمند جوان صاحب شرکت واردات و صادرات بود؛ یک ژاپنی متمول که تحتتأثیر شوهرم بود. ژاپنیها کمتر میهمان را به منزل خود دعوت میکنند و ترجیح میدهند در رستوران از میهمان خود پذیرایی کنند، اما حسن رفتار و معاشرت خوب آقای بابایی باعث شد او هم به سنت ایرانی میهمان را به خانه ببرد.
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
یکی از مسائل روزانهٔ ما در زندگی مشترک ذائقههای متفاوت در نوع غذا بود. ما به غذاهای دریایی و گیاهی بیشتر عادت داشتیم و آقای بابایی ذائقههای متفاوت داشت. کمکم مرا با غذاهای ایرانی آشنا کرد. استدلالش این بود که اگر به ایران برویم، یکدفعه سبک غذایی من عوض میشود و مشکلاتی برایم پیش میآید. بنابراین، خودش دست به کار شد و از سر کار که میآمد، میرفت آشپزخانه و میگفت: «خانم، شما فقط به دست من نگاه کن.» و غذاهایی که بیشتر خورشت بود یا با برنج کتهٔ ژاپنی ترکیب میشد درست میکرد؛ خیلی خوشمزه و دلچسب؛ گویی سالهاست زیر دست یک آشپز حرفهای کار کرده است.
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
ذوقزدگی را در صدایم حس کرد و گفت: «چشمها هم مثل بادامها طعمهای متفاوتی دارند؛ بعضی از بادامها تلخ و بعضی شیریناند. بعضی از چشمها هم شورند. اما چشم شما نه شور است نه تلخ. این تفاوت شما با بقیه است که من در نگاه اول به چشم تو فهمیدم، خانم جان!»
آقا این دلبری را به زبان انگلیسی شمرده شمرده گفت و تنها کلمهٔ فارسی او «خانم جان» بود. با کلمهٔ «خانم» آشنا بودم، اما کلمهٔ «جان» به گوشم نخورده بود و برایم بیمعنی بود. پرسیدم: «جان یعنی چی؟» و انگار قصهٔ دلبری را بخواهد با این کلمه کامل کند گفت: «جان یعنی همهٔ دلخوشی من، همهٔ دارایی من، همهٔ زندگی من.» این تعابیر را که شنیدم، صورتم سرخ شد و دیگر سکوت کردم.
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
گفتم: «درست است که کیف را دوست نداشتم، اما اتفاقی از دستم دررفت و افتاد توی دریا.» در جواب شنیدم: «همان بهتر که افتاد. هر روز چشمهای بادامی تو میافتاد به کیف و چون دوستش نداشتی، اذیت میشدی.»
دو کلمهٔ «چشمبادامی» برایم نامأنوس و بیمعنا بود، اما چون با حالت قشنگ ترکیب شده بود، حدس زدم در فرهنگ ایرانیها معنی خوبی باید داشته باشد. بااینحال، پرسیدم: «چشمبادامی یعنی چه؟!»
این بار آقای بابایی بلند خندید و خندهاش کش آمد و در همان حال گفت: «ایرانیها نژاد ژاپنیها را به چشمبادامی توصیف میکنند. آدمهایی که در نگاه اول شبیه به هم هستند، اما شما خانم چشمهایت برای من با بقیه فرق میکند.» با هیجان پرسیدم: «چه فرقی؟!»
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
هنگکنگ شکل بندرگاه داشت؛ شهری پُر از قایق که شانه به شانهٔ هم، کنار اسکله، پهلو گرفته بودند. در شهر کیفی برایم خریده بود که من از آن خوشم نمیآمد. نه به شکل مستقیم، اما طوری به او فهماندم از این کیف خوشم نمیآید. کنار اسکله، وقت سوار شدن به قایق، باید از نردبانی بالا میرفتیم. من جلوتر از آقای بابایی از نردبان بالا رفتم که کیف از دستم دررفت و افتاد توی آب و آقای بابایی خندهکنان گفت: «کیف را دوست نداشتی؛ حق داشتی بندازیاش توی دریا!»
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
آقای بابایی میگفت: «در اینجا، مسیحیان زیادی حضور داشتهاند و از طریق تبلیغاتِ راهبان و کشیشانِ اسپانیایی ژاپنیها با تعالیم دین حضرت مسیح (ع) آشنا شدهاند. به همین علت، اینجا، در ناکازاکی، مسیحی و کلیسا زیاد است.»
من هم در کودکی در اَشیا یک کلیسا دیده بودم. برای او تعریف کردم که «پنجرهٔ خانهٔ ما مشرف به کوچهای بود که به کلیسا میرسید. بچه بودم و چیزی از مسیحیت نمیدانستم. اما هر یکشنبه، از پشت پنجره میدیدم زنی مسیحی از کوچهٔ ما رد میشود و به کلیسا میرود. دختر این پیرزن دوست من بود. در خانهٔ آنها انجیل را دیده بودم. زن مهربانی بود که گاهی سطرهایی از انجیل را برایم میخواند و معنا میکرد.»
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
برای کمک به رزمندگان در جبهه کمکهای ارسالی مردم را با زنهای دیگر بستهبندی میکردم. به یاد دارم چند زن روستایی تعدادی تخممرغ فرستاده بودند و روی یک کاغذ نوشته بودند: «شرمندهایم که بیشتر از این چیزی نداریم کمک کنیم.»
هفتصد و چهل و نه
غربیها ایران را به یک اتهام ناروا به ساختن سلاحهای هستهای متهم میکردند؛ همانها که برای اولین بار بمب اتم را روی دو شهر هیروشیما و ناکازاکی انداختند قطعنامه در محکومیت ایران صادر میکردند. ایرانی که خود قربانی سلاحهای کشتار جمعی شیمیایی بود.
هستی
مدرسهٔ راهنمایی ما کنار راهآهن بود. قطارها میآمدند و میرفتند. سروصدایشان تا دقیقهای حواس شاگردها و حتی معلم را پرت میکرد. بالاخره، مدرسه جابهجا شد؛ اما چه جابهجاشدنی. گفتند هر دانشآموز باید میز و صندلیهای خودش را با دست حمل کند و تا مدرسهٔ جدید، که دور از راهآهن بود، ببرد. این کار تنبیه نبود. یک تلاش همگانی بود که بچهها راحت آن را انجام دادند و ما به مدرسهٔ جدید رفتیم؛ اگرچه این مدرسه از منزل ما دور بود.
هستی
حجم
۴٫۶ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۲۴۸ صفحه
حجم
۴٫۶ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۲۴۸ صفحه
قیمت:
۹۹,۰۰۰
۴۹,۵۰۰۵۰%
تومان