بریدههایی از کتاب مهاجر سرزمین آفتاب
نویسنده:حمید حسام، مسعود امیرخانی
ویراستار:محبوبه قاسمی ایمچه
انتشارات:انتشارات سوره مهر
امتیاز:
۴.۸از ۲۳۷ رأی
۴٫۸
(۲۳۷)
آقا گفت: «آن قصر خانهٔ پسر شهید شماست. او زنده است و پیش اولیای خداست.»
از خواب بلند شدم. وضو گرفتم و قرآن را گشودم. خدا شاهد است که این آیه آمد: «وَلَا تَحْسَبَنَّ الَّذِینَ قُتِلُوا فِی سَبِیلِ اللهِ أَمْوَاتاً بَلْ أَحْیَاءٌ عِندَ رَبِّهِمْ یُرْزَقُون.»
آیه بهصراحت میگفت شهدا زندهاند و میهمان سفرهٔ پروردگارند. نماز صبح را خواندم و دوباره با اشتیاق شروع به خواندن قرآن کردم تا رسیدم به آیهای که خطاب «لا تَخَافُوا وَلَا تَحْزَنُوا وَأَبْشِرُوا بِالْجَنَّۀِ الَّتِی کُنتُمْ تُوعَدُونَ» داشت.
بعد از خواندن این آیات سبک شدم، قلبم به آرامش رسید، درد سراغم نیامد، و ایمانم به عالم غیب به مرتبهٔ یقین رسید.
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
وقتی میخواستند محمد را توی قبر بگذارند، به صورتش نگاه کردم. آرام خوابیده بود؛ درست مثل روزهای کودکیاش. آقا دستم را گرفت و از او جدایم کرد و به کسی که از بنیاد شهید آمده بود گفت روی سنگ قبر محمد بنویسید: «نام مادر: کونیکو یامامورا».
تا آن زمان هیچگاه من را با نام ژاپنیام صدا نکرده بود. حتم داشتم که میخواهد بگوید تو تنها زن ژاپنی در ایران هستی که مادر شهید شدی و این همان جملهٔ آخر محمد در دیدار آخر بود.
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
رفتم و دیدم دو نفر سپاهی آمدهاند. گفتند: «این ساک وسایل شخصی محمدآقاست.» درِ خانه را بستم و همانجا ساک را در بغل گرفتم و نشستم. آن را باز کردم؛ عطر و بوی محمد را میداد. دستخطی با یک قرآن کوچک و یک کتابچه دعا توی آن بود. داغم تازه شد و مثل مادران شهید ایرانی شروع کردم به سینه زدن. شاید تا آن زمان به این اندازه خودم را با مصائب حضرت زینب نزدیک ندیده بودم. آقا همیشه از فلسفهٔ روضهخوانی و سینهزنی برایم میگفت و اشاره به آرامش پس از روضه میکرد. واقعاً پس از چند روز کمی آرام شدم.
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
وقتی دید خیلی بیقراری میکنم، به حرف آمد: «محمد امانت خدا پیش ما بود. خودش داد و خودش گرفت. ما هم باید راضی باشیم به رضای خدا.» رفتم وضو گرفتم؛ درحالیکه بیامان اشک میریختم. دقایقی بعد سلمان رسید.
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
آقا اهل پنهانکاری نبود. اگر خبری داشت، حتماً به من میگفت. آن شب او و سلمان برای نماز مغرب به مسجد انصارالحسین رفتند و بعد از نماز آقا زودتر از شبهای قبل به خانه برگشت؛ صورتش مثل گچ سفید شده بود. نمیتوانست حرف بزند. پرسیدم: «محمد شهید شده؟!» چشمانش را بست و سرش را پایین آورد و من فروریختم و شروع کردم به گریه کردن. با گریهٔ من بلقیس هم خبردار شد. به گریه افتاد. اما آقا فقط به یک گوشه خیره شده بود.
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
روز ۲۴ فروردین در مدرسهٔ رفاه سر کلاس مشغول نقاشی برای دختران دانشآموز بودم که یکدفعه حالم دگرگون شد. دردی از درونم جوشید، بالا آمد، بغض کردم و یکباره مثل ابر بهار گریهام گرفت. دانشآموزان با تعجب نگاهم میکردند. خودم هم نمیدانستم چه اتفاقی افتاد که از این رو به آن رو شدم. بیشتر دانشآموزان فرزندان مسئولان بالای کشور بودند. یکی از آنها پشت سرم از کلاس بیرون آمد و پرسید: «خانم بابایی، خدایی نکرده، برای پسرتان، که توی جبهه است، اتفاقی افتاده؟!» گفتم: «خودم هم نمیدانم. فقط احساس کردم یک لحظه جان از تنم خارج شد.»
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
آقا هم نامه را خواند و گفت: «محمد راه درستی را انتخاب کرده و ما تسلیم امر الهی هستیم.» شنیدن این جمله از آقا نشان میداد که او با ایمان و یقین به حقیقت جهاد خودش را برای هر پیشامدی آماده کرده است و من هم سعی میکردم با خواندن قرآن به مرتبهٔ یقین و آرامش قلبی برسم.
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
نامهای به خانه آوردند. دستخط محمد را که بالای آن دیدم آرام شدم. نامه را باز کردم، نوشته بود: «قبلاً در جبهههای غرب در مناطق کوهستانی بودم، اما حالا به جنوب آمدهام. بیابانهایی که قدمگاه شهیدان است و هر جای آن نقشی از خون شهیدان را به خود دارد تا این کشور به دست متجاوزین نیفتد. به خدا دل کندن از این سرزمین مقدس سخت است.»
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
معطل نکرد. رفت شانه و قیچی را آورد و داد دستم. بغضی راه نفسم را بسته بود. هم نوازشش میکردم هم موهایش را با قیچی کوتاه میکردم. تمام که شد، گفت: «برای سلامتی تنها مادر شهیدِ ژاپنی صلوات.» و خودش بلند صلوات فرستاد و از روی صندلی بلند شد و تمامقد مقابلم ایستاد. یک آن احساس کردم قدوبالای او بلندتر از قبل و قیافهاش هم زیباتر از قبل شده است. دلم گواهی داد این پسر را دیگر نمیبینم و این آخرین دیدار ماست.
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
گفت: «مامان، یادت میآید مدرسه که میرفتم یک روز سرم را اصلاح کردی؟!»
با لبخند و هیجان گفتم: «بله، خوب یادم هست. حتی یادم هست که وقتی موهایت کوتاه شد، خودت را توی آیینه دیدی و گفتی اینکه خیلی بد شده!»
لبخند شیرینی زد و گفت: «اینقدر بد شده بود که وقتی رفتم مدرسه، گفتند از نمرهٔ انضباطت کم میکنیم و من مجبور شدم دوباره بروم سلمانی و چقدر آرایشگر غر زد که چرا از اول نیامدی پیش من؟!»
پرسیدم: «حالا چه شده که یاد سلمانی کردهای؟!» گفت: «میخواهم دوباره سرم را اصلاح کنی.»
با خندهای که رنگ مهر مادری داشت گفتم: «باز هم خراب میشود ها!»
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
بهقدری کمحرف شده بود که با خودم گفتم جبهه چگونه با آن همه توپ و تانک و انفجارها از بچهٔ نوزدهسالهٔ من یک انسان آرام و خوشاخلاق ساخته است. هیچ خبری از شیطنتها و ماجراجوییهای او نبود.
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
هر روز حجلهٔ شهیدی سر کوچه میگذاشتند. عدهای از بچهمحلهای محمد از جبهه مجروح برگشته بودند و هنوز خبری از محمد نبود. دلم که میگرفت، به مجلس روضه میرفتم. روضه دنیای تازهای پیش رویم میگشود که سبک و آرام میشدم. بالاخره، محمد بعد از یک ماه برگشت و، درحالیکه داغدار از دست دادن دوستان شهیدش در جبهه بود، با بیمیلی، در کنکور سراسری سال ۱۳۶۱ شرکت کرد. شاید این امتحان فقط به خاطر عمل به حرف مادرانهٔ من بود
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
هنوز باورم نمیشد مادربزرگ شدهام. ذوقزدگی و نشاط در همهٔ اعمال و رفتارم پیدا بود. محمد باز سراغم آمد و گویی که همه چیز را بر وفق مرادش ببیند، گفت: «مامان جان، دیپلم را که گفتی گرفتم. دایی هم که شدم. حالا مزد مادربزرگ شدن شما این است که با لبخند من را بدرقه کنی.» این درخواست را آنقدر لطیف و دلنشین مطرح کرد که ناخواسته خندهام گرفت و گفتم: «جایی که خدا اجازه داده بروی، من چه حرفی میتوانم بزنم!» معطل نکرد. سری به مسجد زد و برگشت و ساکش را برداشت. هنگام رفتن، فقط سفارشی به بلقیس کرد و به جبهه رفت.
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
روزی به آیات جهاد در راه خدا رسید و گفت: «جهاد در راه خدا هم با دادن جان است هم با بخشیدن مال.» این آیه روی من اثر عجیبی گذاشت. بلافاصله، پنج سکهای را که بهعنوان مهریه از او گرفته بودم برگرداندم و گفتم: «نیازی به این طلاها ندارم، اگر میخواهی به جبهه بده یا در راه خدا هرطور که صلاح میدانی خرج کن.» بلقیس هم سرویس گرانبهای طلایش را، که شامل گردنبند، گوشواره، دستبند، و النگو بود، با همان جعبهاش برای پشتیبانی از رزمندگان هدیه کرد. آقا گفته بود این کمکها اگر از روی اخلاص باشد، پیش خدا ارزشمند است.
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
نکتهای که در ازدواج همهٔ ایرانیها برای من پندآموز بود دادن یک جلد قرآن در مهریه بود. آقا میگفت قرآن نسخهٔ زندگی و نقشهٔ رسیدن به سعادت است که باید به آیات آن عمل کرد و خودش فهم بسیار زیادی از مفاهیم قرآن داشت و بچهها را جمع میکرد و چند آیه میخواند و معنای آن را میگفت. روزی به آیات جهاد در راه خدا رسید و گفت: «جهاد در راه خدا هم با دادن جان است هم با بخشیدن مال.» این آیه روی من اثر عجیبی گذاشت.
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
بعد از آموزشهای آتلبندی، آمپولزنی، و بستن زخمهای سطحی، دستور داد یک پتو و دو تا اسلحهٔ ژ ۳ آوردند و پرسید: «چه کسی میتواند با این سه وسیله یک برانکارد برای حمل مجروح بسازد؟» دستم را بالا گرفتم و دست به کار شدم. اسلحهها را به یک طرف پتو بستم و طرف مقابل پتو را با ژ ۳ دیگر بستم؛ شد یک برانکارد. از این نوع کارهای ابتکاری ضرورتی در آموزشها زیاد انجام دادیم و با آن آموزشهای نظامی و این آموزشهای بهداری احساس یک چریک را پیدا کردم؛ یک چریک چهلساله!
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
بعد از آموزشهای سنگین نظامی و باز کردن و بستن انواع سلاحها، نوبت میدان تیر شد؛ آن هم تیراندازی با اسلحهٔ ژ ۳ که با چکاندن هر ماشه یک لگد حوالهٔ کتف یا گردنمان میشد. باوجوداین، امتیاز من در نشانهروی در زدن تیر توی سیبل خیلی خوب بود و مربیان از خانمهای تحت آموزش میخواستند که برایم صلوات بفرستند.
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
ساعت چهارونیم بعدازظهر پیام دادند امام فرموده همهٔ مردم بریزند توی خیابانها و حکومت نظامی را بشکنند. با شنیدن این خبر از خانه بیرون زدیم. مهم نبود کدام طرف و به کجا میرویم. فقط میدویدیم و باز به جاهایی که فکر میکردیم صدای تیراندازی بیشتر میآید میرفتیم. از همه جا بوی باروت و لاستیک سوخته میآمد و صدای آژیر آمبولانسها کم شده بود. خبر رسید پادگان جمشیدیه سقوط کرده است. مراکز نظامی یکییکی به دست جوانان انقلابی میافتاد و من احساس غرور میکردم.
ایرانی نبودم. از خاور دور، از سرزمین خورشید تابان، آمده بودم. اما غرور شکستهشدهام در هیروشیما و ناکازاکی را اینجاـ هزاران کیلومتر دورتر از سرزمین مادریامـ بازیافتم.
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
روز ۲۲ بهمن، از شدت درگیری، حتی نمیتوانستیم بهراحتی روی پشتبام راه برویم. گاهی مثل یک چریک به حالت خمیده از گوشهٔ پشتبام به طرف دیگر میرفتیم. بلقیس کنارم بود. سرِ نترسی داشت. گاهی که تیرها وزوزکنان از بالای سرمان رد میشدند گوشهٔ مانتواش را میکشیدم و میگفتم: «برویم پایین.» پایین هر کاری از دستمان برمیآمد انجام میدادیم. ملحفهٔ سفید و پارچهٔ آماده میگذاشتیم که به بیمارستانها برای بستن زخمها ببرند.
ساعت چهارونیم بعدازظهر پیام دادند امام فرموده همهٔ مردم بریزند توی خیابانها و حکومت نظامی را بشکنند. با شنیدن این خبر از خانه بیرون زدیم
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
در روزهای بیستم و بیستویکم درگیریها با شدت بیشتری ادامه یافت. شرق تهران، از میدان شهدا تا همهٔ خیابانهای منتهی به آن میدان، منطقهٔ جنگی شده بود و بسیاری از اتفاقات در شعاع دید ما بود. هر ساعت خبر میرسید که پادگانی یا مرکزی دولتی و نظامی سقوط کرد و به دست مردم افتاد.
طی این دو روز، آقا، سلمان، و محمد از صبح بیرون میرفتند و شبـ در شرایطی که من خودم را برای شنیدن خبر شهادت آنان آماده کرده بودمـ برمیگشتند. بعدها فهمیدم نیروهای کلانتری سلمان و محمد را دستگیر کرده بودند. اما آنها تا مدتها به من نگفتند.
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
حجم
۴٫۶ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۲۴۸ صفحه
حجم
۴٫۶ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۲۴۸ صفحه
قیمت:
۹۹,۰۰۰
۴۹,۵۰۰۵۰%
تومان