بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب دشمنان | صفحه ۳ | طاقچه
تصویر جلد کتاب دشمنان

بریده‌هایی از کتاب دشمنان

۴٫۱
(۲۱)
یالتا از پشت مه صبحگاهی، به سختی به چشم می‌آمد. تپه‌ها کفنی از ابرهای سفید بی‌حرکت بر سر انداخته بودند. برگ‌های درختان اصلاً تکان نمی‌خورد. جیرجیرک‌ها جیرجیر صدا می‌کردند و آهنگ مبهم و یک‌نواخت دریا که از پایین به گوش می‌رسید، سخن از آرامش و خواب جاودانی که در انتظار ما است، می‌گفت. همین دریایی که وقتی نه از «یالتا» و نه از آب «آریاندا» نشانی بوده، می‌غریده است و آن‌گاه که از ما هم نشانی نخواهد ماند، همچنان بی‌قید و احمقانه خواهد غرید. و حیات با همۀ بی‌اعتنایی‌هایش در برابر مرگ و زندگی ما، و با وجودی که زندگی ما در گرو مرگ حتمی است، با جنبش و حرکتی ناگسستنی، و با تحول و تکاملی وقفه‌ناپذیر، در روی زمین همچنان ادامه خواهد یافت.
Tamim Nazari
بله من راست می‌گویم، همیشه صاف و پوست‌کنده حرف می‌زنم. من از هیچ‌کس و هیچ چیزی هراسی ندارم. بین من و شما فرق زیاد است. شما کودن، کوردل و ابله هستید. هیچ چیز را نمی‌بینید و اگر هم ببینید از چیزی سر در نمی‌آورید. به شما می‌گویند زنجیر باد را گسسته‌اند. می‌گویند شما حیوان هستید و از حیوان هم پست‌ترید و باور می‌کنید شما را کتک می‌زنند و دست آن‌ها را که کتکتان می‌زنند، می‌بوسید. خوکی در پوستین خرس، مالتان را می‌برد و در عوض چند تا پول سیاه جلوتان می‌اندازد و شما می‌گویید: «ارباب خواهش می‌کنم اجازه بدهید دستتان را ببوسم.»
Tamim Nazari
گوسیف مدت زیادی راجع به یک ماهی که به اندازۀ کوهی بزرگ باشد، فکر کرد و بعد هم به زنجیرهای کلفت زنگ‌زده اندیشید و بعد که از هر دو خسته شد، شروع به خیال‌بافی دربارۀ ده خودش کرد؛ دهی که حالا بعد از پنج سال خدمت در خاور دور، به آن‌جا برمی‌گشت. در عالم خیال، استخر بزرگ پر از برف ده را در نظر مجسم کرد. در یک طرف استخر ساختمان آجری کوره‌پزخانه است که دودکش بلند آن به ابری تیره از دودهای سیاه‌رنگ منتهی می‌شود. و در طرف دیگر، استخر دهکده قرار دارد. حیاط پنجمی خانۀ آن‌ها است. از گوشۀ حیاط، برادرش السکی، با سورتمه بیرون می‌آید. پشت سرش پسر کوچکش «وانکا» که پوتین نمدی پایش است نشسته. «اکولکا» دخترش هم پوتین نمدی پوشیده. السکی مست است. وانکا می‌خندد و صورت اکولکا پیدا نیست. خوب پوشانیده شده است.
Tamim Nazari
«انگار کن ماهی به بزرگی یک کوه باشد و پشت ماهی به کلفتی و سختی پوست سگ‌ماهی باشد. انگار کن که آخر دنیا دیوارهای گندۀ سنگی باشد که بادها را، که زوزه می‌کشند، به آن‌جا زنجیر کرده باشند. اگر کسی آن‌ها را ول نکند، آن‌ها می‌توانند این‌طوری شورش را در بیاورند و مثل سگ حمله بکنند و رعشه به جان همه چیز بیندازند؟ اگر بادها را زنجیر نکرده‌اند، پس بادها چه مرگشان می‌شود که یک‌هو از تب و تاب می‌افتند و آرام می‌گیرند؟»
Tamim Nazari
زندگی در ازای ناچیزترین و معمولی‌ترین منافعی که به بشر ارزانی می‌دارد، چه بهای عظیمی از بشر می‌ستاند. بعد از چهل سال زندگی و لاف دانش زدن، تازه به کرسی استادی فلسفه رسیدن، یک استاد معمولی بودن، افکار معمولی را تفسیر کردن، و تازه این افکار، افکار دیگران بودن، با زبانی سنگین، خسته و ضعیف افکار دیگران را تفسیر کردن، یعنی به طور خلاصه مقام یک دانشمند متوسط را داشتن... و در برابر این منافع ناچیز چه بهای عظیمی را پرداخته بود!
Tamim Nazari
پزشکان و قوم و خویش‌های دل‌سوز بهترین کوشش خود را به عمل می‌آوردند که بشریت را به کودنی و خمودی بکشانند. و وقتی خواهد رسید که ابتذال نام نبوغ را به خود بگیرد و انسانیت و بشریت محو گردد
Tamim Nazari
اما دلم می‌خواهد از شما بپرسم آخرش چه؟ باغ‌های من بی‌چون و چرا عالی است، باغ نمونه است... باغ نیست، بلکه موزه و مؤسسه‌ای است که اهمیت سیاسی زیادی هم دارد و قدم جدیدی به طرف صنعت کشاورزی جدید روسیه است... اما آخرش چه؟... برای چه؟ هدف اصلی و غایی این کار چیست؟
Tamim Nazari
وقتی سعی می‌کند که آهنگی را که یعقوب آن روز روی آستانۀ در اتاقش نواخت تکرار بکند، کمانچه چنان آهنگ حزن‌انگیز و پر از غمی را منتشر می‌کند که همۀ شنوندگان به گریه می‌افتند و خود روچیلد هم چشمانش را برمی‌گردانَد و از ته دل فریاد می‌زند «ووی! وو... ی!» اما این آهنگ جدید چنان مورد پسند همه قرار گرفته است که در شهر تمام تاجرهای متمول و اعضای اداره‌ها محال است یادشان برود از روچیلد در مهمانی‌هایشان و در اجتماع‌هایشان دعوت کنند و حتی او را مجبور می‌کنند که ده بار تمام این نوا را ساز کند.
Tamim Nazari
او از مرگ متأسف نبود. اما همین که به خانه آمد و سازش را دید، دلش هری ریخت و احساس تأسف کرد. ساز را نمی‌شد با خود به گور برد، ممکن بود سازش یتیم بشود و بر سازش همان برود که بر جنگل غان و جنگل کاج رفته بود. همه‌چیز در این جهان تباه می‌شود و تباه خواهد شد. یعقوب کنار در اتاق رفت و روی سنگ آستانه نشست و سازش را به شانه فشار داد و همچنان که در اندیشۀ عمر بود، عمری که پر از تباهی و ضرر است، شروع به نواختن کرد، و همین که آهنگ‌ها واضح و انباشته از احساسات غم‌انگیز بیرون ‌ریختند، اشک بر گونه‌اش فرو ریخت و هرچه بیش‌تر می‌اندیشید، آهنگ سازش حزن‌انگیزتر می‌شد.
Tamim Nazari
مرگ لااقل خودش یک منفعت است. دیگر لازم نیست آدم بخورد، بیاشامد، مالیات بدهد و دیگران را آزار بدهد، و چون آدم نه فقط یک سال، بلکه صدها و هزارها سال در گور می‌خوابد، پس منافعش بی‌شمار است. زندگی بشر سراسر ضرر است و فقط مرگش منفعت دارد. اما این ملاحظه، هرچند به نظر یعقوب کاملاً درست می‌آمد، ولی رنج‌آور و تلخ بود. زیرا چرا در این دنیا که فقط آدم یک‌بار به آن پا می‌گذارد، ترتیب را طوری داده‌اند که عمر بی‌منفعت سپری بشود؟
Tamim Nazari
تمام غروب‌ و شب در فکر یعقوب، درخت بید، ماهی، بچۀ مرده و مارفا چشمک زدند. مارفا با نیم‌رخش که شبیه مرغی بود که می‌خواهد آب بیاشامد، صورت ترحم‌آور و پریده‌رنگ روچیلد، و به اندازۀ یک لشکر پوزه‌هایی که به هم در تاریکی فشار می‌آوردند و از «ضررها» سخن می‌گفتند. این‌ها همه به او هجوم آوردند. دایم از این پهلو به آن پهلو می‌غلتید و پنج بار در دل شب پا شد و ساز زد.
Tamim Nazari
اکنون اگر به گذشته‌اش بنگرد، غیر از ضرر چه می‌بیند؟ ضررهایی که فکر آن‌ها خون را در رگ منجمد می‌کند و چرا بشر نمی‌تواند بدون این ضررها زندگی بکند؟ چرا جنگل کاج و جنگل غان هر دو قطع شده‌اند؟ چرا از مزرعه استفاده نمی‌شود؟ چرا مردم آن‌چه را که نباید می‌کنند؟ چرا او تمام عمرش را به داد و فریاد، غریدن، مشت گره کردن و دشنام دادن به زنش سپری کرده است؟ به چه قصد قابل تصوری روچیلد بی‌چاره را ترسانیده و به باد دشنام گرفته است؟ چرا مردم نمی‌گذارند دیگران به راحتی و آسایش زندگی کنند؟ تمام این‌ها ضرر است! ضررهای وحشتناک! اگر نفرت مردم از یکدیگر در کار نبود، آدم‌های بدجنس این‌گونه منافع بی‌شمار را نمی‌ربودند.
Tamim Nazari
«یعقوب یادت هست که پنجاه سال پیش، خدا پسری کاکل‌زری به ما داد؟ تو و من هر روز کنار رودخانه، زیر درخت بید می‌نشستیم... و آواز می‌خواندیم؟» و بعد به تلخی خندید و گفت: «و پسرمان مرد.
Tamim Nazari
عجب مرد باکمالی. اگر آدم پول‌داری بود، خونش را می‌گرفتی. اما برای بی‌چاره‌ها حتی از یک رگ‌ زدن دریغ می‌کنی
Tamim Nazari
یعقوب به زن پیرش نگاه کرد و به یاد آورد تمام عمرش هرگز با او به محبت تا نکرده است، هرگز نازش را نکشیده است، هرگز بر او رحم نیاورده است، هرگز یک لچک برای سر او نخریده است، هرگز برای او از عروسی‌ها دستمال بسته نیاورده، یک تکه غذای خوشمزه برایش نیاورده، و فقط به او چشم‌غره رفته، برای «ضررهای» خودش به او دشنام داده و با مشت گره‌کرده به او حمله برده است. راست است که هرگز او را نزده است، اما غالباً چنان او را ترسانده است که از وحشت روی زمین پهن شده و از حال رفته است. بله! بدتر از همه به او امر کرده است که چای ننوشد، زیرا بدون چای، ضررهای مارفا به حد کافی زیاد هست و زن بیچاره همیشه آب گرم می‌خورده است. و اکنون که یعقوب داشت می‌فهمید چرا قیافۀ مارفا تا به این حد مشتاق و دیگرگون به نظر می‌رسد، احساس ناراحتی می‌کرد.
Tamim Nazari
کارآگاه اداره پلیس دو سال تمام بیمار بود و یعقوب با بی‌صبری تمام به انتظار مرگش نشسته بود. اما آخر سر کارآگاه به مرکز استان رفت بلکه آن‌جا معالجه بشود و همان‌جا بدتر شد و همان‌جا عمر درازش را به شما داد! این هم یک ضرر دیگر. اما ضرر بزرگی که حداقل ده روبل برآورد می‌شد، این بود که تابوت کارآگاه را می‌شد خیلی گران ساخت و حاشیۀ تابوت را هم اکلیل زد! غم ضررها، مخصوصاً در دل شب، بر سینۀ یعقوب سنگینی می‌کرد، پا می‌شد توی رخت‌خوابش می‌نشست و سازش را در بغل می‌گرفت و مغزش پر از اندیشۀ ضررها، زخمۀ کمانچه را برمی‌داشت و ساز می‌زد و در آن دلِ تاریکِ شب، کمانچه صدای حزن‌انگیزی برمی‌آورد که یعقوب را تسلّی می‌داد و حالش بهتر می‌شد.
Tamim Nazari
الیوشا در گوشه‌ای نشست و با وحشت برای سونیا تعریف کرد که چه‌گونه گول خورده است. می‌لرزید، سکسکه می‌کرد، می‌گریست، این اولین باری بود که به عمرش با دروغ ظالمانه‌ای مواجه شده بود. پیش از این هرگز نمی‌دانست که در این دنیا، علاوه بر زردآلوی شیرین و کیک و ساعت‌های گران‌قیمت، خیلی چیزهای دیگر هم وجود دارد که در زبان بچه‌ها نامی برای آن‌ها نمی‌توان یافت
Tamim Nazari
بگویید ببینم راست است که ما بدبختیم؟» «مگر چه‌طور؟» «پدرم این‌طور می‌گوید. می‌گوید شما بچه‌های بدبختی هستید. من تعجب می‌کنم وقتی حرف او را گوش می‌دهم که می‌گوید شما بدبختید، من بدبختم و مادرتان هم بدبخت است. می‌گوید پیش خدا برای او و خودتان دعا بکنید.»
Tamim Nazari
خیال سربازها در برابرشان تصاویر یک زندگی آزاد را، یک زندگی آزاد را که آن‌ها هرگز لذتش را نچشیده‌اند، مجسّم و رنگ‌آمیزی می‌کند.
Tamim Nazari
خیال در برابر خود با راحتی و آرامش خاص، مردی را مجسّم می‌کند که به سان خالی بر گونۀ کنارۀ سراشیبی یک رودخانه، آن‌جا که حتی قو نمی‌پرد، صبح زودی، جا گرفته است. صبح آن‌قدر زود است که هنوز شعلۀ سحر از دامنۀ افق محو نگشته است. در دو طرف رودخانه کاج‌های جاودانی صف کشیده‌اند و سرهای آن‌ها دور از دسترس آدمی به گوش هم مبهم زمزمه می‌کنند و به آن مرد آزاده نظری جدی می‌اندازند. ریشه‌ها، صخره‌های عظیم، بوته‌های خار، سد راهش می‌شوند؛ اما آن مرد، هم جسماً و هم روحاً، قوی است و از چیزی نمی‌هراسد؛ نه از کاج‌ها، نه از تخته‌سنگ‌ها، نه از تنهایی و نه از انعکاس صدای پای خودش؛ در هر قدمی که بر زمین می‌نهد و پایش که به سنگ می‌خورَد!
Tamim Nazari

حجم

۲۴۲٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۷۶

تعداد صفحه‌ها

۳۱۴ صفحه

حجم

۲۴۲٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۷۶

تعداد صفحه‌ها

۳۱۴ صفحه

قیمت:
۳۸,۰۰۰
تومان