بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب آبنبات نارگیلی | صفحه ۹ | طاقچه
تصویر جلد کتاب آبنبات نارگیلی

بریده‌هایی از کتاب آبنبات نارگیلی

نویسنده:مهرداد صدقی
امتیاز:
۴.۲از ۴۹۲ رأی
۴٫۲
(۴۹۲)
محسن اصلا چهنم و ضرر شاید منم برم کلاس گیتار... یکی از بچه‌ها رفته یک‌جا، مِگه توی ده جلسه گیتارِ پاپ درس مِدن، خودش از جلسه سومش توی خوابگاه شاگرد گرفته و از شاگرداش فقط سه جلسه جلویه. ولی خا متانه پول دربیاره دیگه مگه بده؟ - نه خیلی هم خوبه. برو شاگردش بشو تو هم از جلسه دوم خودت شاگرد بگیر. - کسی رِ بتانم گیر بیارم بهش درس
karoon
از اینکه دروغ گفته بودم، نه تنها ناراحت نبودم بلکه از خودم هم تشکر کردم و به پدر و مادر و جامعه و آموزش و پرورش و دانشگاه هم افتخار کردم که چنین فرد دروغگویی تربیت کرده‌اند که در مواقع حساس می‌تواند جان خودش را نجات دهد.
karoon
مثل بعضی زندگی‌های مشترک، یاد گرفته بودیم به دروغ‌های هم احترام بگذاریم.
karoon
این‌بار آمادگی‌ام بیشتر از قبل بود و برای دریا علاوه بر نوار و کتاب، می‌خواستم با پول دایی آبنبات هم بخرم. باز هم نظر دایی این بود که به جای آبنبات هل‌دار و پسته‌ای و دارچینی بهتر است نارگیلی بخرم چون طرف بچه جنوب است و نارگیل با مسماتر است.
Yasi
مهسا جلو آمد و گفت: «عمو محسن چرا این شکلی شدی؟» گفتم «خواهش مکنم. جهت انجام وظیفه بود» فکر کنم فهمید که نمی‌توانم حرف بزنم و بعد از خاحافظی و عذرخواهی مبنی بر اینکه شاید بد موقع زنگ زده، تلفن قطع شد. گوشی را گذاشتم اما حالم طبیعی نبود. ملیحه در حال ورز دادن خمیر گفت: - کی بود؟ - دوستم بود از گرگان زنگ زد تسلیت بگه - باشه فقط بعدا زیاد از حد بهش محبت نکنی که پرچه بشه
Yasi
تلفن دوباره زنگ خورد. آرام به طرف تلفن رفتم اما سنگینی نگاه بقیه را روی خودم حس می‌کردم. گفتم «الو بفرمایید» کسی حرف نزد. صدای نفس زدن کسی را شنیدم اما به بقیه گفتم «بازم صدا نمیاد» چون دیدم طرف قطع نکرده، یک بار دیگر گفتم «الو؟» و این بار صدایی ظریف و دخترانه گفت «الو؟ آقا محسن؟» اولین بار بود که دختری به خانه‌مان زنگ می‌زد و اسم مرا صدا می‌زد. با کمی خجالت و شرم و حیا گفتم «بفرمایین» - دریا هستم. خواهر امین. قلبم ریخت. رنگم پرید. نفس‌هایم به شماره افتاد و گوش‌هایم قرمز شد.
Yasi
برای ملیحه از روزی گفتم که با بی‌بی و آقای دکتر رفتیم ساندویچی. ماجرا را با جزییات دوباره تعریف کردم. همه داشتند کلی می‌خندیدند اما ملیحه گفت: «پس تقصیر تو بود« برای اولین بار بود که فهمیدم ملیحه کمی تا قسمتی از اینکه با آقای دکتر ازدواج کرده پشیمان شده. همین را از او پرسیدم. ملیحه گفت: «همه زنا بعد از یک مدت، ممکنه پشیمان بشن. فرقی هم نمکنه با کی ازدواج کردن. یعنی کلا از ازدواج پشیمان مشن نه اینکه طرف کی باشه» مامان لبخندی زد و به من گفت «ها راست مگه.... من خودمم همینجور بودم»
Yasi
می‌خواستم توی قطار آهنگ گوش کنم و از نظر احساسی برای فردا کاملا آماده باشم ولی خیلی زود خوابیدم و آنقدر خسته بودم که صبح زود نزدیک کرمان بیدار شدم. وقتی یکی از خدمه قطار مسافرها را برای تحویل ملافه‌ها بیدار کرد، هنوز خوابم می‌آمد. دوست داشتم به راننده قطار بگویم «من هنوز خوابم میاد جان ما مشه یک کم دیگه دور بزنی؟»
Yasi
- محسن خیلی دوست دارم عروسی‌ای برم که داماد و برادر عروس، هر دو تاشون از دوست‌های قدیمیم باشن. ای خدا چقدر حال می‌ده. دلم می‌خواست به فرهاد بگویم «اگه همچین عروسی‌یی دلت مخواد پس باید پول بدی تا برم از خواهر امین خواستگاری کنم. مفتی به کسی حال نمدن»
Yasi
- محسن به خاطر تو ببین چه دروغایی گفتم. - دمت گرم. قول مدم منم یک روز برای تو دروغایی بگم که چی
Yasi
با خودم فکر کردم اگر همه آدم‌های دنیا عاشق بودند چقدر خوب می‌شد چون همه مهربان می‌شدند. بعد فکر کردم شاید دعواها و جنگ‌ها برای این است که مردم عاشق نیستند. اما باز به این فکر کردم شاید بعضی دعواها و جنگ‌ها هم بخاطر این است که شاید دو نفر عاشق یکی هستند
Yasi
خمیازه‌ای کشید و گفت: «تو ماشین کتاب نخون چشات ضعیف می‌شه» چون نظرش درست بود به نظرش توجهی نکردم و ادامه دادم. مرد میانسال خواب‌آلود پرسید: - تا فیروزکوه چقدر مونده؟ دلم می‌خواست بگویم «ببخشین تابلوشِ دیدم ولی چون چشمام ضعیف شده ندیدم چقدر مانده» اما گفتم «نمدانم والا». چون می‌خواستم آدم خوبی باشم که خدا هم در دنیا، هم در آخرت و مخصوصا در کرمان جوابم را بدهد، کتابم را جمع کردم و رفتم از راننده هم راجع به فاصله تا فیروزکوه بپرسم، هم نوار شب‌سکوت‌کویر را او بدهم. با خودم فکر کردم اگر همه آدم‌های دنیا عاشق بودند چقدر خوب می‌شد چون همه مهربان می‌شدند. بعد فکر کردم شاید دعواها و جنگ‌ها برای این است که مردم عاشق نیستند.
Yasi
خمیازه‌ای کشید و گفت: «تو ماشین کتاب نخون چشات ضعیف می‌شه» چون نظرش درست بود به نظرش توجهی نکردم و ادامه دادم. مرد میانسال خواب‌آلود پرسید: - تا فیروزکوه چقدر مونده؟ دلم می‌خواست بگویم «ببخشین تابلوشِ دیدم ولی چون چشمام ضعیف شده ندیدم چقدر مانده» اما گفتم «نمدانم والا».
Yasi
راننده نواری را که یکی از مسافرها داده بود، گذاشت. دکلمه مریم حیدرزاده بود و می‌گفت: «من می‌گم منو نگاه کن، تو می‌گی که جون فدا کن». خود راننده هم گه‌گاهی توی آینه زیرچشمی به بعضی مسافران نگاهی می‌انداخت شاید که با نگاه به هم بگویند «من می‌گم چشات قشنگه، تو می‌گی دنیا دورنگه»
Yasi
سوار اتوبوس که شدم، از همان لحظه‌ای که از ترمینال درآمدیم شروع به خواندن کتاب کردم اما با توجه به مسافت، کتاب‌ها نرسیده به پلیس‌راه نوکنده تمام شدند. حالا بیست و سه ساعت و نیم دیگر باید دوباره می‌خواندم‌شان.
Yasi
هر چهار نفر برای اینکه به لحاظ شرعی دروغ نگفته باشیم، اول نشستیم فیلم سخنرانی را نگاه کردیم و به مرگ تدریجی خود نزدیک شدیم. سخنرانی که تمام شد، ابی مرا بیدار کرد. من هم یک لگد به مرتضی زدم تا هوشیار شود. مرتضی هم انوش را بیدار کرد. انوش معلوم نبود چه خوابی می‌دید که با ناله بیدار شد. احتمالا تاثیر آن سخنرانی بود. چراغ‌های اتاق را خاموش کردیم و فیلم تایتانیک را توی ویدئو گذاشتیم. ابی جلوی در نشسته بود و در دورترین نقطه نسبت به تلویزیون قرار داشت. - ابی اونجا نشستی چشمات ضعیف‌تر نشه یک وقت... بیا جلوتر - نه اینجا نشستم اگه صدای پایی از بیرون آمد بشنوم.
Yasi
انوش آنقدر تحت تاثیر قرار گرفت که می‌خواست همان‌شب مرا بفرستد کرمان. هرچه گفتم پول ندارم، قبول نکرد و گفت اگر واقعا عاشق هستم از چیزی نباید بترسم و فوقش در پارک می‌توانم بخوابم و یکی دو روز هم چیزی نخورم. با چیزی که انوش می‌گفت مطمئن بودم بروم جلوی دریا به جای جواب مثبت، به من یا پول می‌دهد یا یک تکه نان.
Yasi
- محسن باور کن همینا رو بهش بگو. درسته تو هیچی نداری اما حرّاف خوبی هستی. کاری کن به حرفات گوش بده. این «حراف خوبی هستی» در دید دایی اکبر یعنی اینکه «خوب تف مِدی» اما حرف انوش به دلم نشست.
Yasi
راز آنقدر در دل آدم می‌ماند که آدم فکر می‌کند اگر به کسی بگوید، انگار که لخت توی خیابان دارد راه می‌رود و با خجالت فراوان حس می‌کند دارد رسوا می‌شود. اما به اولین نفر که می‌گویی، دیگر از گفتنش خجالت نمی‌کشی و راه‌به‌راه به بقیه هم می‌گویی و به خودت که می‌آیی می‌بینی داری لخت راه می‌روی و عین خیالت نیست.
Yasi
ماجرا را به او گفتم. حسام هم خیلی منطقی به من گفت رفتنم درست نیست و چون نظرم را تایید نکرد، از اینکه با او مشورت کردم، پشیمان شدم. نفهمیده بود آدم وقتی با کسی مشورت می‌کند تایید می‌خواهد نه نظر واقعی.
Yasi

حجم

۲۹۵٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۳۲۵ صفحه

حجم

۲۹۵٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۳۲۵ صفحه

قیمت:
۲۱۰,۰۰۰
۱۰۵,۰۰۰
۵۰%
تومان