بریدههایی از کتاب ساندویچ ژامبون
۳٫۹
(۸۴)
هنوز هم آن حسی که انگار توسط یک فضای خالی سفید احاطه شدهام را داشتم. همیشه یک حالت تهوع مختصری میکردم.
.
آنها فقط یک مشت مباحث تئوری توی کلهات میچپاندند و هرگز نمیگفتند کف خیابانها چقدر سفت و دردناک است.
Ali Sarhadi
«شما نمیتونید حماقت عموم مردم رو دستکم بگیرید.»
سپیده اسکندری
هر آدمی به کسی احتیاج دارد. وقتی کسی دور و بر نباشد، باید خود کسی را بسازی، و او را شبیه کسی کنی که باید باشد. اینکار مسخرهبازی و خود را گولزدن نبود. مسخرهبازی و خود را گول زدن این است که آدم به زندگیاش ادامه دهد در حالی که کسی مثل بارون دور و برش نیست.
پویا پانا
بیشتر آدمها در بیست و پنج سالگی تمام میشوند. و بعد تبدیل میشوند به ملتی بیشعور که رانندگی میکند، غذا میخورد، بچهدار میشود، و هرکاری را به بدترین شکلاش انجام میدهد، مانند رای دادن به کاندیدای ریاست جمهوریای که آنها را یاد خودشان میاندازد.
پویا پانا
تمام چیزی که من میخواستم یک غار در کلرادو بود با سه سال آذوقهی غذایی و نوشیدنی. حاضر بودم خودم را با شن پاک کنم. اصلاً هرچیز، هرچیزی که فقط غرق شدن در این حماقت، در این ابتذال و بودنِ بزدلانه را متوقف کند.
پویا پانا
چه دوران مزخرفی بود آن سالها – احتیاج و میلی وجود داشت برای زندگی کردن اما تواناییاش نبود.
پویا پانا
کمونیستها میخوان پول ما رو بدن به سیاهها، به همجنسبازا، به ولگردها، به قاتلها و بچهآزارایی که تو خیابونهای ما راه میرن!»
کاربر ۲۰۶۳۳۱۰
ثروت یعنی پیروزی و پیروزی تنها واقعیت موجود بود.
یک زن با انتخاب یک ظرفشور چهچیزی در زندگی بهدست میآورد؟
کاربر ۲۰۶۳۳۱۰
پدر و مادر بچه پولدارها بیشتر وطنپرست بودند چون اگر کشور از دست میرفت چیزهای بیشتری برای از دست دادن داشتند. پدر و مادرهای فقیر خیلی کمتر وطنپرست بودند، و اگر تظاهر به میهنپرستی میکردند فقط به این دلیل بود که ازشان اینطور توقع میرفت و یا اینطور تربیت شده بودند. ناخودآگاه میدانستند برایشان سود یا ضرری ندارد. اگر روسها یا آلمانها یا چینیها یا ژاپنیها کشور را اداره میکردند، مخصوصاً اگر پوستشان تیره میبود، شاید اوضاع بهتر میشد.
آرین
کل دنیا چیزی نیست جز دهان و مقعدهایی که میبلعند و میرینند، و تولیدمثل میکنند.
میشه گفت کتابخوان
همیشه انتخاب تو از بین دو تا بد است، مهم هم نیست که کدام را انتخاب کنی، هرکدامشان ذرهای از تو را میخورند، تا آنجا که دیگر چیزی باقی نماند. بیشتر آدمها در بیست و پنج سالگی تمام میشوند. و بعد تبدیل میشوند به ملتی بیشعور که رانندگی میکند، غذا میخورد، بچهدار میشود، و هرکاری را به بدترین شکلاش انجام میدهد، مانند رای دادن به کاندیدای ریاست جمهوریای که آنها را یاد خودشان میاندازد.
rain_88
کل بساط دانشگاه خیلی ملایم و لطیف بود. هیچوقت به تو نمیگفتند که آن دنیای واقعیِ بیرون از تو چه انتظاری خواهد داشت. آنها فقط یک مشت مباحث تئوری توی کلهات میچپاندند و هرگز نمیگفتند کف خیابانها چقدر سفت و دردناک است. واقعاً یک دانشجو ممکن بود خودش را در مقابل زندگی تباه کند. کتابها آدم را سوسول بار میآوردند. وقتی قرار بود کتاب را زمین بگذاری و سراغ زندگی واقعی بروی، آنوقت میفهمیدی که دانشگاه واقعاً هیچچیز بهت یاد نداده است.
razi
جنگ. من اینجا باکرهام. میتوانی تصور کنی خودت را به خاطر تاریخ بیندازی جلوی گلوله آن هم در حالی که نفهمیدهای زن یعنی چه؟ یا قبل از اینکه یک اتومبیل داشته باشی؟ من از چی باید دفاع کنم؟ از یک کسِ دیگر. کس دیگری که من به هیچجایش هم نیستم. مردن در جنگ هرگز جلوی جنگ را نمیگیرد.
razi
خورشید بسیار پایین رفته بود اما هنوز غروب نکرده بود و داشت آخرین ذراتاش را به پشت پنجره میپاشید. احساس میکردم حتی خورشید هم متعلق به پدرم است، چون داشت بر بالای خانهی پدرم میتابید، پس من سهمی از آن نداشتم. من مثل رزهای پدر بودم، چیزی متعلق به او، نه به خودم...
وحید نجفی
از این زیباییشان متنفر بودم، از این جوانیِ بدون مصیبتشان، و همانطور که رقصیدنشان را درون استخر نورهای جادویی نگاه میکردم، که دستهای هم را گرفتهاند، که لحظههای خوشی را میگذرانند، که کودکیِ آسیب ندیدهای دارند، که بهطور موقت روی شانساند، از همهشان متنفر شدم، چون چیزی داشتند که من هنوز به دست نیاورده بودم، و با خودم گفتم، باز با خودم گفتم، یک روز به اندازهی تکتکتان شاد خواهم بود، حالا میبینید.
razi
«آره، اگه خالم ریش داشت آق دائیم بود.»
کتابخوار اعظم
«از الکلیا بدم میاد! بابای منم الکلی بود. داداشامم الکلیان. الکلی جماعت ضعیفن. الکلی جماعت ترسواََن. اون الکلیام که میزنن و در میرن باس باقی عمرشون رو برن هُلُفدونی!»
همانطور که میراندیم سمت خانه، او همچنان با من حرف میزد.
کرم کتاب
نمیدانم دقیقاً چه اما ما یک چیزی داشتیم، حساش میکردیم. میشد این را در راه رفتن و حرف زدنمان دید. زیاد حرف نمیزدیم، فقط نتیجهای که میخواستیم را میگرفتیم. همین هم دیگران را عصبانی میکرد، ولی این راهی بود که مطمئن بودیم درست است.
farnaz Pursmaily
من اجازه نداشتم با بچههای دیگر بازی کنم. پدر میگفت «اونا بچههای بدیان، پدرمادراشون فقیرن.» «بله» و مادر تایید میکرد. پدر و مادر من دلشان میخواست ثروتمند باشند، بنابر این خودشان را ثروتمند تصور میکردند.
در کودکستان بود که اولین بچههای همسِنام را شناختم. به نظرم غریب میآمدند، آنها میخندیدند، حرف میزدند، و ظاهراً خوشحال بودند. ازشان خوشام نمیآمد. من همیشه حس میکردم دارم مریض میشوم، حالت تهوع دارم، و هوا به شدت خفه است، و سفید
.
حجم
۲۸۷٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۴۰۰ صفحه
حجم
۲۸۷٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۴۰۰ صفحه
قیمت:
۱۱۳,۰۰۰
۷۹,۱۰۰۳۰%
تومان