بریدههایی از کتاب سمفونی مردگان
۳٫۸
(۴۱۶)
میبینی برادر؟ پدر میگفت فرزند بدکار به انگشت ششم ماند که اگر برندش رنج برند و اگر بماند زشت و بدکردار باشد نقطه سر خط.
روژینا
گفت: «امشب میخواهم از پدرتان اجازه بگیرم که با شما ازدواج کنم.»
گفتم: «ما که لایق نیستیم.»
گفت: «شما تمام زندگی من هستید.»
روژینا
«دوست داشتن که اجازه نمیخواهد.»
روژینا
آیدین گفت: «خانم سورملینا، اجازه میدهید من شما را دوست داشته باشم؟»
سورمه ایستاد. لبخند زد و زبانش را به آرامی به لب بالا کشید. گفت: «اختیار دارید.»
آنوقت آیدین او را بوسید. با تمام محبت. او را همچون سرزمینی از پیش تعیین شده از آن خود کرد و بر آن پا گذاشت
روژینا
آیدین گفت: «شما فکر میکنید من به محبت نیاز ندارم؟»
سورمه دوباره به کارش ادامه داد: «همه آدمها به محبت احتیاج دارند.»
روژینا
آیدین گفت: «من این پنجره سقف را خیلی دوست دارم.»
سورمه گفت: «پوتشکا. چرا دوستش دارید؟» نگاهی به پنجره انداخت و از سر شوق خندید.
آیدین گفت: «چون شما هر روز آن را باز میکنید و یک لحظه ...» و ساکت ماند.
سورمه باز خندید. جوری که آیدین احساس کرد حرف بچگانهای زده است.
سورمه گفت: «برای شما چه اهمیتی دارد؟»
آیدین گفت: «خوشحال میشوم.»
روژینا
نوشته بود که چرا آدمها خودشان تفرقه ایجاد میکنند و این همه از همدیگر بیگانهاند
روژینا
آدمهای بزرگ خیلی سختی کشیدهاند.
روژینا
«وقتی آدم یک نفر را دوست داشته باشد بیشتر تنهاست. چون نمیتواند به هیچکس جز به همان آدم بگوید که چه احساسی دارد.»
کاربر طاقچه
«آدم تا داستان نخواند معنی زندگی را نمیفهمد.»
alireza_salarii
«زمانی که آدم ثروتمند میشود، در هر سنی باشد احساس پیری میکند.»
کاربر طاقچه
آیدین گفت: «خانم سورملینا، اجازه میدهید من شما را دوست داشته باشم؟»
کاربر ۸۶۳۳۳۶۲
من نمیدانم آیا مادرش هم او را به اندازه من دوست داشت؟ آیا کسی میتوانست بفهمد که دوست داشتن او چه لذتی دارد، و آدم را به چه ابدیتی نزدیک میکند؟ آدم پر میشود. جوری که نخواهد به چیزی دیگر فکر کند. نخواهد دلش برای آدم دیگری بلرزد، و هیچگاه دچار تردید نشود.
Reyhaneh
چرا آدمها خودشان تفرقه ایجاد میکنند و این همه از همدیگر بیگانهاند، و چرا انسان این همه تنهاست.
Reyhaneh
گفت: «دنیا پوچ و بیارزش است. هیچ ارزشی ندارد.»
گفتم: «حرفهای خوب بزن. دنیا بیارزش نیست. فقط انسانی زندگی کردن خیلی سخت است.»
سارا ابرازی
ز چهار راه سرچشمه که گذشت یادش آمد. و خواند: «من خوب میدانم که زندگی یکسر صحنه بازی است،
من خوب میدانم،
امّا بدان که همه برای بازیهای حقیر
آفریده نشدهاند.»
سارا ابرازی
دود ملایمی زیر طاقهای ضربی و گنبدی کاروانسرای آجیلفروشها لمبر میخورد و از دهانه جلوخان بیرون میزد. ته کاروانسرا چند باربر در یک پیت حلبی چوب میسوزاندند و گاه اگر جرئت میکردند که دستشان را از زیر پتو بیرون بیاورند تخمه هم میشکستند.
Niloufar Farasat
آدمها هم مثل درختها بودند. یک برف سنگین همیشه بر شانههای آدم وجود داشت و سنگینیاش تا بهار دیگر حس میشد. بدیش این بود که آدمها فقط یک بار میمردند. و همین یک بار چه فاجعه دردناکی بود.
فرزانه
بسیار برفها باریده بود، امّا هیچکس به یاد نداشت چنین برفی را. و کلاغها شهر را فتح کرده بودند، بر هر درختی چند کلاغ.
effat
آدمیزاد باید بگوید آب، و بخورد. بگوید نفس، و بکشد. وگرنه مرده است.
Amir Hasany
حجم
۲۵۶٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۰
تعداد صفحهها
۳۵۰ صفحه
حجم
۲۵۶٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۰
تعداد صفحهها
۳۵۰ صفحه
قیمت:
۹۵,۰۰۰
۵۷,۰۰۰۴۰%
تومان