بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب شاهنشاه | صفحه ۳ | طاقچه
تصویر جلد کتاب شاهنشاه

بریده‌هایی از کتاب شاهنشاه

۳٫۴
(۳۰)
انقلاب را باید از شورش، کودتا و تصرف کاخ جدا کرد. کودتا یا تصرف کاخ ممکن است برنامه‌ریزی‌شده باشند، اما انقلاب هرگز. فورانش و لحظهٔ این فوران بر همه نامعلوم است، حتی بر آن‌ها که در راهش می‌جنگند. آن‌ها خود نیز مات و مبهوت می‌مانند و به فوران خودجوشی می‌نگرند که یکباره آغاز می‌شود و همه‌چیز را در مسیرش نابود می‌کند. ویرانگری‌اش چنان بی‌رحمانه و توفنده است که سرانجام ممکن است آرمان‌هایی را که منشأ شکل‌گیری‌اش بوده‌اند نیز نیست ونابود کند.
العبد
انقلاب را باید از شورش، کودتا و تصرف کاخ جدا کرد. کودتا یا تصرف کاخ ممکن است برنامه‌ریزی‌شده باشند، اما انقلاب هرگز. فورانش و لحظهٔ این فوران بر همه نامعلوم است، حتی بر آن‌ها که در راهش می‌جنگند. آن‌ها خود نیز مات و مبهوت می‌مانند و به فوران خودجوشی می‌نگرند که یکباره آغاز می‌شود و همه‌چیز را در مسیرش نابود می‌کند. ویرانگری‌اش چنان بی‌رحمانه و توفنده است که سرانجام ممکن است آرمان‌هایی را که منشأ شکل‌گیری‌اش بوده‌اند نیز نیست ونابود کند.
العبد
انقلاب نقطهٔ پایانی بر حکمرانی شاه گذاشت. کاخ را ویران کرد و سلطنت را به خاک سپرد. همه‌چیز با یک اشتباه به‌ظاهر کوچک در دربار اعلی‌حضرت همایونی شروع شد. سلطنت با این گامِ اشتباه حکم مرگ خودش را امضا کرد. علل وقوع انقلاب را معمولا در شرایط عینی کشورها می‌جویند ــ فقر عمومی، سرکوب، سوءاستفاده‌های فضاحت‌بار. این دیدگاه درست اما یکجانبه است. همه‌چیز به کنار، صدتا کشور دیگر هم چنین شرایطی دارند، اما شعلهٔ انقلاب به‌ندرت آن‌جا زبانه می‌کشد. آنچه لازم است آگاهی از فقر و آگاهی از سرکوب است و این اعتقاد که فقر و سرکوب منطق طبیعی این جهان نیست. شگفت‌انگیز است که در این مورد تجربه فی‌نفسه کافی نیست، گرچه تجربه‌ای سخت دردناک باشد. عامل شتاب‌دهندهٔ ضروری کلمه است، ایدهٔ تبیینی. بنابراین بیش از خمپاره و دشنه‌ها، کلماتند که حاکم خودکامه را به وحشت می‌اندازند، کلمات مهارگسیخته‌ای که آزاد، پنهان و سرکش دهان به دهان می‌گردند، کلمات هنجارشکن غیرمجاز. اما بعضی وقت‌ها کلماتِ رسمی، بهنجار و مجازند که موجب انقلاب می‌شوند.
العبد
یکی‌شون سرووضع وحشتناکی داشت؛ روی صورت و دست‌هاش جای سوختگی بود و با عصا راه می‌رفت. دانشجوی حقوق بود و موقع تفتیش خونه‌ش جزوه‌های فداییان رو پیدا کرده بودن. یادمه تعریف می‌کرد چطور مأمورهای ساواک می‌برنش توی اتاق بزرگی که یکی از دیوارهاش از آهن گداخته بوده. کف اتاق ریل داشته و یه صندلی فلزی هم روی ریل بوده. ساواکی‌ها اون رو می‌بندن به صندلی و بعد دگمه‌ای رو فشار می‌دن. اون‌وقت صندلی آروم و پُرتکون راه می‌افته سمت دیوار، هر دقیقه سه سانتی‌متر. حساب می‌کنه که دو ساعت طول می‌کشه برسه به دیوار، ولی بعدِ یه ساعت دیگه نمی‌تونه هُرم گرما رو تحمل کنه و شروع می‌کنه به فریادکشیدن و می‌گه به همه‌چی اعتراف می‌کنه، گرچه اصلا چیزی برای اعتراف‌کردن وجود نداشته؛ جزوه‌ها رو کف خیابون پیدا کرده بوده. دانشجو گریه می‌کرد و ما در سکوت گوش می‌دادیم. چیزی رو که بعدش گفت هیچ‌وقت یادم نمی‌ره. گفت: «خدایا، چرا این عیب وحشتناک فکرکردن رو به جونم انداختی؟
العبد
از این سالگرد تا آن سالگرد، کل حیاتِ مملکت آهنگی تملق‌آمیز و پرتکلف و پرابهت می‌یافت؛ جشن‌هایی عظیم و شکوهمند برگزار می‌شد برای گرامیداشت هر روزی که به شاه و دستاوردهای برجسته‌اش ارتباطی داشت: «انقلاب سفید» و «تمدن بزرگ». انبوهی از آدم‌های تقویم‌به‌دست مدام نگران بودند که مبادا تاریخ تولد پادشاه، تاریخ آخرین ازدواجش، تاجگذاری‌اش و تولد ولیعهد و دیگر فرزندان معظمش فراموش شود. اعیاد تازه فهرست تعطیلات سنتی را قطورتر کرده بودند. به محض پایان این مراسم، تمهیدات لازم برای مراسم بعدی آغاز می‌شد. شور و هیجان حال وهوای مملکت را می‌آکند، همهٔ کارها متوقف می‌شد و همه برای فردا آماده می‌شدند، روزی که بنا بود به ضیافت‌هایی مجلل، رگبار افتخارات و برگزاری آیین‌های شکوهمند بگذرد.
العبد
وقتی مهمانانش برگهٔ درخواست عضویت بهش دادند، محمود در جوابشان گفت همهٔ عمر آدمی غیرسیاسی بوده و نمی‌خواهد عضو شود. مات ومبهوت نگاهش کردند. حتمآ از قبل فکرش را کرده بودند که مستأجر تازه نمی‌داند چی دارد می‌گوید، چون برگه‌ای بهش دادند که گفته‌ای از شاه با حروف درشت رویش چاپ شده بود: «آن‌ها که به حزب رستاخیز نمی‌پیوندند، یا خائنانی‌اند که جایشان در زندان است یا آدم‌هایی‌اند که به شاه، ملت و وطن اعتقاد ندارند و بنابراین نباید انتظار داشته باشند با آن‌ها مثل دیگران رفتار شود.» با این حال، محمود آن‌قدر جرئت داشت که یک روز مهلت بخواهد تا فکر کند. گفت می‌خواهد با برادرش حرف بزند. برادرش گفت: «هیچ انتخابی نداری. همهٔ ما عضویم! کل ملت مجبورن عضو بشن، انگار همه‌شون یه نفرن.» محمود به خانه رفت و فردایش که طرفداران حزب برگشتند، اعلام وفاداری و سرسپردگی کرد. این‌چنین بود که یکی از سربازان «تمدن بزرگ» شد.
العبد
مردم در مساجد جمع می‌شوند و مبارزه آغاز می‌شود. و این همان اتفاقی بود که افتاد. مسجد برای شیعیان جایی است بسیار فراتر از یک عبادتگاه. مأمنی است که می‌توان در پناهش از توفان مصون ماند و حتی جان به در برد. مسجد حریم امنی است که قدرت حق ورود به آن را ندارد. قدیم رسم بود که اگر شورشی‌ای که پلیس تعقیبش می‌کرد به مسجد پناه می‌برد، از خطر می‌جست و نمی‌شد به‌زور از مسجد بیرونش کشید. معماری مسجد و کلیسا تفاوت‌های بارزی دارند. کلیسا فضایی بسته است، عرصهٔ عبادت، مراقبه و سکوت. اگر کسی شروع به حرف‌زدن کند، باقی جماعت سرزنشش می‌کنند. مسجد جای متفاوتی است. بزرگ‌ترین قسمتش حیاط روبازی است که مردم در آن عبادت می‌کنند، قدم می‌زنند، بحث می‌کنند و حتی تجمع برگزار می‌کنند. آن‌جا حیات اجتماعی و سیاسی پرجوش وخروشی جریان دارد.
العبد
پس از آن، ایران به پناهگاه تمام مبارزان امپراتوری اسلام بدل می‌شود، مبارزانی که از گوشه‌گوشهٔ دنیا، در جست‌وجوی پناه، حمایت و یاری، به جمع ایرانیان مبارز می‌پیوندند. آن‌ها می‌توانند در این مدرسهٔ عالی مخفی‌کاری آموزش هم ببینند. مثلا می‌توانند در به‌کارگیری اصل تقیه به استادی برسند، شگردی که بقا و نجات را تسهیل می‌کند. این اصل به شیعه اجازه می‌دهد به وقت رویارویی با حریفِ قوی‌تر به پذیرش کیش غالب تظاهر کند و خودش را مؤمن بدان وانمود کند، البته تا وقتی که این کار موجب نجات خودش و مردمش شود. مکتب شیعه کتمان را نیز می‌آموزد، هنر گیج‌کردن دشمنان، که به فرد شیعه اجازه می‌دهد متناقض با باورهای خود عمل کند و وقتی خطری تهدیدش می‌کند، ادای آدم‌های پرت را دربیاورد.
العبد
پس از فتح اعراب هم اوضاع همین بود. به فاتحان می‌گویند اسلام می‌خواهید؟ خوب، این هم اسلام. اما آن‌ها اسلام را در روایت شیعی‌اش می‌پذیرند که آن زمان دین ستمدیدگان و شکست‌خوردگان بود، ابزار مبارزه و مقاومت، مسلک آن‌ها که تن به ذلت نداده‌اند و حاضرند درد و رنج را تحمل کنند اما از اصولشان دست نکشند، چون می‌خواهند هویت و شأن خود را حفظ کنند. شیعه نه‌تنها مذهب ملی ایرانی‌ها، بلکه مأمن و پناهشان می‌شود، راهی برای بقای ملی، و در لحظهٔ مناسب، راه مبارزه و رهایی. ایران خودش را بدل به ناآرام‌ترین منطقهٔ امپراتوری اسلام می‌کند. همیشه کسی دارد در این سرزمین توطئه‌ای می‌چیند، همیشه شورشی در کار است، سروکلهٔ قاصدانی نقابدار پیدا می‌شود و بعد غیبشان می‌زند، اعلامیه‌ها و جزوه‌های مخفی دست به دست می‌چرخند. نمایندگان قدرت غاصب، یعنی حاکمان عرب، وحشت می‌پراکنند و دست آخر نتیجه برعکس چیزی می‌شود که انتظارش را داشتند.
العبد
دم می‌تواند از همین تدبیر زیرکانه پی به هوش و استقلال ایرانی‌ها ببرد. آن‌ها استعداد خاصی در حفظ استقلالشان در زمان شکست و انقیاد دارند. ایرانی‌ها صدها سال قربانی حمله و تجاوز و تجزیه بوده‌اند. بیگانگان یا حکومت‌های داخلی وابسته به بیگانه قرن‌های متمادی بر ایرانیان فرمان رانده‌اند، اما آن‌ها فرهنگ، زبان، هویت پرابهت و روحیهٔ خویشتندار خود را حفظ کرده‌اند، چنان‌که می‌توانند چون ققنوس در فرصت مناسب باز از خاکستری متولد شوند و پر بگشایند. ایرانی‌ها در بیست وپنج قرن تاریخ مکتوبشان همیشه ــ دیر یا زود ـ هر گستاخی را که هوس حکومت‌کردن بر آن‌ها را در سر داشته فریب داده‌اند.
العبد
بورژوازی نفتی. بورژوازی نفتی، این پدیدهٔ اجتماعی نامتعارف، هیچ تولیدی ندارد و کارش صرفآ مصرف بی‌رویه و عنان‌گسیخته است. ارتقای فرد و ورودش به این طبقه نه متکی به ستیز اجتماعی است (مثل جوامع فئودالی) و نه به رقابت وابسته است (مثل صنعت و تجارت)، بلکه فقط بسته به ستیز و رقابت افراد بر سر دستیابی به لطف و مرحمت شاه است. این ارتقا می‌تواند یک‌روزه یا حتی ظرف چند دقیقه اتفاق بیفتد: حرف یا امضای شاه کفایت می‌کند. هرکس بیش‌تر از همه رضایت حاکم را جلب کند، هرکس بتواند بهتر و پرشورتر از دیگران چاپلوسی‌اش را بکند، هرکس بتواند او را از وفاداری و فرمانبرداری خود مطمئن سازد، ارتقا می‌گیرد و عضو طبقهٔ بورژوازی نفتی می‌شود. این طبقهٔ مفت‌خور به‌سرعت بخش چشمگیری از عایدات نفت را مال خود می‌کند و می‌شود صاحب مملکت.
العبد
آن قدیم‌ها، رسم به‌مزایده‌گذاشتن مقام و منصب در ایران رسمی رایج بود. پادشاه برای منصب والیگری فلان ایالت یک قیمت کف تعیین می‌کرد و هرکس بالاترین رقم را پیشنهاد می‌داد والی می‌شد. بعد که والی سر کارش مستقر می‌شد، رعایایش را غارت می‌کرد تا پولی که به جیب پادشاه رفته بود چندبرابر جبران شود. حالا این رسم به هیئتی تازه احیا شده بود: حاکم با فرستادن برخی افراد برای مذاکره بر سر قراردادها آن‌ها را می‌خرید و معمولا هم پای قراردادهای نظامی وسط بود.
العبد
با رغبت تمام هم هدیه می‌دادند، چون فقط با پشتیبانی دربار بود که می‌شد کسب وکاری را ادامه داد. با پول و نفوذ می‌شد هر مانعی را از سر راه برداشت. می‌شد نفوذ را خرید و آن را ابزاری برای چندبرابرکردن پول کرد. سخت نبود آن رودخانهٔ پولی را تصورکردن که به گاوصندوق شاه، خانواده‌اش و کل بزرگان دربار روان بود. نرخ رشوه‌های خانوادهٔ سلطنتی معمولا حدود صد میلیون دلار یا بیش‌تر بود. نخست‌وزیرها و تیمسارها رشوه‌های سی تا پنجاه میلیون دلاری می‌گرفتند. هرچه مقام پایین‌تر، رشوه هم مختصرتر؛ ولی همیشه رشوه‌ای در کار بود! قیمت‌ها که بالا می‌رفت، رقم رشوه‌ها هم درشت‌تر می‌شد و مردم عادی گلایه می‌کردند که هرروز بخش‌های بیش‌تری از دسترنجشان خوراک ظالمان فاسد می‌شود.
العبد
به چشم مردم عادی ایران، «تمدن بزرگ» و «انقلاب سفید شاه» پیش از هرچیز «چپاول بزرگ» ی بود که کله‌گنده‌های مملکت مشغولش بودند. هر که در قدرت سهیم بود دزدی هم می‌کرد. هر صاحب‌مقامی که اهل دزدی نبود خود را تنها و بی‌یاور می‌دید و همه را به خود ظنین می‌کرد. آدم‌های دیگر به چشم جاسوسی نگاهش می‌کردند که مأمور است ببیند هرکس چقدر می‌دزدد، چون دشمنانشان به چنین اطلاعاتی نیاز داشتند. در اولین فرصت از شر چنین آدمی خلاص می‌شدند، چون او بازی را به هم می‌زد. همهٔ ارزش‌ها معنای وارونه‌ای به خود گرفته بودند: هرکس سعی می‌کرد آدم شریفی باشد به نظر بقیه خبرچینی مواجب‌بگیر می‌آمد. اگر دست‌های کسی پاک بود، باید حسابی پنهانشان می‌کرد، چون پاکیزگی وجهه‌ای خجالت‌آور و متزلزل داشت. هرچه مقام بالاتر، جیب‌ها پرتر. هرکس می‌خواست کارخانه‌ای بسازد، کسب وکاری راه بیندازد یا پنبه بکارد، باید بخشی از حاصل کارش را به خانوادهٔ شاه یا یکی از مقامات هدیه می‌کرد.
العبد
سیلی از غریب‌ترین و باورنکردنی‌ترین سفارش‌ها از تهران روان بود. بریتانیای کبیر چندتا تانک دارد؟ هزاروپانصدتا؟ شاه می‌گفت خیلی هم خوب، من دوهزارتا سفارش می‌دهم. ارتش آلمان چندتا آتشبار دارد؟ هزارتا؟ بد نیست. هزاروپانصد تا برای ما کنار بگذارید. حالا چرا همیشه بیش‌تر از ارتش بریتانیا و آلمان؟ چون ما باید سومین ارتش بزرگ دنیا را داشته باشیم. متأسفانه رسیدن به جایگاه اولی یا دومی ممکن نیست، اما رتبهٔ سوم شدنی است و ما می‌خواهیم بهش برسیم. بدین ترتیب، باز دود کشتی‌ها به آسمان بلند می‌شد، هواپیماها به پرواز درمی‌آمدند و کامیون‌ها راهی ایران می‌شدند. بار همه‌شان مدرن‌ترین سلاح‌هایی بود که بشر می‌تواند طراحی و تولید کند. هرچه کارخانه‌ساختن مشکل‌تر می‌شد، تانک‌خریدن جذاب‌تر به نظر می‌آمد. این شد که ایران به‌سرعت خودش را تبدیل کرد به نمایشگاه عظیمی از انواع واقسام سلاح‌ها و ادوات نظامی. اسم درستش همان «نمایشگاه» است، چون کشور هیچ انباری برای حفاظت و نگهداری این تجهیزات نداشت، نه خزانهٔ مهماتی، نه آشیانه‌ای.
العبد
دغدغهٔ اصلی و عشق راستینش ارتش بود. او مجذوب ارتش بود و این جذابیت بی‌دلیل نبود. ارتش همیشه پشتیبان و تکیه‌گاه اصلی تاج وتخت بود و با گذر سالیان بیش‌تر و بیش‌تر به تنها حامی آن بدل شد. لحظه‌ای که ارتش از هم پاشید، شاه هم دیگر وجود نداشت. و با همهٔ این‌ها، من تردید دارم اصطلاح «ارتش» را به کار ببرم، چون ممکن است به تداعی‌های نادرستی بینجامد. نیروی مسلح محبوب شاه هیچ نبود مگر ابزار ارعاب، یک‌جور پلیس که مقرش پادگان است. به همین دلیل، هرنوع توسعه‌ای در ارتش مایهٔ ترس و وحشت مردم می‌شد، چون می‌فهمیدند که شاه دارد شلاقی حتی کلفت‌تر و دردناک‌تر از قبل تدارک می‌بیند که دیر یا زود بر گُردهٔ آن‌ها فرود خواهد آمد. تقسیم کار میان ارتش و پلیس (پلیسی که هشت ادارهٔ مختلف داشت) صرفآ تقسیمی صوری بود. تیمسارهای ارتش، نزدیکان دیکتاتور، فرماندهان ادارات پلیس هم بودند. ارتش در برخورداری از امتیازات بی‌حدوحصر هیچ کم از ساواک نداشت.
العبد
منطقی که نگاه کنیم، می‌بینیم آن‌که برای ساختن «تمدن بزرگ» خیز برمی‌دارد باید کارش را از آدم‌ها شروع کند، با تربیت یک جمع متخصص برای دستیابی به یک هستهٔ فرهیختهٔ بومی. ولی این دقیقآ همان تفکری است که او حاضر به پذیرفتنش نبود. دانشگاه و مدرسهٔ فنی تازه بسازد که هرکدامشان بشود یک لانهٔ زنبور و هر دانشجویی هم بشود یک یاغی، یک آدم به‌دردنخور، یک آزاداندیش؟ آیا تعجب دارد که شاه نخواست مار توی آستین خودش بپرورد؟ پادشاه راه بهتری بلد بود: اکثریت دانشجوها را دور از وطن نگه داشت. کشور از این نظر در تمام جهان نظیر نداشت؛ بیش از صدهزار جوان ایرانی داشتند توی اروپا و امریکا تحصیل می‌کردند. تحقق این سیاست بیش‌تر از ساخت دانشگاه‌های داخلی خرج برمی‌داشت، اما آسایش و امنیت نظام را تا حدی تضمین می‌کرد. اکثر این جوانان هیچ‌وقت برنگشتند. امروز تعداد پزشکان ایرانی‌ای که در سان‌فرانسیسکو یا هامبورگ طبابت می‌کنند از پزشکان تبریز یا مشهد بیش‌تر است.
العبد
بعدِ رایزنی‌های بسیار، یک هواپیمای مسافربری می‌رود از سئول رانندهٔ کامیون کره‌ای بیاورد. حالا تریلی‌ها کم‌کم راه می‌افتند و شروع می‌کنند به انتقال محموله‌ها. اما همین که این راننده تریلی‌ها چند کلمه فارسی یاد می‌گیرند، می‌فهمند دستمزدشان نصف راننده‌های بومی است. آن‌ها، برخورده و عصبانی، ماشین‌ها را رها می‌کنند و برمی‌گردند به کره. کامیون‌ها، که تا امروز بیکار افتاده‌اند، کماکان در امتداد بزرگراه بندرعباس‌تهران مانده‌اند و خاک گرفته‌اند. به‌هرحال زمان می‌گذرد و سرانجام با کمک شرکت‌های باربری فرنگی، کارخانه‌ها و ماشین‌هایی که از خارج خریداری شده‌اند به مقصد مقررشان می‌رسند. حالا وقت سوارکردنشان است، اما معلوم می‌شود ایران مهندس یا متخصصی هم ندارد (شاه نفهمیده بود).
العبد
صدها کشتی کنار ساحل صف می‌کشند و شش ماهی آن‌جا می‌مانند. ایران برای جبران این تأخیر سالی یک میلیارد دلار به شرکت‌های کشتیرانی می‌پردازد. کم‌کم بالاخره بار کشتی‌ها خالی می‌شود، اما بعد کاشف به عمل می‌آید که هیچ انباری وجود ندارد (شاه نفهمیده بود). میلیون‌ها تُن محمولهٔ جورواجور در هوای آزاد رها می‌شود، وسط بیابان، زیر آفتاب گرمسیری و هولناک. نصفش شامل مواد غذایی و شیمیایی فاسدشدنی است که آخرسر دور ریخته می‌شوند. حالا باید باقی محموله‌ها را به جای‌جای کشور منتقل کرد. اما در همین لحظه معلوم می‌شود وسیلهٔ حمل ونقلی هم وجود ندارد (شاه نفهمیده بود). البته چندتایی کامیون و تریلر هست، اما در مقایسه با آنچه برای بردن کالاها نیاز است خرده‌ریزه به حساب می‌آید. بدین ترتیب، دوهزار تریلی از اروپا سفارش می‌دهند، اما بعد معلوم می‌شود راننده‌ای هم در کار نیست (شاه نفهمیده بود).
العبد
متأسفانه قرار نیست رضایت پادشاه خیلی طول بکشد. توسعه رودخانه‌ای است خطرناک و نامطمئن. این را هرکس که در آن شیرجه زده باشد می‌داند. در سطح آن، آبْ نرم و شتابان در جریان است، اما اگر ناخدا یک حرکت دور از احتیاط یا نسنجیده کند، تازه می‌فهمد چه گرداب‌های بسیار و آب‌تل‌های عظیمی زیر آب نهفته است. هرچه کشتی بیش‌تر و بیش‌تر به دام این خطرات می‌افتد، پیشانی ناخدا هم بیش‌تر و بیش‌تر چین می‌خورد. پیوسته آواز می‌خواند و سوت می‌زند تا روحیه‌اش را حفظ کند. به نظر می‌آید کشتی هنوز دارد پیش می‌رود، اما یک جا گیر کرده؛ سینهٔ کشتی روی پُشته‌ای ماسه‌ای جاگیر شده. اما همهٔ این‌ها بعدتر اتفاق می‌افتد. فعلا شاه دارد خریدهای میلیاردی می‌کند و از تمام قاره‌ها کشتی‌های پرِ کالا روانهٔ ایران شده‌اند. اما به خلیج که می‌رسند، معلوم می‌شود بندرگاه‌های کوچک قدیمی ظرفیت چنین محموله‌های انبوهی را ندارد (شاه این را نفهمیده بود).
العبد

حجم

۱۵۱٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۳

تعداد صفحه‌ها

۱۴۸ صفحه

حجم

۱۵۱٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۳

تعداد صفحه‌ها

۱۴۸ صفحه

قیمت:
۴۰,۰۰۰
۲۸,۰۰۰
۳۰%
تومان