بریدههایی از کتاب شاهنشاه
۳٫۴
(۳۰)
نوار کاست
بله، البته. میتونین ضبط کنین. امروز دیگه حرفزدن از این آدم ممنوع نیست.
قبلا بود. هیچ میدونستین بیست وپنج سال بهزبونآوردن اسمش هم ممنوع بود؟ خبر داشتین که اسم «مصدق» از همهٔ کتابها و تاریخها حذف شده بود؟ فکرش رو بکنین: امروز جوونایی که قرار بود هیچی دربارهٔ مصدق ندونن با عکس اون توی دستشون میمیرن. همین خودش بهترین سنده تا آدم بفهمه تصفیه و بازنویسی تاریخ به کجا میکشه. ولی شاه این رو نمیفهمید. نمیفهمید حتی اگه یه آدم رو محو و نابود کنی، باز نمیتونی جلو وجودداشتنش رو بگیری. برعکس، میشه اینجوری گفت که با این کارها تصویرش توی ذهن مردم مدام پررنگتر میشه. اینها تناقضهاییه که هیچ مستبدی نمیتونه کاریش بکنه. داس ضربهش رو میزنه و علف درجا شروع میکنه به رشد دوباره. باز قطعش میکنی و اون هم دوباره درمیآد، حتی تندتر از دفعهٔ قبل ــ قانون دلگرمیبخش طبیعت.
العبد
لندن نگران نفت ایران بود که سوخت ناوگان جنگی بریتانیا را مهیا میکرد. مسکو میترسید آلمانیها به ایران نیرو بیاورند و از سمت دریای خزر حمله کنند. اما نگرانی اصلی کماکان خطآهن سراسری ایران بود که امریکاییها و انگلیسیها لازمش داشتند تا بتوانند غذا و سلاح به استالین برسانند. بعد، در برههای بحرانی که لشکر آلمان داشت همینطور به سمت شرق پیش میرفت، شاه یکباره مانع استفادهٔ متفقین از خطآهن شد. پاسخ آنها قاطعانه بود: یگانهای ارتش بریتانیا و ارتش سرخ در اوت ۱۹۴۱ وارد ایران شدند. شاه ناباورانه خبردار شد پانزده لشکر ایران بیهیچ مقاومت چشمگیری تسلیم شدهاند. این به چشمش تحقیر و شکستی شخصی بود. بعضی نیروهایش متفرق شدند و به خانه رفتند. باقیشان هم به زور متفقین در پادگانهایشان محبوس ماندند. شاهِ بیسرباز که دیگر اهمیتی ندارد. دیگر وجود ندارد
العبد
این تصویری است که در زمان خودش سراسر جهان را درنوردید: استالین، روزولت و چرچیل توی ایوانی بزرگ روی مبلهایی نشستهاند. استالین و چرچیل لباس نظامی تنشان است و روزولت کت وشلواری تیره. تهران، صبحی آفتابی، دسامبر ۱۹۴۳. آدمهای توی تصویر چهرهٔ آرامشبخشی به خود گرفتهاند تا به ما روحیه بدهند؛ هرچه نباشد، میدانیم ناگوارترین جنگ تمام تاریخ در جریان است و حالت این چهرهها اهمیتی حیاتی دارد... باید دلگرممان کند. عکاسها کارشان را تمام میکنند و سه قدرقدرت برای دمی گفتوگوی خصوصی به درون عمارت میروند. روزولت از چرچیل میپرسد چه بر سر حاکم این کشور، رضاشاه، آمده؟ (اضافه میکند اگر اسمش را درست تلفظ کرده باشم.) چرچیل شانه بالا میاندازد و بااکراه حرف میزند. شاه هوادار هیتلر بود و دوروبر خودش را پر کرده بود از آدمهای هیتلر. آلمانیها ایران را قبضه کرده بودند...
العبد
حرص زمین و پول هم دارد. به لطف قدرتش، ثروتی هنگفت میاندوزد. بزرگترین زمیندار مملکت میشود، مالک حدود سه هزار روستا و دویست وپنجاه هزار رعیت ساکنشان. سهامدار کارخانهها و بانکها میشود. خراج میگیرد، آن را میشمرد، با خود میبرد، به اندوختهاش اضافه میکند و حساب میکند. هر جنگل پردرخت، درهٔ سرسبز یا کشتزار حاصلخیزی که چشمش را بگیرد باید مال او شود. خستگیناپذیر و سیرینشناس مایملکش را گسترش میدهد و دارایی کلانش را چندین برابر میکند. هیچکس اجازه ندارد حتی به سرحدّات زمینهای شاه نزدیک شود. یک روز در ملأعام مراسم اعدام برگزار میکند: به دستور شاه، جوخهٔ آتش خری را که بیتوجه به علائم هشداردهنده وارد مرتعی متعلق به رضاخان شده بود به رگبار میبندد. روستاییهای قصبههای اطراف را به محل اعدام آوردهاند تا احترام به مِلک ارباب را یاد بگیرند.
العبد
حالاست که رضاخان میشود کلنل و فرمانده بریگاد قراق، بریگادی که کمی بعد میرود تحت حمایت بریتانیا. سِر ادموند آیرنساید، ژنرال انگلیسی، توی یک مهمانی روی نوک پایش میایستد تا به گوش رضاخان برسد و بعد درِ گوشش زمزمه میکند: «کلنل، شما قابلیتهای زیادی دارین.» قدمزنان به باغ میروند. ژنرال، حین گشتزدن، پیشنهاد کودتا میدهد و حمایت لندن را هم اعلام میکند. در فوریهٔ ۱۹۲۱، رضاخان پیشاپیش بریگادش وارد تهران میشود و سیاسیون پایتخت را دستگیر میکند (زمستان است، برف میآید. سیاسیون بعدها از سلولهای نمناک و سردشان گلایه خواهند کرد). او حکومتی تازه پایه میگذارد. خودش ابتدا وزیر جنگ و بعد رئیسالوزرا میشود. در دسامبر ۱۹۲۵، مجلس مشروطه، که نهادی مطیع است (و از کلنل و انگلیسیهای پشتیبان او میترسد)، فرمانده قزاق را شاه ایران اعلام میکند.
العبد
پدر و مادرها دنبال خبری از گمشدگانشان هستند. ماههاست کارشان همین است، امید در عین ناامیدی. صاحبان عکسها در سپتامبر، دسامبر و ژانویه ناپدید شدهاند، ماههایی که هر روزش به نبردی سخت و سنگین میگذشت، آنگاه که هُرم آتش لحظهای دست از سر شهر برنمیداشت. لابد در صف اول تظاهرات بودهاند، درست در تیررس آتشبار مسلسلها. شاید هم تکتیراندازهای روی پشتبامهای اطراف به آنها شلیک کردهاند. میتوان حدس زد هرکدامِ این چهرهها آخرین بار در چشمی تفنگ سربازی دیده شده که او را هدف گرفته است. هر روز عصر، صدای بیحس وحال این گوینده را میشنویم و چشممان به آدمهای بیشتر و بیشتری میافتد که دیگر وجود ندارند.
العبد
حتی ملتهای کوچک و ضعیف ــ خاصه این ملتها ـ از موعظهٔ بیگانه بیزارند و علیه هر کسی برمیآشوبند که بکوشد بر آنها فرمان براند یا ارزشهایی مشکوک را بارشان کند. آدمها ممکن است قدرت دیگران را تحسین کنند؛ البته ترجیح میدهند این تحسین از فاصلهای مطمئن باشد و قطعآ تا وقتی تحسینش میکنند که علیه خودشان استفاده نشود. هر قدرتی پویایی خودش را دارد، سلطهجویی و امیال توسعهطلبانهٔ خودش را، و نیاز وسواسگونه و درندهخویانهاش را به لگدمالکردن ضعیف. چنانکه همه میدانند، این قاعدهٔ قدرت است. ولی ضعیفترها چهکار میتوانند بکنند؟ فقط میتوانند خود را از تیررس خطر دور نگه دارند، هراسان از اینکه بلعیده شوند، داروندارشان به باد رود، از اینکه آنان را به متابعت از رفتار، ظاهر، بیان، زبان، تفکر و واکنشی تحمیلی وادارند، به آنان فرمان دهند که جانشان را برای آرمانی بیگانه فدا کنند و سرآخر هم بهکلی مقهورشان سازند. بدین سبب است مخالفتها و شورشهاشان، مبارزههاشان در راه حیات مستقل، نبردشان برای پاسداری از زبان مادری.
العبد
دوربین روی پشتبام خانههای دوروبر میچرخد. روی بامها جوانانی ایستادهاند، پارچهای چهارخانهٔ پیچیده دور سر و تفنگ خودکار به دست.
چون فارسی نمیدانم، دوباره میپرسم: «حالا داره چی میگه؟»
یکی از مردان جوان میگوید: «میگه توی کشور ما جایی برای نفوذ خارجیها نیست.»
آیتالله خمینی ادامه میدهد و همه با دقت صحبتهایش را پی میگیرند. کسی پای سکو تلاش میکند دستهای از بچهها را ساکت کند.
کمی بعد دوباره میپرسم: «داره چی میگه؟»
«میگه دیگه هیچکس اجازه نداره به ما بگه توی خونهٔ خودمون چیکار کنیم و چیزی رو بهمون تحمیل کنه. میگه "با هم برادر باشید، با هم متحد باشید."»
العبد
آیتالله خمینی لحظهای مکث میکند تا جملهٔ بعدیاش را سبکسنگین کند. از ورقبازها میپرسم: «داره دربارهٔ چی حرف میزنه؟» یکیشان جواب میدهد: «میگه ما باید منزلت خودمون رو حفظ کنیم.»
العبد
خمینی همچون همیشه لباسهای تیرهرنگ گشادی به تن دارد و عمامهٔ سیاهی بر سر. شق ورق نشسته. صورتش پریدهرنگ است، با ریشی سفید. موقع حرفزدن سرودستش تکان نمیخورد. دستهایش بر دستههای صندلی آرام گرفتهاند. گهگاه پیشانی بلندش را چینی میاندازد و ابروهایش را بالا میدهد. از اینکه بگذریم، هیچ عضلهای در سیمای این مرد بسیار سرسخت، سازشناپذیر، قاطع و صاحب ارادهای استوار نمیجنبد. تنها چشمها در این چهره تکان میخورند، چهرهای که انگار یکبار برای همیشه ترکیب یافته، به هیچ حس وحالی راه نمیدهد و جز غور عمیق و تمرکز ذهنی بیانگر هیچ چیز دیگری نیست. نگاه سرزنده و نافذ این چشمها بر دریای سرهای درهمپیچیده میلغزد، وسعت میدان و جمعیت حاضر در آن را تخمین میزند و وارسی موشکافانهاش را پی میگیرد، چنانکه گویی مصرّانه در جستوجوی شخص خاصی است. به صدای یکنواختش گوش میدهم، صدایی رسا، با ضرباهنگی شمرده و آرام، صدایی که هیچگاه بالا نمیرود و اوج نمیگیرد، هیچ حس وحالی را عیان نمیکند، هیچگاه سر شوق نمیآید.
العبد
آیتالله خمینی از قم بر مملکت حکومت میکند. هیچوقت پایش را بیرون نمیگذارد. هیچوقت به پایتخت نمیرود. اصلا هیچجا نمیرود. نه گردش میکند نه بازدید. پیشتر همراه همسر و پنج فرزندش توی خانهای کوچک در یکی از گذرهای باریک، شلوغ، غبارآلود و آسفالتنشدهٔ قم زندگی میکرد که جویی از میانش میگذشت. حالا به خانهٔ دخترش نقل مکان کرده، خانهای که از بالکنش به جمعیت گردآمده در خیابان رخ مینمایاند (اغلبشان زائران پرشوری هستند راهی مساجد شهر مقدس. مهمترین این اماکن مقدسه آرامگاه حضرت فاطمهٔ معصومه، خواهر امام هشتم شیعیان، است که غیرمسلمانها حق ورود به آن را ندارند). آیتالله خمینی زندگی زاهدانهای دارد. فقط برنج، ماست و میوه میخورد. تنها در یک اتاق زندگی میکند، با دیوارهای لخت و اثاثیهای اندک؛ رختخوابی روی زمین و کپهای کتاب. اینجا، نشسته روی پتویی گسترده بر زمین، تکیهداده به دیوار، از مهمانانش پذیرایی میکند، از جمله بلندپایهترین نمایندگان رسمی خارجی.
العبد
زمانی اروپا فرمانروای جهان بود. بازرگانان، سربازها و میسیونرهایش را به همهٔ قارهها میفرستاد و علایق و فرهنگ خودش را به دیگران تحمیل میکرد (معمولا هم در قالب روایتهایی جعلی). حتی در پرتترین گوشههای دنیا هم دانستن زبانی اروپایی نشان تمایز بود، گواه تربیتی بلندپروازانه، و اغلب هم شرطی ضروری برای زندگی، کار و ارتقای مقام و گاه حتی شرط اینکه داخل آدم حساب شوی.
Tamim Nazari
حجم
۱۵۱٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۱۴۸ صفحه
حجم
۱۵۱٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۱۴۸ صفحه
قیمت:
۴۰,۰۰۰
تومان