بریدههایی از کتاب شاهنشاه
۳٫۴
(۳۰)
شاه نظامی برپا کرده بود که صرفآ میتوانست از خودش دفاع کند، اما توان راضیکردن مردم را نداشت. این بزرگترین ضعف نظام پادشاهی او و دلیل اصلی شکست نهاییاش بود.
محسن
توجه، توجه! شاه لباس ایرانی را ممنوع میکند. همه لباس اروپایی بپوشند! همه کلاه اروپایی سرکنند! شاه چادر را قدغن میکند. توی خیابان، پلیس چادر زنان وحشتزده را جر میدهد. متدینین در مسجد ] گوهرشاد[مشهد اعتراض میکنند. شاه آتشبار میفرستد تا مسجد را با خاک یکسان کنند و دمار از روزگار متمردین درآورند. دستور میدهد عشایر کوچنشین یکجانشین شوند. کوچنشینها اعتراض میکنند. دستور میدهد آب چاههاشان را مسموم کنند. میگوید کاری میکند از تشنگی و گرسنگی بمیرند. کوچنشینها کماکان اعتراض میکنند. پس به قصد تنبیه آنها چنان بهشان میتازد که مناطق پهناوری بدل به ارض نامسکون میشود. حمام خون به راه میاندازد. عکسگرفتن از شتر، این نماد کاهلی، را ممنوع میکند. در قم، آخوندی خطبهای انتقادی میخواند. شاه هم، ترکه به دست، راهی مسجد میشود و منتقد را گوشمالی میدهد. آیتالله العظمی مَدرسی را که بهگلایه اعتراض کرده بود، سالها به سیاهچال میاندازد. آزادیخواهان با ترس ولرز توی روزنامهها مخالفتهایی میکنند. شاه هم روزنامهها را میبندد و آزادیخواهان را زندانی میکند.
العبد
مردمی را که در یک طغیان شرکت میکنند نگاه کنید. سرمستند، بهشورآمده، آمادهٔ ازخودگذشتگی. آن لحظه در دنیایی تکبُعدی زندگی میکنند که تنها به یک فکر محدود است: رسیدن به هدفی که برایش مبارزه میکنند. همهچیز مقهور این هدف خواهد بود؛ هر دردسری قابل تحمل میشود و هیچ ایثاری آنقدرها بزرگ نیست. طغیان ما را از شر نفسمان خلاص میکند، نفسی گرفتار روزمرگی که حالا به چشممان حقیر و پیشپاافتاده میآید، نفسی بیگانه. مات ومبهوت، در خودمان نیروهایی ناشناخته کشف میکنیم و میتوانیم چنان عالی و شرافتمندانه رفتار کنیم که سلوکمان حتی به چشم خودمان هم تحسینبرانگیز بیاید.
محسن
این مردم که زمانی آرام و مؤدب و مهربان بودند، حالا سر کوچکترین چیزی دعوا راه میاندازند، بیهیچ دلیلی نعره میکشند، وسط حرف هم میپرند، داد میزنند و فحش میدهند. این آدمها به نظرش شبیه هیولاهایی غریب و سوررئال شده بودند، هیولاهایی دوچهره: روی معلومشان چاپلوسانه جلو هر آدم مهم یا صاحبقدرتی سر خم میکرد و همزمان روی نهانشان هر آدم ضعیفتری را له میکرد. همین دورویی انگار درون آدمها موازنهای برقرار میکرد که آنها را ــ هرقدر هم حقیر و رقتانگیز بودند ــ زنده و سرپا نگه میداشت.
احسان فتاحی
قاعدهٔ حاکم بر همهٔ این اتفاقات چیست؟ اینکه تمام نورسیدهها بیشتر جاهطلبند تا کارآمد. درنتیجه، با هر شورش و بلوایی کشور دوباره برمیگردد به نقطهٔ آغاز، چون نسل جدیدِ پیروزمند تازه باید همهچیز را یاد بگیرد، چیزهایی را که نسل شکستخورده رنج بسیار برد تا یادشان گرفت. و این یعنی شکستخوردهها لایق و عاقل بودند؟ مطلقآ. نسل قبلی هم از همان ریشههایی بالیده بود که جانشینانش بالیدهاند. این چرخهٔ طلسمشدهٔ عجز را چگونه میتوان از هم گسست؟ فقط با توسعه و پیشرفت روستاها. تا وقتی روستاها عقبمانده باشند، مملکت عقبمانده خواهد بود، حتی اگر پنج هزار کارخانه داشته باشد. تا وقتی پسری، چند سال بعدِ آمدن به شهر، به روستای زادگاهش برمیگردد و آن را دیاری غریب مییابد، ملتی که آن پسر بدان تعلق دارد هیچگاه پیشرفت نخواهد کرد.
العبد
مُصی سه سال رفت زندان. پنجهزار نفر هم رفتن سینهٔ دیوار یا توی خیابونها کشته شدن؛ قیمت نجات تاج وتخت. یه بازگشت غمانگیز، خونبار و کثیف. میپرسین مگه تقدیرِ مُصی باختن بود؟ اما اون نباخت. برد. همچین آدمی رو نمیشه از حافظهٔ مردم پاک کرد. میشه از دفتر نخستوزیری بیرونش کرد، ولی از تاریخ هرگز. حافظه یه ملک شخصیه که هیچ قدرتی بهش دسترسی نداره. مُصی گفت زمین زیر پامون مال خودمونه و هرچی هم که توی این زمین پیدا کنیم مال ماس. تا اونموقع هیشکی توی این مملکت همچین حرفی نزده بود. این رو هم گفت که بذارین هرکسی راحت حرفش رو بزنه؛ میخوام نظر همه رو بشنوم. میفهمین این یعنی چی؟ یعنی بعدِ دوونیم هزاره انحطاط و تباهی استبدادی، یکی به قدرت رسید که به ایرانیها نشون داد چقدر باشعورن. تا قبلش هیچ حاکمی همچین کاری نکرده بود! مردم حرف مُصی رو به یاد سپردن. توی ذهنشون موند و تا همین امروز هم توی ذهنشون زندهس. حرفهایی که چشم آدم رو به دنیا باز میکنن همیشه راحتتر از هر حرفی یاد آدم میمونن. حرفهای اون هم همینجوری بود.
العبد
خیلی طول میکشه تا یه حقیقت جا بیفته و تا اون موقع مردم رنج میکشن یا توی تاریکی جهالتشون کورمالکورمال قدم برمیدارن
Tamim Nazari
مقدمهٔ هر انقلاب وضعیتی است که در آن طاقت همه طاق شده. انقلاب علیه قدرتی ستیزهجو رخ میدهد که دیگر افسار پاره کرده. قدرت نمیتواند ملتی را تحمل کند که اعصابش را خُرد کرده است. ملت نمیتواند حضور قدرتی را تاب بیاورد که کارش به نفرت از مردم کشیده. قدرت همهٔ اعتبارش را به باد داده و حالا دستهایش خالی است. ملت هم آخرین ذرهٔ بردباریاش را از کف داده و دستهایش را مشت کرده.
احسان فتاحی
اگه یه آدم رو محو و نابود کنی، باز نمیتونی جلو وجودداشتنش رو بگیری. برعکس، میشه اینجوری گفت که با این کارها تصویرش توی ذهن مردم مدام پررنگتر میشه
Tamim Nazari
بعدِ رایزنیهای بسیار، یک هواپیمای مسافربری میرود از سئول رانندهٔ کامیون کرهای بیاورد. حالا تریلیها کمکم راه میافتند و شروع میکنند به انتقال محمولهها. اما همین که این راننده تریلیها چند کلمه فارسی یاد میگیرند، میفهمند دستمزدشان نصف رانندههای بومی است. آنها، برخورده و عصبانی، ماشینها را رها میکنند و برمیگردند به کره. کامیونها، که تا امروز بیکار افتادهاند، کماکان در امتداد بزرگراه بندرعباستهران ماندهاند و خاک گرفتهاند. بههرحال زمان میگذرد و سرانجام با کمک شرکتهای باربری فرنگی، کارخانهها و ماشینهایی که از خارج خریداری شدهاند به مقصد مقررشان میرسند. حالا وقت سوارکردنشان است، اما معلوم میشود ایران مهندس یا متخصصی هم ندارد (شاه نفهمیده بود).
العبد
صدها کشتی کنار ساحل صف میکشند و شش ماهی آنجا میمانند. ایران برای جبران این تأخیر سالی یک میلیارد دلار به شرکتهای کشتیرانی میپردازد. کمکم بالاخره بار کشتیها خالی میشود، اما بعد کاشف به عمل میآید که هیچ انباری وجود ندارد (شاه نفهمیده بود). میلیونها تُن محمولهٔ جورواجور در هوای آزاد رها میشود، وسط بیابان، زیر آفتاب گرمسیری و هولناک. نصفش شامل مواد غذایی و شیمیایی فاسدشدنی است که آخرسر دور ریخته میشوند. حالا باید باقی محمولهها را به جایجای کشور منتقل کرد. اما در همین لحظه معلوم میشود وسیلهٔ حمل ونقلی هم وجود ندارد (شاه نفهمیده بود). البته چندتایی کامیون و تریلر هست، اما در مقایسه با آنچه برای بردن کالاها نیاز است خردهریزه به حساب میآید. بدین ترتیب، دوهزار تریلی از اروپا سفارش میدهند، اما بعد معلوم میشود رانندهای هم در کار نیست (شاه نفهمیده بود).
العبد
متأسفانه قرار نیست رضایت پادشاه خیلی طول بکشد. توسعه رودخانهای است خطرناک و نامطمئن. این را هرکس که در آن شیرجه زده باشد میداند. در سطح آن، آبْ نرم و شتابان در جریان است، اما اگر ناخدا یک حرکت دور از احتیاط یا نسنجیده کند، تازه میفهمد چه گردابهای بسیار و آبتلهای عظیمی زیر آب نهفته است. هرچه کشتی بیشتر و بیشتر به دام این خطرات میافتد، پیشانی ناخدا هم بیشتر و بیشتر چین میخورد. پیوسته آواز میخواند و سوت میزند تا روحیهاش را حفظ کند. به نظر میآید کشتی هنوز دارد پیش میرود، اما یک جا گیر کرده؛ سینهٔ کشتی روی پُشتهای ماسهای جاگیر شده. اما همهٔ اینها بعدتر اتفاق میافتد. فعلا شاه دارد خریدهای میلیاردی میکند و از تمام قارهها کشتیهای پرِ کالا روانهٔ ایران شدهاند. اما به خلیج که میرسند، معلوم میشود بندرگاههای کوچک قدیمی ظرفیت چنین محمولههای انبوهی را ندارد (شاه این را نفهمیده بود).
العبد
کاپوشچینسکی میگوید «ایرانیها مردمانی مغرورند و پای حیثیتشان که وسط باشد، بینهایت حساس هم میشوند. یک ایرانی هیچوقت نمیپذیرد که نمیتواند کاری را انجام بدهد؛ چنین اقراری را مایهٔ سرافکندگی و بیآبرویی میداند. عذاب میکشد، غصه میخورد و سرآخر نفرت در وجودش ریشه میدواند. ایرانیها خیلی زود منظور فرمانروایشان را فهمیدند: شما فقط بنشینید زیر سایهٔ دیوارهای مسجد و گوسفندتان را بپایید، چون تا شما بخواهید به دردی بخورید، یک قرنی گذشته است! اما من باید با کمک خارجیها ظرف ده سال یک امپراتوری عالمگیر بسازم. برای همین است که در ذهن ایرانیها "تمدن بزرگ" بیش از هرچیز یعنی تحقیری بزرگ.»
العبد
همهشان، مثل اسلافشان، شروع خواهند کرد به حرکت در چرخهٔ طلسمشدهٔ عجز. چهکسی این چرخه را ساخت؟ در ایران، شاه. او فکر میکرد شهرنشینی و صنعتیسازی کلیدهای تجددند، اما این فکر اشتباهی است. کلید تجدد روستاست. شاه از رؤیای نیروگاه اتمی، خط تولید کامپیوتری و مجتمعهای عظیم پتروشیمی سرمست میشد. اما در کشوری توسعهنیافته، اینها صرفآ سراب تجددند. در چنین کشوری، بیشتر مردم در روستاهای مفلوکی زندگی میکنند که از شرشان به شهر میگریزند. این روستاییان نیروی کار جوان و پرتوانیاند که کم میدانند (اغلبشان بیسوادند)، اما حسابی جاهطلبند و حاضرند برای هرچیزی بجنگند. آنها در شهر سنگرگاهی مییابند که بالاخره از این یا آن مسیر به قدرت حاکم وصل میشود. این است که اول راه وچاه را یاد میگیرند، کم وبیش مستقر میشوند، منصبهای ردهپایین را مال خود میکنند و بعد برای حمله خیز برمیدارند
العبد
انقلاب را باید از شورش، کودتا و تصرف کاخ جدا کرد. کودتا یا تصرف کاخ ممکن است برنامهریزیشده باشند، اما انقلاب هرگز. فورانش و لحظهٔ این فوران بر همه نامعلوم است، حتی بر آنها که در راهش میجنگند. آنها خود نیز مات و مبهوت میمانند و به فوران خودجوشی مینگرند که یکباره آغاز میشود و همهچیز را در مسیرش نابود میکند. ویرانگریاش چنان بیرحمانه و توفنده است که سرانجام ممکن است آرمانهایی را که منشأ شکلگیریاش بودهاند نیز نیست ونابود کند.
العبد
انقلاب را باید از شورش، کودتا و تصرف کاخ جدا کرد. کودتا یا تصرف کاخ ممکن است برنامهریزیشده باشند، اما انقلاب هرگز. فورانش و لحظهٔ این فوران بر همه نامعلوم است، حتی بر آنها که در راهش میجنگند. آنها خود نیز مات و مبهوت میمانند و به فوران خودجوشی مینگرند که یکباره آغاز میشود و همهچیز را در مسیرش نابود میکند. ویرانگریاش چنان بیرحمانه و توفنده است که سرانجام ممکن است آرمانهایی را که منشأ شکلگیریاش بودهاند نیز نیست ونابود کند.
العبد
انقلاب نقطهٔ پایانی بر حکمرانی شاه گذاشت. کاخ را ویران کرد و سلطنت را به خاک سپرد. همهچیز با یک اشتباه بهظاهر کوچک در دربار اعلیحضرت همایونی شروع شد. سلطنت با این گامِ اشتباه حکم مرگ خودش را امضا کرد.
علل وقوع انقلاب را معمولا در شرایط عینی کشورها میجویند ــ فقر عمومی، سرکوب، سوءاستفادههای فضاحتبار. این دیدگاه درست اما یکجانبه است. همهچیز به کنار، صدتا کشور دیگر هم چنین شرایطی دارند، اما شعلهٔ انقلاب بهندرت آنجا زبانه میکشد. آنچه لازم است آگاهی از فقر و آگاهی از سرکوب است و این اعتقاد که فقر و سرکوب منطق طبیعی این جهان نیست. شگفتانگیز است که در این مورد تجربه فینفسه کافی نیست، گرچه تجربهای سخت دردناک باشد. عامل شتابدهندهٔ ضروری کلمه است، ایدهٔ تبیینی. بنابراین بیش از خمپاره و دشنهها، کلماتند که حاکم خودکامه را به وحشت میاندازند، کلمات مهارگسیختهای که آزاد، پنهان و سرکش دهان به دهان میگردند، کلمات هنجارشکن غیرمجاز. اما بعضی وقتها کلماتِ رسمی، بهنجار و مجازند که موجب انقلاب میشوند.
العبد
یکیشون سرووضع وحشتناکی داشت؛ روی صورت و دستهاش جای سوختگی بود و با عصا راه میرفت. دانشجوی حقوق بود و موقع تفتیش خونهش جزوههای فداییان رو پیدا کرده بودن. یادمه تعریف میکرد چطور مأمورهای ساواک میبرنش توی اتاق بزرگی که یکی از دیوارهاش از آهن گداخته بوده. کف اتاق ریل داشته و یه صندلی فلزی هم روی ریل بوده. ساواکیها اون رو میبندن به صندلی و بعد دگمهای رو فشار میدن. اونوقت صندلی آروم و پُرتکون راه میافته سمت دیوار، هر دقیقه سه سانتیمتر. حساب میکنه که دو ساعت طول میکشه برسه به دیوار، ولی بعدِ یه ساعت دیگه نمیتونه هُرم گرما رو تحمل کنه و شروع میکنه به فریادکشیدن و میگه به همهچی اعتراف میکنه، گرچه اصلا چیزی برای اعترافکردن وجود نداشته؛ جزوهها رو کف خیابون پیدا کرده بوده. دانشجو گریه میکرد و ما در سکوت گوش میدادیم. چیزی رو که بعدش گفت هیچوقت یادم نمیره. گفت: «خدایا، چرا این عیب وحشتناک فکرکردن رو به جونم انداختی؟
العبد
از این سالگرد تا آن سالگرد، کل حیاتِ مملکت آهنگی تملقآمیز و پرتکلف و پرابهت مییافت؛ جشنهایی عظیم و شکوهمند برگزار میشد برای گرامیداشت هر روزی که به شاه و دستاوردهای برجستهاش ارتباطی داشت: «انقلاب سفید» و «تمدن بزرگ». انبوهی از آدمهای تقویمبهدست مدام نگران بودند که مبادا تاریخ تولد پادشاه، تاریخ آخرین ازدواجش، تاجگذاریاش و تولد ولیعهد و دیگر فرزندان معظمش فراموش شود. اعیاد تازه فهرست تعطیلات سنتی را قطورتر کرده بودند. به محض پایان این مراسم، تمهیدات لازم برای مراسم بعدی آغاز میشد. شور و هیجان حال وهوای مملکت را میآکند، همهٔ کارها متوقف میشد و همه برای فردا آماده میشدند، روزی که بنا بود به ضیافتهایی مجلل، رگبار افتخارات و برگزاری آیینهای شکوهمند بگذرد.
العبد
وقتی مهمانانش برگهٔ درخواست عضویت بهش دادند، محمود در جوابشان گفت همهٔ عمر آدمی غیرسیاسی بوده و نمیخواهد عضو شود. مات ومبهوت نگاهش کردند. حتمآ از قبل فکرش را کرده بودند که مستأجر تازه نمیداند چی دارد میگوید، چون برگهای بهش دادند که گفتهای از شاه با حروف درشت رویش چاپ شده بود: «آنها که به حزب رستاخیز نمیپیوندند، یا خائنانیاند که جایشان در زندان است یا آدمهاییاند که به شاه، ملت و وطن اعتقاد ندارند و بنابراین نباید انتظار داشته باشند با آنها مثل دیگران رفتار شود.» با این حال، محمود آنقدر جرئت داشت که یک روز مهلت بخواهد تا فکر کند. گفت میخواهد با برادرش حرف بزند.
برادرش گفت: «هیچ انتخابی نداری. همهٔ ما عضویم! کل ملت مجبورن عضو بشن، انگار همهشون یه نفرن.» محمود به خانه رفت و فردایش که طرفداران حزب برگشتند، اعلام وفاداری و سرسپردگی کرد. اینچنین بود که یکی از سربازان «تمدن بزرگ» شد.
العبد
حجم
۱۵۱٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۱۴۸ صفحه
حجم
۱۵۱٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۱۴۸ صفحه
قیمت:
۴۰,۰۰۰
تومان