بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب شاهنشاه | صفحه ۴ | طاقچه
تصویر جلد کتاب شاهنشاه

بریده‌هایی از کتاب شاهنشاه

۳٫۴
(۳۰)
ایرانی‌ها خیلی زود منظور فرمانروایشان را فهمیدند: شما فقط بنشینید زیر سایهٔ دیوارهای مسجد و گوسفندتان را بپایید، چون تا شما بخواهید به دردی بخورید، یک قرنی گذشته است! اما من باید با کمک خارجی‌ها ظرف ده سال یک امپراتوری عالمگیر بسازم. برای همین است که در ذهن ایرانی‌ها «تمدن بزرگ» بیش از هرچیز یعنی تحقیری بزرگ.
العبد
بیایید نگاهی بیندازیم به عکس‌های شاه در این دوره: دارد با مهندسی اهل مونیخ حرف می‌زند، با سرکارگری اهل میلان، رانندهٔ جرثقیلی اهل بوستون، برقکاری اهل کوِزنتسک. آن‌وقت تنها ایرانی‌هایی که توی این عکس‌ها دیده می‌شوند کی‌اند؟ وزرا و ساواکی‌های محافظ پادشاه. هم‌میهنانشان، غایبان این عکس‌ها، همهٔ این‌ها را با چشمانی ازحدقه‌درآمده نظاره می‌کنند. این لشکر خارجی‌ها، به پشتوانهٔ تخصص فنی‌شان ــ این‌که می‌دانند کدام دگمه‌ها را باید فشار دهند، کدام اهرم‌ها را باید بکشند و کدام سیم‌ها را باید وصل کنند ــ حتی اگر متخصص پیش‌پاافتاده‌ترین کارها هم باشند، می‌افتند به امرونهی و دل ایرانی‌ها را از عقدهٔ حقارت پر می‌کنند. خارجی‌ها بلدند و من بلد نیستم. ایرانی‌ها مردمانی مغرورند و پای حیثیتشان که وسط باشد، بی‌نهایت حساس هم می‌شوند. یک ایرانی هیچ‌وقت نمی‌پذیرد که نمی‌تواند کاری را انجام بدهد؛ چنین اقراری را مایهٔ سرافکندگی و بی‌آبرویی می‌داند. عذاب می‌کشد، غصه می‌خورد و سرآخر نفرت در وجودش ریشه می‌دواند
العبد
شاه برای تحقق رؤیایش دست‌کم به هفتصدهزار متخصص نیاز فوری داشت. یکدفعه مطمئن‌ترین و بهترین راه‌حل به ذهن یکی می‌رسد: نیروی لازم را وارد کنیم. به این ترتیب، موضوع از نظر امنیتی هم اهمیت خاصی می‌یابد، چون خارجی‌ها سرشان به کار خودشان گرم است، به پول‌درآوردن و برگشتن به خانه. بنابراین معلوم است که توطئه و شورش و نزاع راه نمی‌اندازند و از ساواک نمی‌نالند. کلا در تمام دنیا انقلابی نمی‌شد اگر مثلا پاراگوئه را اکوادوری‌ها می‌ساختند و عربستان سعودی را هندی‌ها. تکانی به خودت بده، با هم قاطی‌شان کن، جابه‌جاشان کن، هرکدامشان را بفرست یک جا و بعد دیگر امنیت و آرامش داری. کم‌کم ده‌هاهزار خارجی به ایران پا می‌گذارند. هواپیما پشت هواپیما در فرودگاه تهران فرود می‌آید: خدمتکار خانه از فیلیپین، مهندس هیدرولیک از یونان، برقکار از نروژ، حسابدار از پاکستان، تعمیرکار از ایتالیا و نظامی از ایالات متحد.
العبد
شاه مصاحبه‌ای با هفته‌نامهٔ اشپیگل آلمان می‌کند و می‌گوید: «ما تا ده سال دیگر به همان سطحی از زندگی می‌رسیم که حالا شما آلمانی‌ها، فرانسوی‌ها و انگلیسی‌ها دارید.» خبرنگار ناباورانه می‌پرسد: «قربان، شما واقعآ فکر می‌کنید می‌توانید ظرف ده سال به چنین جایی برسید؟» «بله، البته.» روزنامه‌نگارِ مبهوت می‌گوید: «اما سال‌های سال و نسل‌های متمادی طول کشید تا غرب به این سطح کنونی از زندگی برسد. یعنی شما می‌توانید این مراحل را طی‌نکرده به مقصد برسید؟» «البته.» حالا که دارم به این گفت‌وگو فکر می‌کنم، محمدرضا دیگر در کشور نیست و من، میان کودکانی نیمه‌برهنه و لرزان، دارم با هزار مکافات از وسط گل ولای و پشگل روستای کوچکی نزدیک شیراز می‌گذرم که پر است از آلونک‌های گِلی زشت و حقیر. جلو یکی از آلونک‌ها زنی دارد سِرگین گاو را به شکل کیک‌های گردی درمی‌آورد تا وقتی خشک شدند آن‌ها را (در این مملکت نفت و گاز!) برای گرم‌کردن خانه بسوزاند.
العبد
تکان‌دهنده‌ترین چیزی که دیدم کارت‌پستال‌های رنگی‌ای بود که جلو دانشگاه می‌فروختند؛ تصویر جنازهٔ قربانیان ساواک. ششصدسال پس از تیمور لنگ، آن قساوت بیمارگونه هنوز زنده است. تغییری نکرده، مگر در استفاده از فن‌آوری. وسیله‌ای که بیش‌تر از همه توی شکنجه‌گاه‌های ساواک پیدا شد یک میز فلزی بود که با برق داغ می‌شد و بهش می‌گفتند «ماهی‌تابه». قربانی را رویش می‌خواباندند و دست وپایش را می‌بستند. خیلی‌ها روی همین میزها مردند. متهم اغلب از همان لحظهٔ ورود به اتاق شکنجه عربده می‌کشید؛ کم‌تر کسی می‌توانست حین انتظار پشت در اتاق، نعره‌هایی را که می‌شنید و بوی گوشت سوخته را تحمل کند. اما در این جهان کابوس‌وار، پیشرفت فن‌آوری روش‌های قرون وسطایی را از میدان به در نمی‌کرد. در اصفهان، آدم‌ها را توی گونی‌های بزرگی می‌انداختند پُرِ گربه‌هایی که از گرسنگی وحشی شده بودند یا پرتشان می‌کردند وسط مارهای سمی. البته که بعضی وقت‌ها داستان این شکنجه‌های موحش را خود ساواک پخش می‌کرد، داستان‌هایی که بین مردم دهان به دهان می‌گشت.
العبد
. ده‌ها نویسنده و استاد دانشگاه و هنرمند رو زندانی کرد. ده‌ها آدم دیگه مجبور شدن برای نجات جونشون از مملکت مهاجرت کنن و برن. کثافتی که ساواک می‌زد واقعآ جاهلانه و وحشیانه بود. وقتی بابت خوندن کتاب می‌رفتن سراغ کسی، با یه خباثت خاصی دخلش رو می‌آوردن. ساواک سراغ محاکمه و دادگاه نمی‌رفت. روش‌های دیگه رو ترجیح می‌داد. کلی از آدمکشی‌هاشون رو پنهانی می‌کردن. بعدش هم که دیگه نمی‌شد چیزی رو ثابت کرد. کی طرف رو کشت؟ هیچ‌کس نمی‌دونست. مقصر کی بود؟ هیچ مقصری در کار نبود. مردم با دست خالی جلو ارتش و پلیس واستادن، چون به جایی رسیده بودن که دیگه نمی‌تونستن وحشت رو تحمل کنن. ممکنه به نظر شما استیصال و درموندگی بیاد، ولی برای ما دیگه کار از این حرف‌ها گذشته بود. می‌دونین، اگه کسی اشاره‌ای به ساواک می‌کرد، مخاطبش ساعت‌ها نگاهش می‌کرد و کم‌کم به فکر می‌افتاد نکنه یارو مأمور باشه؟ حالا طرف صحبت می‌تونست پدرم باشه، شوهرم یا نزدیک‌ترین دوستم.
العبد
ایران ملک طلق ساواک بود، اما پلیس در داخل کشور مثل سازمانی زیرزمینی رفتار می‌کرد که پیدا و ناپیدا می‌شد، ردپایش را پنهان می‌کرد و هیچ نام ونشانی از خودش به جا نمی‌گذاشت. اما همزمان فعالیت بعضی بخش‌هایش هم علنی و رسمی بود. ساواک مطبوعات، کتاب‌ها و فیلم‌ها را سانسور می‌کرد (ساواک بود که اجرای نمایش‌نامه‌های شکسپیر و مولیر را ممنوع کرد، چون در نقد فساد سلطنت و اشراف بودند). ساواک حاکم دانشگاه‌ها، ادارات و کارخانه‌ها بود. اختاپوسی بود با رشدی بی‌رویه و هیولاوار که پاهایش را دور همه‌چیز می‌پیچید، به هر گوشه و سوراخی رخنه می‌کرد، گوشش را به هر دری می‌چسباند، همه‌جا را زیرورو می‌کرد، بو می‌کشید، می‌خراشید و راه خود را به تمام سطوح زندگی باز می‌کرد. ساواک بالغ بر شصت هزار مأمور داشت. کسی حساب کرده بود که سه میلیون نفر جاسوس و خبرچین هم دارد که با انگیزه‌های مختلفی چون پول، بقای خود یا تقاضای شغل یا ترفیع آدم‌های دیگر را لو می‌دهند.
العبد
اصلا کی حق داشت از حکومت انتقاد کند؟ فقط مأمورهای ساواک، که کارشان تحریک آدم‌های وراج و بی‌ملاحظه بود و بعد هم دستگیری و فرستادنشان به زندان. وحشت فراگیر مردم را دیوانه کرده بود. چنان بدبینشان کرده بود که نمی‌توانستند بپذیرند کسی راستگو، بی‌غل وغش یا پردل وجرئت است. البته که هرکدامشان خود را راستگو و شریف می‌دانستند، ولی باز نمی‌توانستند خودشان را به بیان نظر یا قضاوتی راضی کنند و اتهامی به کسی بزنند، چون می‌دانستند کیفری بی‌رحمانه در انتظارشان است. به این ترتیب، اگر کسی با حرف‌هایش به شاه حمله یا او را محکوم می‌کرد، همه فکر می‌کردند مأموری است عامل تحریک که دارد به‌عمد نقش بازی می‌کند تا بفهمد چه کسانی موافق حرف‌هایش هستند و بعد نابودشان کند. هرچه کسی گزنده‌تر و رک‌تر نظراتی را به زبان می‌آورد که حرف دل بقیهٔ مردم بود، به نظر مشکوک‌تر می‌آمد و مردم هم بیش‌تر از دوروبرش می‌گریختند. به دوستانشان هم هشدار می‌دادند: «مراقب باش، یه چیز مشکوکی توی این آدم هست. زیادی ادای آدم‌های پردل وجرئت رو درمی‌آره.»
العبد
مأمور ساواک درجا نعره زد: «حالا می‌ری جایی که فرصت پیدا کنی دوباره سرحال بیای.» و پیرمرد را از ایستگاه هل داد بیرون. حاضران توی ایستگاه تمام مدت وحشت‌زده به حرف‌های آن دو گوش داده بودند، چون از اول احساس کرده بودند آن مرد مسن و بی‌رمق، با گفتن عبارت «غیرقابل تحمل» جلو یک غریبه، مرتکب اشتباه جبران‌ناپذیری شده است. تجربه یادشان داده بود بعضی چیزها را به زبان نیاورند، کلماتی مثل غیرقابل تحمل، ظلمت، فشار، جهنم، سقوط، باتلاق، فساد، قفس، میله، زنجیر، دهان‌بند، باتوم، چکمه، چرند، زندانبان، جیب، چنگال، جنون و عباراتی مثل زیربار چیزی رفتن، پهن‌شدن روی زمین، نقش زمین کردن، با سر به زمین افتادن، تباه‌شدن، متزلزل‌شدن، کورشدن، کرشدن، غوطه‌خوردن در چیزی، یک جای کار می‌لنگد، یک چیزی سر جایش نیست، همه‌چیز به گند کشیده شده، سر فلان چیز دیگر باید کوتاه بیایند؛ چون تمامشان، این اسم‌ها، فعل‌ها، صفات و ضمایر، می‌توانستند نیش وکنایه‌هایی به حکومت شاه باشند. بدین ترتیب، دامگاه پرخطری از دلالت‌های ضمنی شکل گرفته بود که در محدوده‌اش ممکن بود با یک لغزش زبانی تکه‌تکه شوی.
العبد
همین حالا هم از خودم می‌پرسم چه شرایطی آیت‌الله خمینی را وارد بازی کرد. همه‌چیز به کنار، آن روزها آیت‌الله‌های مهم‌تر و مشهورتر بسیاری فعال بودند. تازه کلی مخالف غیرروحانی و سرشناس هم علیه شاه فعالیت می‌کردند. همه‌مان داشتیم شکایت‌نامه و اعلامیه و نامه و بیانیه می‌نوشتیم. فقط هم جمع کوچکی از روشنفکران آن‌ها را می‌خواندند، چون آن مطالب را نمی‌شد قانونی چاپ کرد. به‌علاوه، بیش‌تر مردم اصلا سواد خواندن نداشتند. از پادشاه انتقاد می‌کردیم، می‌گفتیم اوضاع بد است، خواستار تغییر بودیم، خواستار اصلاح، برقراری دموکراسی و عدالت. راهی که آیت‌الله خمینی در پیش گرفت مطلقآ به فکر کسی خطور نمی‌کرد، این‌که تمام آن قلمفرسایی‌ها را پس بزند، تمام آن درخواست‌ها، راه‌حل‌ها و پیشنهادها را کنار بگذارد، پیشاپیش مردم بایستد و فریاد بزند: شاه باید برود! آن زمان این جمله جان کلام آیت‌الله خمینی بود و پانزده سال مدام همین را گفت. ساده‌ترین حرف ممکن بود و همه می‌توانستند به یاد بسپارندش.
العبد
همه به قم چشم دوخته بودند. تاریخ ما همیشه همین‌جور بوده. هروقت بدبختی و بحرانی در کار بوده، مردم به نخستین پیام‌ها و هشدارهای قم گوش سپرده‌اند. و قم داشت می‌غرید. این مال وقتی است که شاه به کل ارتشی‌های امریکایی در ایران و خانواده‌هایشان حق مصونیت دیپلماتیک داد. ارتش ما آن‌موقع پر بود از متخصصان امریکایی. روحانیون هم صاف درآمدند و گفتند این کار شاه نقض اساس استقلال کشور است. آیت‌الله خمینی همان موقع هم بیش‌تر از شصت سال سن داشت و می‌توانست جای پدر شاه باشد. از آن به بعد هم حاکم کشور را اغلب «پسر» خطاب می‌کند، لبته با لحنی پرکنایه و غضب‌آلود. آیت‌الله خمینی بی‌رحمانه به شاه حمله می‌کرد. فریاد می‌کشید: مردم من! به این آدم اعتماد نکنید. او طرف شما نیست! به شما فکر نمی‌کند. فقط به خودش فکر می‌کند و به آن‌هایی که بهش دستور می‌دهند. دارد مملکت ما را می‌فروشد، دارد همهٔ ما را می‌فروشد! شاه باید برود!
العبد
می‌گوید شاه خفت‌دیده و بی‌آبروشده اول از همه تلاش می‌کند آب رفته را به جوی بازگرداند. فکرش را بکن، با این نظام ارزشی‌ای که ما داریم، یک پادشاه ــ پدر مملکت ــ در بحرانی‌ترین لحظه دررفته و عکسش درآمده که همراه همسرش دارند جواهرات می‌خرند! نه، باید یک‌جوری این تصویر را پاک می‌کرد. این شد که وقتی زاهدی با ارتشش دولت مصدق را سرنگون کرد و به شاه تلگراف زد که تانک‌ها کارشان را تمام کرده‌اند، مملکت امن و امان است و پادشاه می‌تواند به کشور برگردد، شاه اول به عراق رفت تا کنار ضریح امام علی، مقتدای شیعیان، عکس بگیرد. یک ژست مذهبی؛ راه تأییدگرفتن دوباره از ملت ما همین است.
العبد
نوار کاست بله، البته. می‌تونین ضبط کنین. امروز دیگه حرف‌زدن از این آدم ممنوع نیست. قبلا بود. هیچ می‌دونستین بیست وپنج سال به‌زبون‌آوردن اسمش هم ممنوع بود؟ خبر داشتین که اسم «مصدق» از همهٔ کتاب‌ها و تاریخ‌ها حذف شده بود؟ فکرش رو بکنین: امروز جوونایی که قرار بود هیچی دربارهٔ مصدق ندونن با عکس اون توی دستشون می‌میرن. همین خودش بهترین سنده تا آدم بفهمه تصفیه و بازنویسی تاریخ به کجا می‌کشه. ولی شاه این رو نمی‌فهمید. نمی‌فهمید حتی اگه یه آدم رو محو و نابود کنی، باز نمی‌تونی جلو وجودداشتنش رو بگیری. برعکس، می‌شه این‌جوری گفت که با این کارها تصویرش توی ذهن مردم مدام پررنگ‌تر می‌شه. این‌ها تناقض‌هاییه که هیچ مستبدی نمی‌تونه کاریش بکنه. داس ضربه‌ش رو می‌زنه و علف درجا شروع می‌کنه به رشد دوباره. باز قطعش می‌کنی و اون هم دوباره درمی‌آد، حتی تندتر از دفعهٔ قبل ــ قانون دلگرمی‌بخش طبیعت.
العبد
لندن نگران نفت ایران بود که سوخت ناوگان جنگی بریتانیا را مهیا می‌کرد. مسکو می‌ترسید آلمانی‌ها به ایران نیرو بیاورند و از سمت دریای خزر حمله کنند. اما نگرانی اصلی کماکان خط‌آهن سراسری ایران بود که امریکایی‌ها و انگلیسی‌ها لازمش داشتند تا بتوانند غذا و سلاح به استالین برسانند. بعد، در برهه‌ای بحرانی که لشکر آلمان داشت همین‌طور به سمت شرق پیش می‌رفت، شاه یکباره مانع استفادهٔ متفقین از خط‌آهن شد. پاسخ آن‌ها قاطعانه بود: یگان‌های ارتش بریتانیا و ارتش سرخ در اوت ۱۹۴۱ وارد ایران شدند. شاه ناباورانه خبردار شد پانزده لشکر ایران بی‌هیچ مقاومت چشمگیری تسلیم شده‌اند. این به چشمش تحقیر و شکستی شخصی بود. بعضی نیروهایش متفرق شدند و به خانه رفتند. باقی‌شان هم به زور متفقین در پادگان‌هایشان محبوس ماندند. شاهِ بی‌سرباز که دیگر اهمیتی ندارد. دیگر وجود ندارد
العبد
این تصویری است که در زمان خودش سراسر جهان را درنوردید: استالین، روزولت و چرچیل توی ایوانی بزرگ روی مبل‌هایی نشسته‌اند. استالین و چرچیل لباس نظامی تنشان است و روزولت کت وشلواری تیره. تهران، صبحی آفتابی، دسامبر ۱۹۴۳. آدم‌های توی تصویر چهرهٔ آرامش‌بخشی به خود گرفته‌اند تا به ما روحیه بدهند؛ هرچه نباشد، می‌دانیم ناگوارترین جنگ تمام تاریخ در جریان است و حالت این چهره‌ها اهمیتی حیاتی دارد... باید دلگرممان کند. عکاس‌ها کارشان را تمام می‌کنند و سه قدرقدرت برای دمی گفت‌وگوی خصوصی به درون عمارت می‌روند. روزولت از چرچیل می‌پرسد چه بر سر حاکم این کشور، رضاشاه، آمده؟ (اضافه می‌کند اگر اسمش را درست تلفظ کرده باشم.) چرچیل شانه بالا می‌اندازد و بااکراه حرف می‌زند. شاه هوادار هیتلر بود و دوروبر خودش را پر کرده بود از آدم‌های هیتلر. آلمانی‌ها ایران را قبضه کرده بودند...
العبد
حرص زمین و پول هم دارد. به لطف قدرتش، ثروتی هنگفت می‌اندوزد. بزرگ‌ترین زمین‌دار مملکت می‌شود، مالک حدود سه هزار روستا و دویست وپنجاه هزار رعیت ساکنشان. سهامدار کارخانه‌ها و بانک‌ها می‌شود. خراج می‌گیرد، آن را می‌شمرد، با خود می‌برد، به اندوخته‌اش اضافه می‌کند و حساب می‌کند. هر جنگل پردرخت، درهٔ سرسبز یا کشتزار حاصلخیزی که چشمش را بگیرد باید مال او شود. خستگی‌ناپذیر و سیری‌نشناس مایملکش را گسترش می‌دهد و دارایی کلانش را چندین برابر می‌کند. هیچ‌کس اجازه ندارد حتی به سرحدّات زمین‌های شاه نزدیک شود. یک روز در ملأعام مراسم اعدام برگزار می‌کند: به دستور شاه، جوخهٔ آتش خری را که بی‌توجه به علائم هشداردهنده وارد مرتعی متعلق به رضاخان شده بود به رگبار می‌بندد. روستایی‌های قصبه‌های اطراف را به محل اعدام آورده‌اند تا احترام به مِلک ارباب را یاد بگیرند.
العبد
حالاست که رضاخان می‌شود کلنل و فرمانده بریگاد قراق، بریگادی که کمی بعد می‌رود تحت حمایت بریتانیا. سِر ادموند آیرنساید، ژنرال انگلیسی، توی یک مهمانی روی نوک پایش می‌ایستد تا به گوش رضاخان برسد و بعد درِ گوشش زمزمه می‌کند: «کلنل، شما قابلیت‌های زیادی دارین.» قدم‌زنان به باغ می‌روند. ژنرال، حین گشت‌زدن، پیشنهاد کودتا می‌دهد و حمایت لندن را هم اعلام می‌کند. در فوریهٔ ۱۹۲۱، رضاخان پیشاپیش بریگادش وارد تهران می‌شود و سیاسیون پایتخت را دستگیر می‌کند (زمستان است، برف می‌آید. سیاسیون بعدها از سلول‌های نمناک و سردشان گلایه خواهند کرد). او حکومتی تازه پایه می‌گذارد. خودش ابتدا وزیر جنگ و بعد رئیس‌الوزرا می‌شود. در دسامبر ۱۹۲۵، مجلس مشروطه، که نهادی مطیع است (و از کلنل و انگلیسی‌های پشتیبان او می‌ترسد)، فرمانده قزاق را شاه ایران اعلام می‌کند.
العبد
پدر و مادرها دنبال خبری از گمشدگانشان هستند. ماه‌هاست کارشان همین است، امید در عین ناامیدی. صاحبان عکس‌ها در سپتامبر، دسامبر و ژانویه ناپدید شده‌اند، ماه‌هایی که هر روزش به نبردی سخت و سنگین می‌گذشت، آن‌گاه که هُرم آتش لحظه‌ای دست از سر شهر برنمی‌داشت. لابد در صف اول تظاهرات بوده‌اند، درست در تیررس آتشبار مسلسل‌ها. شاید هم تک‌تیراندازهای روی پشت‌بام‌های اطراف به آن‌ها شلیک کرده‌اند. می‌توان حدس زد هرکدامِ این چهره‌ها آخرین بار در چشمی تفنگ سربازی دیده شده که او را هدف گرفته است. هر روز عصر، صدای بی‌حس وحال این گوینده را می‌شنویم و چشممان به آدم‌های بیش‌تر و بیش‌تری می‌افتد که دیگر وجود ندارند.
العبد
حتی ملت‌های کوچک و ضعیف ــ خاصه این ملت‌ها ـ از موعظهٔ بیگانه بیزارند و علیه هر کسی برمی‌آشوبند که بکوشد بر آن‌ها فرمان براند یا ارزش‌هایی مشکوک را بارشان کند. آدم‌ها ممکن است قدرت دیگران را تحسین کنند؛ البته ترجیح می‌دهند این تحسین از فاصله‌ای مطمئن باشد و قطعآ تا وقتی تحسینش می‌کنند که علیه خودشان استفاده نشود. هر قدرتی پویایی خودش را دارد، سلطه‌جویی و امیال توسعه‌طلبانهٔ خودش را، و نیاز وسواس‌گونه و درنده‌خویانه‌اش را به لگدمال‌کردن ضعیف. چنان‌که همه می‌دانند، این قاعدهٔ قدرت است. ولی ضعیف‌ترها چه‌کار می‌توانند بکنند؟ فقط می‌توانند خود را از تیررس خطر دور نگه دارند، هراسان از این‌که بلعیده شوند، داروندارشان به باد رود، از این‌که آنان را به متابعت از رفتار، ظاهر، بیان، زبان، تفکر و واکنشی تحمیلی وادارند، به آنان فرمان دهند که جانشان را برای آرمانی بیگانه فدا کنند و سرآخر هم به‌کلی مقهورشان سازند. بدین سبب است مخالفت‌ها و شورش‌هاشان، مبارزه‌هاشان در راه حیات مستقل، نبردشان برای پاسداری از زبان مادری.
العبد
دوربین روی پشت‌بام خانه‌های دوروبر می‌چرخد. روی بام‌ها جوانانی ایستاده‌اند، پارچه‌ای چهارخانهٔ پیچیده دور سر و تفنگ خودکار به دست. چون فارسی نمی‌دانم، دوباره می‌پرسم: «حالا داره چی می‌گه؟» یکی از مردان جوان می‌گوید: «می‌گه توی کشور ما جایی برای نفوذ خارجی‌ها نیست.» آیت‌الله خمینی ادامه می‌دهد و همه با دقت صحبت‌هایش را پی می‌گیرند. کسی پای سکو تلاش می‌کند دسته‌ای از بچه‌ها را ساکت کند. کمی بعد دوباره می‌پرسم: «داره چی می‌گه؟» «می‌گه دیگه هیچ‌کس اجازه نداره به ما بگه توی خونهٔ خودمون چیکار کنیم و چیزی رو بهمون تحمیل کنه. می‌گه "با هم برادر باشید، با هم متحد باشید."»
العبد

حجم

۱۵۱٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۳

تعداد صفحه‌ها

۱۴۸ صفحه

حجم

۱۵۱٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۳

تعداد صفحه‌ها

۱۴۸ صفحه

قیمت:
۴۰,۰۰۰
۲۸,۰۰۰
۳۰%
تومان