بریدههایی از کتاب آن بیستوسه نفر
۴٫۵
(۲۸۹)
سیلی خوردن از متجاوز دردی مضاعف دارد. برای تخمین درد یک سیلی ملاکی هست؛ اینکه کدام سوی خط مرزی باشی. اگر اینطرف، در خاک خودت، باشی درد این سیلی فرق میکند تا آنکه آنسوی مرز در خاک دشمن باشی و من اینطرف، روی زمین خوزستان، سیلی خوردم؛ یک سیلی پردرد!
باران
گفت: «بله، فرماندهی ارتش عراق اعلام کرده که پاسدارا، یا به قول اینا حرس خمینی، اسیر جنگی نیستن و مشمول قانون حمایت از اسرا نمیشن. دستور مستقیم دارن که پاسدارا رو بکشن.» عباس پورخسروانی و علیرضا شیخحسینی، که هر دو پاسدار بودند، نگاهی به هم کردند و پوزخندی زدند.
maryhzd
ابووقاص چیزهایی به صالح گفت و خنده بیجانی نقش بست روی لبهای صالح و به ما گفت: «بچهها، فردا لباساتونه میآرن. آقای ابووقاص میگه دولت عراق واقعاً تصمیم گرفته شما رو آزاد کنه. میگه سید رئیس صدامحسین شما رو توی تلویزیون دیده و به ما دستور داده شما رو با لباس نو ببریم زیارت عتبات عالیات. بعد هم بفرستیمتان ایران. آقای ابووقاص میگه برای سلامتی سید رئیس صدامحسین دعا کنید.» در این لحظه حمید تقیزاده جلوی چشم ابووقاص دستانش را گرفت به سمت آسمان و گفت: «خدا نصفش کنه!» ابووقاص به صالح گفت: «چی میگه؟» صالح گفت: «میگه خدا حفظش کنه!»
maryhzd
«این سرباز عراقی میگه شما باید به سه گروه تقسیم بشین. ارتشیا یه طرف، بسیجیا یه طرف، پاسدار هم که بین شما نداریم یه طرف.»
feri
قافلهای که داشت به سوی مرگ راه میافتاد چنان مست و سرخوش بود که گویی همراهیان موکب عروساند.
feri
«وَلاَ تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُواْ فِي سَبِيلِ اللّهِ أَمْوَاتًا بَلْ أَحْيَاء عِندَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ.»
z.gh
پسر بزرگشون ترسیده بود. هی میلرزید و گریه میکرد. سرباز عراقی من رو برد و نشونش داد. یکی زد توی سرش و بهش گفت: گاو گنده! این بچه ایرانی دوازده سالشه. نه ماه هم هست که اسیره. همیشه هم داره میخنده. اونوقت تو با این هیکل خجالت نمیکشی؟ بدون اینکه کسی کتکت بزنه داری گریه میکنی؟ پسره وقتی این رو شنید گریهش بند اومد!»
رضا
روز اعزام رسیده بود و قاسم سلیمانی، که جوانی جذاب بود و فرماندهی تیپ ثارالله را به عهده داشت،
یا فاطمه زهرا (س)
دوران بقا چو باد صحرا بگذشت
تلخی و خوشی و زشت و زیبا بگذشت
پنداشت ستمگر که ستم بر ما کرد
بر گردن او بماند و بر ما بگذشت!
lucifer
لحن سرشار از ادب و متانت، وقار و سنگینی، و لبهای متبسمشان را که میدیدی میگفتی برای کار کوچکی از بهشت به شهر آمدهاند و الان است که برگردند.
Hope🤗
این مثل ایرانیها را هم به خاطر بسپار كه زمستان میگذرد، اما روسیاهی به زغال میماند.
z.gh
دقیقاً همقد و شاید همسال من بود. جلوتر آمد، زل زد توی چشمانم، بعد زبانش را بیرون داد، شکلک درآورد، و مسخرهام کرد. ساکت نماندم. با دستان بسته خودم را به طرفش خم کردم و با همه قدرت گفتم: «گم شو کثافت!»
پسرک جا خورد. ترسید. یک گام به عقب برداشت و ترجیح داد به آن دعوای بچگانه پایان دهد. این جنگ دو شانزده ساله بر سر وطن بود که هشت ثانیه هم طول نکشید!
سحر
زمستان میگذرد، اما روسیاهی به زغال میماند.
باران
اما، مثل همیشه، وقتی فرمانده خسخس خستگی را در نفسهای بریدهمان میدید، فریاد میزد: «کی خسته است؟» ما تتمه توانمان را جمع میکردیم و بلند جواب میدادیم: «دشمن!» عجیب اینکه این سؤال و جواب تا اندازهای قدرتمان را برای ادامه راه بیشتر میکرد.
باران
ببین برادر من، اشتباه دیگران مجوزی برای اشتباه تو نیست.
یا فاطمه زهرا (س)
حاج قاسم لباسی به تن داشت که من آن را دوست داشتم. اصلاً قیافهاش مهربان بود. برخلاف همه فرماندهان نظامی، او با تواضع نگاه میکرد و با مهربانی تحکّم!
یا فاطمه زهرا (س)
دوران بقا چو باد صحرا بگذشت
تلخی و خوشی و زشت و زیبا بگذشت
پنداشت ستمگر که ستم بر ما کرد
بر گردن او بماند و بر ما بگذشت!
یا فاطمه زهرا (س)
راضی بودم از وضعی که برایم پیش آمده بود؛ از کابلهایی که خورده بودم، که اگر نمیخوردم، از خودم بدم میآمد. بدم میآمد همدرد دوستانم نباشم. همه با هم کتک خورده بودیم و همه با هم داشتیم دردش را میکشیدیم. این با هم بودن سختیها را برایمان آسان میکرد.
mahbanoo_14
نوجوان شانزده سالهای از آن میان چشمش به من افتاده بود و دلش میخواست فاصلهاش را با من، که بعد از سرباز کُرد اولین نفر بودم، به حداقل برساند. دقیقاً همقد و شاید همسال من بود. جلوتر آمد، زل زد توی چشمانم، بعد زبانش را بیرون داد، شکلک درآورد، و مسخرهام کرد. ساکت نماندم. با دستان بسته خودم را به طرفش خم کردم و با همه قدرت گفتم: «گم شو کثافت!»
پسرک جا خورد. ترسید. یک گام به عقب برداشت و ترجیح داد به آن دعوای بچگانه پایان دهد. این جنگ دو شانزده ساله بر سر وطن بود که هشت ثانیه هم طول نکشید!
z.gh
بچههای جبههرفته با صورتهای نورانی خود به دیگران انرژی مثبت میدادند. لحن سرشار از ادب و متانت، وقار و سنگینی، و لبهای متبسمشان را که میدیدی میگفتی برای کار کوچکی از بهشت به شهر آمدهاند و الان است که برگردند.
سحر
حجم
۳٫۵ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۰
تعداد صفحهها
۴۰۶ صفحه
حجم
۳٫۵ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۰
تعداد صفحهها
۴۰۶ صفحه
قیمت:
۱۶۲,۰۰۰
۸۱,۰۰۰۵۰%
تومان