بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب زندگی در پیش رو | صفحه ۴ | طاقچه
تصویر جلد کتاب زندگی در پیش رو

بریده‌هایی از کتاب زندگی در پیش رو

نویسنده:رومن گاری
انتشارات:نشر ثالث
امتیاز:
۳.۹از ۷۸ رأی
۳٫۹
(۷۸)
«رُزا خانم ترس از چی؟» «مومو، ترسیدن دلیل نمی‌خواهد.»
pejman
گفتند: تو از بهر محبوب مجنون گشته‌ای.» گفتم: «نه آیا طعم زندگی را فقط مجانین می‌چشند و بس؟»
pejman
بلند شدم. خوب می‌دانستم تمام زندگی را پیش رویم دارم، ولی خیال نداشتم به خاطر این موضوع خودم را بکشم.
مجنون الرضا
همان جا ولشان کردم. چون معتقدم نباید دنبال غم رفت.
کاربر ۳۴۷۴۹۴۸
خب من توی زندگی‌ام چیزی ندیده‌ام، حتا نمی‌توانم بگویم چه چیز وحشتناک است و چه چیز وحشتناک نیست
کاربر ۳۴۷۴۹۴۸
چشمانی داشت که طلب کمک می‌کردند و همیشه هم چشم‌ها هستند که بیش‌تر از همه محتاج کمک
کاربر ۳۴۷۴۹۴۸
دل‌ودماغی نداشتم و وقتی آدم دل‌ودماغ ندارد، چیزهای خوب، خوب‌تر به نظر می‌آیند. اغلب متوجه این قضیه شده‌ام. وقتی آدم دلش می‌خواهد بمیرد، شکلات از مواقع دیگر خوشمزه‌تر می‌شود.
نیلوفر معتبر
من به چیزهای عجیب آن‌قدرها اعتقاد ندارم، چون فرقشان را با باقی چیزها نمی‌دانم.
نیلوفر معتبر
حدود نه سال داشتم و در این سن فکر آدم به کار افتاده است، مگر در صورتی که خوشبخت باشد.
نیلوفر معتبر
یک بار، تخم‌مرغی از یکی از خواربارفروشی‌ها دزدیدم. فروشنده که زن بود مرا دید. ترجیح می‌دادم جایی دزدی کنم که یک زن باشد. چون از تنها چیزی که مطمئن بودم، این بود که مادرم زن است و جور دیگری نمی‌تواند باشد. یک تخم‌مرغ برداشتم و توی جیبم گذاشتم. فروشنده آمد. منتظر بودم بخواباند توی گوشم تا همه حسابی متوجهم بشوند. اما او کنارم خم شد و دستی به سرم کشید. حتا گفت: «چقدر تو مامانی هستی!» اول فکر کردم می‌خواهد با نرم‌زبانی تخم‌مرغش را پس بگیرد. تخم‌مرغ را محکم در جیبم نگاه داشتم و به ته جیبم فشارش دادم. می‌توانست با یک پس‌گردنی تنبیهم کند، مثل همه مادرها که می‌خواهند بچه‌شان را متوجه بدی کارشان بکنند. اما او بلند شد، رفت کنار پیشخان و یک تخم‌مرغ دیگر هم برداشت و به من داد. بعد مرا بوسید. در یک آن شادی سراپایم را گرفت، طوری که نمی‌توانم بازگو کنم، چون ممکن نیست.
مرتضی بهرامیان
یک بار، تخم‌مرغی از یکی از خواربارفروشی‌ها دزدیدم. فروشنده که زن بود مرا دید. ترجیح می‌دادم جایی دزدی کنم که یک زن باشد. چون از تنها چیزی که مطمئن بودم، این بود که مادرم زن است و جور دیگری نمی‌تواند باشد. یک تخم‌مرغ برداشتم و توی جیبم گذاشتم. فروشنده آمد. منتظر بودم بخواباند توی گوشم تا همه حسابی متوجهم بشوند. اما او کنارم خم شد و دستی به سرم کشید. حتا گفت: «چقدر تو مامانی هستی!» اول فکر کردم می‌خواهد با نرم‌زبانی تخم‌مرغش را پس بگیرد. تخم‌مرغ را محکم در جیبم نگاه داشتم و به ته جیبم فشارش دادم. می‌توانست با یک پس‌گردنی تنبیهم کند، مثل همه مادرها که می‌خواهند بچه‌شان را متوجه بدی کارشان بکنند. اما او بلند شد، رفت کنار پیشخان و یک تخم‌مرغ دیگر هم برداشت و به من داد. بعد مرا بوسید. در یک آن شادی سراپایم را گرفت، طوری که نمی‌توانم بازگو کنم، چون ممکن نیست.
مرتضی بهرامیان

حجم

۱۷۵٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۲۳۱ صفحه

حجم

۱۷۵٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۲۳۱ صفحه

قیمت:
۱۱۵,۵۰۰
۹۲,۴۰۰
۲۰%
تومان
صفحه قبل۱
...
۳
۴
صفحه بعد