بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب سفر به انتهای شب | صفحه ۶ | طاقچه
تصویر جلد کتاب سفر به انتهای شب

بریده‌هایی از کتاب سفر به انتهای شب

انتشارات:انتشارات جامی
دسته‌بندی:
امتیاز:
۳.۶از ۷۷ رأی
۳٫۶
(۷۷)
هر چه را که می‌شد روی پشت گذاشت، رفقایم با خودشان برده بودند. شانه، چراغ‌های کوچک، فنجان، آت‌آشغال کوچولوی بی‌مصرف و حتی تاج عروس، همه و همه به همین سرنوشت دچار شده بود. انگار که سالیان سال زندگی در پیش بود. می‌خواستند حواس‌شان پرت شود، به نظر برسد که حالا حالاها زندگی خواهند کرد. هوس‌های آدمی تمامی ندارد.
Zeinab Khalvandi
شکست بزرگ، در هر موردی، فراموشی است، مخصوصآ فراموشی چیزی که آدم را از بین برده و فرصت نداده که بداند آدمیزاد تا چه حد پست است.
آهو
این کتاب به نظر من شاهکار ادبیات فرانسه است. تو خود فرانسه هم قدرشو نشناختند. تو خود فرانسه هم تا زنده بود زدنش. از این زندون به اون زندون. به عنوان فاشیست و همکاری با پتن. بعد هم در تنهایی و ـ نمی‌دونم ـ گرسنگی دق کرد و مُرد».
علاقه بند
یکی از مضمون‌های اصلی این اثر سلین نیز ضدیت با جنگ و پیامدهای فاجعه‌بار آن است
علاقه بند
زندگی کلاسی است که مبصرش ملال است، تمام مدت آنجا ایستاده که تو را زیر نظر داشته باشد، باید وانمود کنی که سرت به کاری گرم است، به هر قیمتی که هست، به کاری به شدت مورد علاقه، وگرنه سر می‌رسد و مخت را یک لقمه چپش می‌کند
Shivayi
ابدآ بد نبود که باریتون کل موجودیتم را با نوعی انزجار در نظر بگیرد. رئیس‌ها همیشه از بی‌شرفی زیردست‌های خودشان تا اندازه‌ای احساس آسودگی می‌کنند. برده به هر قیمتی که هست باید یک کم یا حتی پاک منفور باشد. یک مشت دمل ناقل و مزمن اخلاقی و جسمی لازمه سرنوشتی است که بر او حاکم است. زمین به این ترتیب بهتر می‌چرخد، چون هر کس روی خاک جای شایسته‌اش را پیدا می‌کند. موجودی که او را به خدمت می‌کشی، باید پست و عامی و آماده انحطاط باشد، این امر مایه آسودگی است
کاربر ۱۲۶۸۶۷۱
خسگی عظیم وجود شاید روی هم رفته چیزی نیست جز این رنج عظمایی که برای جوان ماندن، بیست ساله ماندن، چهل ساله ماندن، بیشتر ماندن و عاقل ماندن به خودت می‌دهی، یا برای اینکه دیگر آنچه بوده‌ای نباشی، یعنی پست و وحشت‌آور و پوچ. کابوسی است این جبر جلوه دادن نامرد باطن‌مان به صورت ابرمرد، به صورت منتهای آمال همگان، از صبح تا شب.
کاربر ۱۲۶۸۶۷۱
دیوانه چیزی نیست جز افکار معمولی انسانی که توی سری دربست محبوس مانده باشد. دنیا با سرش غریبه است و همین کافی است. سر محبوس به دریاچه‌ای شبیه می‌شود منهای رودخانه. دریاچه‌ای راکد.
کاربر ۱۲۶۸۶۷۱
همین که مُهر از روی رازت برداری و عمومی‌اش کنی، کارش تمام است. هیچ چیز هراس‌آوری در وجود ما، در زمین و شاید در آسمان نیست مگر چیزی که هنوز به زبان نیامده. آرام نمی‌گیری، مگر وقتی که همه چیز گفته شود، برای همیشه گفته شود. آن وقت بالاخره خاموش می‌شوی و دیگر از سکوت نمی‌ترسی. همه چیز روی غلتک می‌افتد.
Shivayi
انگار که همیشه می‌شود برای آدمی چیزی پیدا کرد که به خاطرش آماده مردن باشد، آن هم فورآ و با رضایت خاطر. فقط فرصت مردن تر و تمیز، یعنی آن طور که دلش می‌خواهد، همیشه دست نمی‌دهد. بنابراین، می‌رود و آن طور که می‌تواند می‌میرد... خودش روی زمین زنده می‌ماند، با ظاهری بی‌مایه و بی‌جربزه در نظر همه عالم و آدم، ولی در واقع آدمی است ارضاء نشده، فقط همین. بزدلی فقط ظاهر قضیه است.
کاربر ۱۲۶۸۶۷۱
وقتی آدم بتواند از سلاخ‌خانه دیوانه‌های بین‌المللی زنده بیرون بیاید، خودش نشان می‌دهد که آدم موقعیت‌شناس و توداری است
کاربر ۱۲۶۸۶۷۱
کسی که از آینده حرف بزند، مخش معیوب است. حال است که به حساب می‌آید. زنده کردن گذشته‌ها جفنگی است که به درد کرم‌ها می‌خورد.
کاربر ۱۲۶۸۶۷۱
مدام به خودم می‌گفتم که اولین نوری که خواهیم دید نور شلیکی خواهد بود که پایان کارمان را اعلام می‌کند.
کاربر ۱۲۶۸۶۷۱
شکست بزرگ، در هر موردی، فراموشی است، مخصوصآ فراموشی چیزی که آدم را از بین برده و فرصت نداده که بداند آدمیزاد تا چه حد پست است. وقتی یک پای ما لب گور است، نباید ناجنسی به خرج بدهیم، ولی در عین حال فراموش هم نباید کرد، باید بی‌کم و زیاد کردن کلمه‌ای تمام ماجرا را گفت، ماجرای خبیثانه‌ترین چیزی که در آدم جماعت دیده‌ایم، بعد هم خرت و پرت‌مان را بگذاریم و برویم توی گودال‌مان. این کار خودش برای تمام عمر آدم کفاف می‌دهد.
کاربر ۱۲۶۸۶۷۱
وسط این تاریکی که آنقدر غلیظ بود که به نظر آدم می‌رسید اگر دست‌ها را یک کم باز کنی دیگر آن‌ها را نمی‌بینی، من فقط یک چیزی می‌دیدم، اما همین یک چیز را با یقین کامل می‌دیدم؛ که توی این تاریکی وسوسه آدمکشی به شکل بی‌حساب و بی‌انتهایی پنهان شده.
کاربر ۱۲۶۸۶۷۱
کسی که از آینده حرف بزند، مخش معیوب است. حال است که به حساب می‌آید. زنده کردن گذشته‌ها جفنگی است که به درد کرم‌ها می‌خورد.
libertazi
«بگذار به‌ات بگویم که فقط یک جور آزادی وجود دارد، فقط یک جور: اول اینکه چشمت سالم باشد و بعد هم جیب‌هات پر پول، بقیه‌اش باد هواست!...»
Fa Ne
همه به خودشان می‌گویند که هرگز وقت کافی ندارند! بگذریم از جنگ که همیشه وسط ملال جنایتکارانه آدم‌ها حاضر یراق ایستاده تا از سرداب‌هایی که محبس فقرا است بالا بیاید. آیا به قدر کافی از مردم فقیر کشته‌اند؟ معلوم نیست... این خودش مسئله است. شاید لازم باشد که هرکسی را که چیزی سرش نمی‌شود، گردن زد؟ باز هم دنیا می‌آیند، دوباره فقیرها دنیا می‌آیند، و همیشه وضع به همین منوال است تا اینکه کسی بیاید که این شوخی را درک کند، تمام این شوخی را... همان‌طور که چمن را آنقدر کوتاه می‌کنند که بالاخره علف خوب و ظریف بروید.
Fa Ne
آخر پیر شدن در جایی که تفریحی در کار نباشد، اصلا لطفی ندارد... جایی که آدم مجبور است خودش را توی آینه‌ای تماشا کند که خود آن روز به روز در حال زنگ زدن و پوسیدن و زشت شدن است... جاهای سرسبز آدم زود می‌پوسد، مخصوصآ وقتی که هوا به صورت طاقت‌فرسایی داغ هم باشد.
آرزو
مادرم از فرانسه از من خواهش می‌کرد که مواظب سلامتی خودم باشم، همانطور که موقع جنگ هم به من می‌گفت. حتی اگر پای چوبه دار هم بودم ملامتم می‌کرد که چرا شال گردنم را جا گذاشته‌ام. هرگز فرصت را از دست نمی‌داد که به من حالی کند دنیا جای قشنگی است و او کار خوبی کرده که مرا دنیا آورده.
Sina Iravanian

حجم

۵۵۷٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۵۶۰ صفحه

حجم

۵۵۷٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۵۶۰ صفحه

قیمت:
۶۹,۰۰۰
تومان