بریدههایی از کتاب سفر به انتهای شب
۳٫۶
(۷۷)
دیگر چیزی نیستی جز یکی از این تیرهای چراغ قدیمی و پر از یادگاری در نبش کوچهای که دیگر کسی از آن نمیگذرد.
بادصبا
مرگ برای این دلبرک معنایی نداشت. ضمن جنگ دنیا آمده بود، زمان مرگهای سهل
بادصبا
در بعضی موارد، آدم چیزی نمیشنود جز چیزهایی که دلش میخواهد بشنود و به حالش سازگار باشد
بادصبا
زندگی کلاسی است که مبصرش ملال است، تمام مدت آنجا ایستاده که تو را زیر نظر داشته باشد، باید وانمود کنی که سرت به کاری گرم است، به هر قیمتی که هست، به کاری به شدت مورد علاقه، وگرنه سر میرسد و مخت را یک لقمه چپش میکند.
بادصبا
دعواهای عجیب و غریب تمام نشدنی فردی و جمعی تمام مدت ادامه داشت، نظامیها علیه کارمندها، کارمندها علیه تاجرها، و بعد دو تای اینها علیه آن یکی دیگر، و آن وقت همه اینها علیه سیاهپوستها و بالاخره سیاهپوستها علیه خودشان. به این ترتیب همان مختصر توش و توانی هم که از دست مالاریا و تشنگی و آفتاب در میرفت، آنقدر در راه این نفرتهای گزنده و سمج به مصرف میرسید که خیلی از مستعمراتیها بالاخره همانجا زرتشان قمصور میشد. همه همدیگر را نیش میزدند. درست مثل یک مشت عقرب.
Sina Iravanian
زندگی همین است، روشنایی خفیفی که در تاریکی شب خاموش میشود.
بادصبا
یکشنبه شب، همه آهها و عاطفهها و بیقراریها برهنه میشوند. روز یکشنبه عزت نفس همه کاره است، و لول هم هست. بعد از یک روز تمام آزادی الکلی، وسط بردهها هرج و مرج راه افتاده، آرام کردنشان کار آسانی نیست، گلاویز میشوند، خره میکشند و زنجیرشان را به صدا در میآورند.
بادصبا
ولی من انگلیسی را نمیتوانم یاد بگیرم... توی همین کار بعضیها هستند که سی سال مشغولند و چیزی یاد نگرفتهاند، غیر از Exit، چون روی درهایی که تمیزش میکنند نوشته شده و بعد هم Lavatory ۲. ملتفتی؟
بادصبا
پررو که باشی، کافی است، تقریبآ هر کاری برایت آزاد است، هر کاری
pejman
تا وقتی که پنج فرانکی در کار باشد، در جهان عشقی نیست که از بین برود
pejman
ماها آلت دست عالیجناب نکبتیم. او صاحب اختیار ماست! وقتی بچههای حرف شنویی نیستیم، طنابمان را سفت میکند، انگشتهایش دور گردن ماست، همیشه، حتی وقتی حرف زدنمان با ناراحتی توأم است. باید هوای کار دستمان باشد که لااقل بشود غذایی بلنبانیم... سر هیچ و پوچ آدم را خفه میکند... این که نشد زندگی...
pejman
مثلا یک قوطی کنسرو را همراه نان به سق بکشیم و تهش را بالا
کاربر ۵۵۳۱۸۸۴
گربههایی که نزدیک است در آتش بسوزند، بالاخره، خودشان را به آب پرتاب میکنند.
کاربر ۵۵۳۱۸۸۴
شکست بزرگ، در هر موردی، فراموشی است، مخصوصآ فراموشی چیزی که آدم را از بین برده و فرصت نداده که بداند آدمیزاد تا چه حد پست است.
کاربر ۵۵۳۱۸۸۴
این آماتورهای باستانی در هنر والای به کار واداشتن جانور دوپا، ناشیهای ناواردی بودند که فقط ادعاشان گوش فلک را کر میکرد. این بدویها بلد نبودند بردهشان را «آقا» صدا بزنند، گاهی هم او را پای صندوق رأی بکشند، براش روزنامه بخرند، یا، در درجه اول راهی میدان جنگ کنند تا آتش شور و حرارتش بخوابد.
f.z
هر سؤالی که درباره تنت پیش خودت مطرح میکنی، به شکافی بدل میشود... شروعی است برای ناآرامی و وسواس...
nastar-esm
ما توی افکار پوچی دست و پا میزدیم، ابتدال ستیزهجویانه و ناعاقلانهای ما را احاطه کرده بود، ما را که موشهایی بودیم دودگرفته در کشتی شعلهوری، و میخواستیم دیوانهوار بیرون برویم. اما نه نقشه مشترکی داشتیم و نه اعتمادی به یکدیگر.
nastar-esm
شاید راست میگفتند. وقتی که آدم در این دنیاست، بهتر از همه این است که از آن بیرون برود، مگر نه؟ حالا میخواهد دیوانه باشد، میخواهد نباشد، وحشتزده باشد، یا نباشد.
nastar-esm
وقتی یک پای ما لب گور است، نباید ناجنسی به خرج بدهیم، ولی در عین حال فراموش هم نباید کرد، باید بیکم و زیاد کردن کلمهای تمام ماجرا را گفت، ماجرای خبیثانهترین چیزی که در آدم جماعت دیدهایم، بعد هم خرت و پرتمان را بگذاریم و برویم توی گودالمان. این کار خودش برای تمام عمر آدم کفاف میدهد.
Shivayi
حجم
۵۵۷٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۵۶۰ صفحه
حجم
۵۵۷٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۵۶۰ صفحه
قیمت:
۶۹,۰۰۰
تومان