![کتاب از دیار حبیب اثر سیدمهدی شجاعی کتاب از دیار حبیب اثر سیدمهدی شجاعی](https://img.taaghche.com/frontCover/104093.jpg?w=200)
بریدههایی از کتاب از دیار حبیب
۴٫۴
(۳۱)
هر ده نفر حبیب را دوره میکنند و لحظهای بعد، یکی به دنبال سر خویش میگردد، دیگری دو نیمه تن خویش را از هم جدا مییابد. سومی دست راست و چپش را روی زمین از هم نمیشناسد، چهارمی زمین و آسان را واژگون میبیند، پنجمی بیدست و پا تلاش میکند که خود را از زیر دست و پای اسبها بیرون بکشد، ششمی به رزون ناگهانی زره خویش خیره میماند و هفتمی و هشتمی و ... و ده جنازه روی زمین میماند، و حبیب یک لحظه چشمش را با نگاه رضایت امام تلاقی میدهد، و باز رجز میخواند و مبارزه میطلبد.
زهرا جاویدی
حبیب، پیرمردی هفتاد ـ هشتاد ساله نیست. جوانی است در اوج رشادت و مردی، که جنگ، بازی او نه، عشقبازی اوست.
زهرا جاویدی
امام در کربلا یکبار شهید نمیشود، او در تک تک یاران خویش به شهادت مینشیند. هر رخصتی و هر اذن جهادی انگار تکهای است از جگر امام که کنده میشود و بر خاک تفتیده «نینوا» میافتد
زهرا جاویدی
هیچکس تا از زیر قرآن چشم امام نگذرد، پا به میدان جنگ نمیگذارد. و امام همه را چون فرزند خویش، با دست ملاطفتی، با کلام بشارتی با ذکر دعا و شفاعتی راهی سفر بهشت میکند و به دنبال بعضی کاسه شبنمی نیز میافشاند و از پشت حریر لغزان اشک، بدرقهشان میکند.
زهرا جاویدی
اکنون با چه رویی در مقابل حسین بایستد، و چه بپرسد؟!
بپرسد:
«ما نامه نوشتیم، تو چرا آمدی؟»
«ما بیعت کردیم، تو چرا اعتماد کردی؟»
«ما قسم خوردیم، تو چرا باور کردی؟»
عاقبت دل را یکدله میکند و پاسخ میدهد:
«مرا معذور بدار ای عمر سعد! من از جمله کسانیام که با او بیعت کردم و پیمان شکستم. روی دیدار او را ندارم.»
زهرا جاویدی
ادب حبیب به او اجازه نداده است که سواره به محضر امام نزدیک شود. خود را از اسب فرو افکنده است و اکنون نیز عشق و ارادت او اجازه نمیدهد که ایستاده به امام نزدیک شود.
زهرا جاویدی
«این پرچم آخری از آن کیست؟»
حتی نفسها ایستادهاند، اما نگاهها میان صفای چشم و مروه دست امام، سعی میکنند.
زهرا جاویدی
زن، گریه و خنده و غبطه را به هم میآمیزد و نجوا میکند:
«فدای نام و نامه تو ای امام! خوشا به حالت حبیب! گوارا باد بر تو این باران لطف. کاش نام من هم به زبان قلم محبوب میآمد. کاش لحظهای یاد من هم در خاطره او جاری میشد. کاش یک بار مراهم به نام میخواند. به اسم صدا میکرد. بال در بیاور مرد! پرواز کن حبیب! ببین امام به توچه گفته است! ببین امام با تو چه کرده است. ببین امام، چه عنوانی به تو کرامت فرموده است! ای شوی من! ای شوی فقیه من! برخیز که درنگ جایز نیست. اما... اما درنگ کن. یک خواهش. یک درخواست یک التماس. وقتی به محبوب رسیدی، سلام مرا به او برسان؛ دست و پای او را به نیابت من ببوس و به آن عزیز بگو که پیرزنی در کوفه هست که کنیز تو است! که تو را بسیار دوست میدارد.»
زهرا جاویدی
امام در شگفت از این همه خباثت دشمن، نگاه از آنان برمیگیرد و بر سر جنازه حبیب فرود میآید. خطوط پیشانی امام آشکارا فزونی میگیرد، چهره امام درهم میرود و غمی جگر خراش در چشمهایش مینشیند، چشم به جای خالی سر حبیب میدوزد و میگوید:
«مرحبا به تو ای حبیب! تو آن اندیشمندی بودی که یک شبه ختم قرآن میکردی.»
کمر امام از غم دوتا شده است و برخاستن از زمین برایش دشوار است. در عاشورا هر جا غم امام جگر سوز میشود، امام پردهای دیگر از سر کائنات کنار میزند و خدا را به معاینه دعوت میکند. یکجا خون تازه علیاصغر را به آسمان پاشیده استو به خدا گفته است: «چه باک اگر این همه غم، پیش چشم تو ظهور میکند؟»
و اینجا نیز تکیهاش را به دست خدا میدهد و از جا برمیخیزد و میگوید: «خودم و دستهگلهای اصحابم را به حساب تو میگذارم، خدا!»
m.salehi77
امام در کربلا یکبار شهید نمیشود، او در تک تک یاران خویش به شهادت مینشیند. هر رخصتی و هر اذن جهادی انگار تکهای است از جگر امام که کنده میشود و بر خاک تفتیده «نینوا» میافتد
m.salehi77
حجم
۳۶٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۵
تعداد صفحهها
۶۱ صفحه
حجم
۳۶٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۵
تعداد صفحهها
۶۱ صفحه
قیمت:
۱۳,۷۲۵
تومان