بریدههایی از کتاب از دیار حبیب
۴٫۴
(۳۰)
امام در کربلا یکبار شهید نمیشود، او در تک تک یاران خویش به شهادت مینشیند.
•° زهــــرا °•
«حبیب! آی حبیب! این چه گاه خفتن است؟! بیا ببین در دل دختر رسول خدا چه میگذرد؟!
ما خفتهایم و زینب، پریشان است، ما در آرامشیم و عرش ناآرام است، فلک آشفته است، ملک بیقرار است، ما مردهایم مگر، که روح مضطر است، حیات مضطرب است، آفرینش در تب و تاب است، بیا! بیا کاری کنیم حبیب! حبیب بن مظاهر! بیا خاکی به سر کنیم.»
امالبنین
حبیب میگوید:
«هر چه باشد من الان به سمت خیام میروم، سرم را بر خاک آستانه حرم میگذارم و عهد و بیعت بندگیام را با حرم تجدید میکنم.
در چشم بهمزدنی حبیب و یاران بر درگاه حرم فرود میآیند، چون بازهای شکاری در کنار چشمه آبی.
صدای حبیب برای اهل حرم آشناست:
«ای آزادگان رسولالله! ما شمشیرهای شماییم و شمشیرهای جوانان شما جز برگردن بدخواهان فرو نمیآید. و این مسنترین غلام شما قسم میخورد که بتازد و یورش برد بر آنان که در پی آسیب و گزند شمایند.
به خداوندی خدا سوگند که اگر انتظار امر امام نبود، هماکنون با شمشیرهای آخته بر دشمن هجوم میبردیم و لحظهای مهلتشان نمیدادیم.
ما آمدهایم تا بیعت بندگیمان را با شما تجدید کنیم. آمدهایم بگوییم که تا ملتقای شهادت دست از حمایت امام و اهل بیت رسولالله برنمیداریم.»
امالبنین
از آنکه هیچ پروا ندارد باید ترسید. چه بسا همراهترین رفیقش را هم از پشت خنجر بزند
امالبنین
اکنون با چه رویی در مقابل حسین بایستد، و چه بپرسد؟!
بپرسد:
«ما نامه نوشتیم، تو چرا آمدی؟»
«ما بیعت کردیم، تو چرا اعتماد کردی؟»
«ما قسم خوردیم، تو چرا باور کردی؟»
امالبنین
عشق و جنونی که گریبان حبیب را چاک زده، از خود بیخودش کرده است.
او نه خود، که حتی رابطهاش را با امام گم کرده است.
گاهی خود را کودکی نیازمند محبت میبیند و امام را پدری با مهر بینهایت. دوست دارد خود را در آغوش امام گم کند و عطش بیکران دلش را به دستهای نوازشگر امام بسپارد.
گاه خود را سربازی ساده میبیند که با تمام قوا تلاش میکند رضایت فرمانده قَدَر خود را به دست بیاورد.
گاه خود را عاشقی مییابد که به یک کرشمه معشوق، خاکستر میشود.
گاه، خود را آیینهای احساس میکند که تنها توان انعکاس یک تصویر دارد.
گاه خود را ذرهای میبیند که به سمت خورشید، صعود میکند.
گاه احساس غلامی را پیدا میکند که در تب و تاب صدور فرمانی از سوی آقای خود میسوزد.
گاه امام را کودکی میبیند، لطیف و دوستداشتنی. کودکی پرستیدنی که در کوچههای مدینه بازی میکند و او به دنبالش میدود که مبادا خارش پایش را بیازارد.
امالبنین
بُریر به او میگوید:
«حبیب! این چه جای خندیدن است؟! شوخی و خنده آن هم در این هنگام، در شأن تو نیست. تو سیدالقرائی! ت پیر طایفهای! تو عالم و فقیهی! در این وانفسای حصر و مقاتله، تو را با هزل و مطایبه چه کار؟»
و حبیب که انگار نه بر پای خویش، که بر بالهای هوا سیر میکند، دست طرب بر پشت بُریر میزند و میگوید:
«اینجا، در دمدمای وصال، اگر جای خنده نیست، کجا جای خنده است؟ نه در این کمرکش پیری که در اوج جوانی نیز هیچکس از من یک کلام غیر جدّ نشنیده است. شنیده است؟! اما... اما تو نیز اگر ببینی که در ورای این قفس شکستنی چه در انتظار ماست، تو نیز اگر ببینی که آن سوی این مرز چه کسی ایستاده و آغوش گشوده است، جان را همراه خنده رها میکنی و پر میکشی. من عمری را لحظه شمار این مجال بودهام. اکنون به دیدار این یوسف وصال، چگونه دست از ترنج بشناسم؟ چگونه خود را پیدا کنم، چگونه خویش را دریابم و در چنگ بگیرم؟»
امالبنین
تو، تو، و تو که برای حسین نامه نوشتید. از او دعوت کردید، با او بیعت کردید، چگونه اکنون بیهیچ شرم و حیایی برای دشمن او سلاح میسازید.
تو چگونه دلت میآید خنجری بسازی که با آن قلب فرزند رسولالله ... وای... وای بر شما... وای بر دلهای سخت شما و وای بر دنیا و آخرت شما...»
احسان
ما آمدهایم تا بیعت بندگیمان را با شما تجدید کنیم. آمدهایم بگوییم که تا ملتقای شهادت دست از حمایت امام و اهل بیت رسولالله برنمیداریم.»
Zahra_M
هیچکس تا از زیر قرآن چشم امام نگذرد، پا به میدان جنگ نمیگذارد.
زهرا جاویدی
حجم
۳۶٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۵
تعداد صفحهها
۶۱ صفحه
حجم
۳۶٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۵
تعداد صفحهها
۶۱ صفحه
قیمت:
۱۳,۷۲۵
تومان