بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب از دیار حبیب | صفحه ۳ | طاقچه
کتاب از دیار حبیب اثر سیدمهدی شجاعی

بریده‌هایی از کتاب از دیار حبیب

دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۴از ۳۰ رأی
۴٫۴
(۳۰)
خوشا به حال تو، خوشا به حال چشم‌های تو. کاش خدا جای تو را با من عوض می‌کرد. کاش خدا مرا به جای تو می‌آفرید. ای کاش من به جای تو رونده این راه بودم. اگر من به جای تو رونده این راه بودم، دست که روی این دشت نمی‌گذاشتم، با پا که روی این دشت راه نمی‌پیمودم. من چشم می‌گذاشتم بر کف این دشت. من به پای مژگان راه این دشت داغ را می‌سپردم. من تاول‌ها را بر دل می‌خریدم. بر جگر می‌نشاندم. تو چه می‌دانی چه راهی است این راه؟ تو چه می‌دانی مقصد کجاست و معشوق کیست.
م.ظ.دهدزی
«بسم‌الله الرحمن الرحیم از: حسین بن علی به: فقیه گرانقدر، حبیب بن مظاهر اما بعد؛ ای حبیب! تو نزدیکی ما را به رسول‌الله نیک می‌دانی و بیشتر و بهتر از دیگران ما را می‌شناسی. تو مرد فطرت و غیرتی. خودت را از ما دریغ نکن. جدم رسول خدا در قیامت قدردان تو خواهد بود.»
آبیِ آسمونی
هر رخصتی و هر اذن جهادی انگار تکه‌ای است از جگر امام که کنده می‌شود و بر خاک تفتیده «نینوا» می‌افتد: «برو ای حبیب! خدایت رحمت کند و بهشت، منزلگاه ابدی تو باشد.»
Zahra_M
«بانویمان زینب به شما سلام می‌رسانند.» این را دیگر حبیب، تاب نمی‌آورد. حتی تصور هم نمی‌کرده است که روزی دختر امیرالمؤمنین، به او سلام برساند. بی‌اختیار دست بلند می‌کند و بر صورت خویش می‌کوبد، زانوهایش سست می‌شود و بر زمین می‌نشیند. خاک از زمین بر می‌دارد و بر سر می‌ریزد و چون زنان روی می‌خراشد و مویه می‌کند. «خاک بر سرّ من! من کی‌ام که زینب، بانوی بانوان به من سلام برساند. خدایا! تا بی! توانی! لیاقتی! که من پذیرای این همه عظمت باشم.»
Zahra_M
حبیب، چهره تک تک آهنگرها را که در کوره می‌دمند یا پُتک بر آهن گداخته می‌کوبند، از نظر می‌گذراند و با خود می‌اندیشد: «کاش دل‌های شما به این سختی نبود؛ کاش لااقل همانند آهن بود؛ اگر نه در کوره عشق، لااقل در کوره این حوادث غریب، گداخته می‌شد و شکل تازه می‌گرفت؛ کاش دل‌های شما از سنگ نبود. تو، تو، و تو که برای حسین نامه نوشتید. از او دعوت کردید، با او بیعت کردید، چگونه اکنون بی‌هیچ شرم و حیایی برای دشمن او سلاح می‌سازید. تو چگونه دلت می‌آید خنجری بسازی که با آن قلب فرزند رسول‌الله ... وای... وای بر شما... وای بر دل‌های سخت شما و وای بر دنیا و آخرت شما...»
Samadi
چرا گیسوان سپید خود را سیاه کرده است؟ چرا خود را به جوانی زده است؟ انگار می‌خواهد به دشمن معشوق بگوید که من هنوز جوانم، من همان جنگجوی بی‌بدیل سپاه علی بن‌ابیطالبم. من به همان صلابت که در سپاه پدر حقیقت شمشیر می‌زدم اکنون در رکاب حقیقتِ پسر، شمشیر می‌زنم.
samira
آقای من، حبیب خیال می‌کند که من هم نمی‌دانم، خیال می‌کند که من کودکم، کَرم، کورم، جاهلم. باز اینها مهم نیست. خیال می‌کند که من دل ندارم، بی‌دلم. من اگر چه وساد خواندن عشق ندارم اما دل که برای عاشق شدن دارم. دل که برای دوست داشتن، نیاز به الفبا ندارد. دل که برای عاشق شدن وابسته حروف و کتاب نیست.
samira
دست‌هایش که دو سوی نامه را گرفته‌اند، از شدت شعف می‌لرزد: «بسم‌الله الرحمن الرحیم از: حسین بن علی به: فقیه گرانقدر، حبیب بن مظاهر اما بعد؛ ای حبیب! تو نزدیکی ما را به رسول‌الله نیک می‌دانی و بیشتر و بهتر از دیگران ما را می‌شناسی. تو مرد فطرت و غیرتی. خودت را از ما دریغ نکن. جدم رسول خدا در قیامت قدردان تو خواهد بود.» زن، گریه و خنده و غبطه را به هم می‌آمیزد و نجوا می‌کند: «فدای نام و نامه تو ای امام! خوشا به حالت حبیب! گوارا باد بر تو این باران لطف. کاش نام من هم به زبان قلم محبوب می‌آمد.
samira
هر ده نفر حبیب را دوره می‌کنند و لحظه‌ای بعد، یکی به دنبال سر خویش می‌گردد، دیگری دو نیمه تن خویش را از هم جدا می‌یابد. سومی دست راست و چپش را روی زمین از هم نمی‌شناسد، چهارمی زمین و آسان را واژگون می‌بیند، پنجمی بی‌دست و پا تلاش می‌کند که خود را از زیر دست و پای اسب‌ها بیرون بکشد، ششمی به رزون ناگهانی زره خویش خیره می‌ماند و هفتمی و هشتمی و ... و ده جنازه روی زمین می‌ماند، و حبیب یک لحظه چشمش را با نگاه رضایت امام تلاقی می‌دهد، و باز رجز می‌خواند و مبارزه می‌طلبد.
زهرا جاویدی
حبیب، پیرمردی هفتاد ـ هشتاد ساله نیست. جوانی است در اوج رشادت و مردی، که جنگ، بازی او نه، عشقبازی اوست.
زهرا جاویدی

حجم

۳۶٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۵

تعداد صفحه‌ها

۶۱ صفحه

حجم

۳۶٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۵

تعداد صفحه‌ها

۶۱ صفحه

قیمت:
۱۳,۷۲۵
۶,۸۶۲
۵۰%
تومان