بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب از دیار حبیب | صفحه ۲ | طاقچه
کتاب از دیار حبیب اثر سیدمهدی شجاعی

بریده‌هایی از کتاب از دیار حبیب

دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۴از ۳۰ رأی
۴٫۴
(۳۰)
«بسم‌الله الرحمن الرحیم از: حسین بن علی به: فقیه گرانقدر، حبیب بن مظاهر اما بعد؛ ای حبیب! تو نزدیکی ما را به رسول‌الله نیک می‌دانی و بیشتر و بهتر از دیگران ما را می‌شناسی. تو مرد فطرت و غیرتی. خودت را از ما دریغ نکن. جدم رسول خدا در قیامت قدردان تو خواهد بود.»
زهرا جاویدی
هیچ‌کس حبیب را تاکنون بهاین حال ندیده است، گاهی آه می‌کشد، گاهی نگاهی به خیام حرم می‌اندازد، گاهی به افق چشم می‌دوزد، گاهی خود را در نگاه معشوق گم می‌کند، گاهی می‌گرید و گاهی می‌خندد.
ام‌البنین
«من چه کرده‌ام؟ شما چه کرده‌اید؟ ما چه کرده‌ایم که بوی زبونی از مزارع حضور ما به مشام حرم رسیده است؟ این ننگ نیست برای ما که حرم در ماندن و نماندن‌مان تردید کند؟ این عار نیست برای ما، که ما زنده باشیم و حرم در اضطراب و التهاب باشد؟»
ام‌البنین
کلام زینب به امام را می‌شنود: «عزیز برادر! آیا اصحابت را آزموده‌ای؟ آن‌قدر دل و دین دارند که تو را در میانه نبرد، تنها نگذارند و به دشمن نسپارند؟» خیال نافع می‌شنود که: «آری خواهرم! نور چشمم! روشنای دلم! من آنان را آزموده‌ام، دلیرند، دلاورند، سرافرازند، دوست شناسند، دشمن شکارند و به این راه، راه من، از کودکی به سینه مادر، مأنوس‌ترند، شیفته‌ترند، عاشق‌ترند.»
ام‌البنین
«تو در وادی هفتادم شرک و ضلالتی! تو کجا و درک سخن حسین؟! تو بر دلت مهر جهالت و قساوت خورده است. تو بمیر و سخن مگو.» و این کلام با صلابت او، شمر را در جای خود می‌نشاند و امام ادامه سخن می‌دهد.
معین
گاهی خود را کودکی نیازمند محبت می‌بیند و امام را پدری با مهر بی‌نهایت. دوست دارد خود را در آغوش امام گم کند و عطش بیکران دلش را به دستهای نوازشگر امام بسپارد. گاه خود را سربازی ساده می‌بیند که با تمام قوا تلاش می‌کند رضایت فرمانده قَدَر خود را به دست بیاورد. گاه خود را عاشقی می‌یابد که به یک کرشمه معشوق، خاکستر می‌شود.
معین
«حبیب! آی حبیب! این چه گاه خفتن است؟! بیا ببین در دل دختر رسول خدا چه می‌گذرد؟! ما خفته‌ایم و زینب، پریشان است، ما در آرامشیم و عرش ناآرام است، فلک آشفته است، ملک بی‌قرار است، ما مرده‌ایم مگر، که روح مضطر است، حیات مضطرب است، آفرینش در تب و تاب است، بیا! بیا کاری کنیم حبیب! حبیب بن مظاهر! بیا خاکی به سر کنیم.»
معین
«بانویمان زینب به شما سلام می‌رسانند.» این را دیگر حبیب، تاب نمی‌آورد. حتی تصور هم نمی‌کرده است که روزی دختر امیرالمؤمنین، به او سلام برساند. بی‌اختیار دست بلند می‌کند و بر صورت خویش می‌کوبد، زانوهایش سست می‌شود و بر زمین می‌نشیند. خاک از زمین بر می‌دارد و بر سر می‌ریزد و چون زنان روی می‌خراشد و مویه می‌کند. «خاک بر سرّ من! من کی‌ام که زینب، بانوی بانوان به من سلام برساند. خدایا!
معین
ادب حبیب به او اجازه نداده است که سواره به محضر امام نزدیک شود. خود را از اسب فرو افکنده است و اکنون نیز عشق و ارادت او اجازه نمی‌دهد که ایستاده به امام نزدیک شود. امام هم‌چنان مشتاق و مهربان پیش می‌آید و حبیب نمی‌داند چه کند. می‌ایستد، زانو می‌زند، گریه می‌کند، اشک می‌ریزد، زمین زیر پای امام را می‌بوسد، می‌بوید، برمی‌خیزد، فرو می‌افتد، به یاری دست و زانو، خود را به سوی امام می‌کشاند، لباس بلندش در میان زانوها می‌پیچد، باز به سجده می‌افتد، برمی‌خیزد، چشم به نگاه امام می‌دوزد، تاب نمی‌آورد، ضجه می‌زند، سلام می‌کند و روی پاهای امام آرام می‌گیرد. امام زانو می‌زندف دست به زیر بال حبیب می‌گیرد
معین
دل که برای دوست داشتن، نیاز به الفبا ندارد. دل که برای عاشق شدن وابسته حروف و کتاب نیست.
م.ظ.دهدزی

حجم

۳۶٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۵

تعداد صفحه‌ها

۶۱ صفحه

حجم

۳۶٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۵

تعداد صفحه‌ها

۶۱ صفحه

قیمت:
۱۳,۷۲۵
تومان