بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب کیمیاگر | صفحه ۵۹ | طاقچه
تصویر جلد کتاب کیمیاگر

بریده‌هایی از کتاب کیمیاگر

انتشارات:نشر ثالث
امتیاز:
۴.۰از ۹۷۳ رأی
۴٫۰
(۹۷۳)
باید تصمیم بگیرد، بین چیزهایی که به آن‌ها عادت کرده و چیزهایی که دوست دارد به دست بیاورد، یکی را انتخاب کند.
MaaM
«آن‌ها این بیان مشکل را انتخاب کردند تا همه مردم از آن سر در نیاورند، این زبان و بیان فقط برای کسانی است که دانش و شعور لازم را برای درک آن دارند و به زحمات و دانسته‌های خود ارج می‌نهند و نسبت به حفظ اسرار آن متعهدند و احساس مسئولیت می‌کنند. فکرش را بکن اگر قرار بود همه مردم از سرب، طلا بسازند...؟ چندان طول نمی‌کشید که طلا به خاک می‌نشست و ارزش خود را از دست می‌داد.
نفیسه
«رسیدن به ذات اصلی` و درک آن، فقط کار محققان و جویندگان سختکوش و علاقه‌مند است که از شعور و هوش سرشار برخوردارند. «این است دلیلی که مرا به این صحرا کشانده دلیل واقعی آن‌که، خود را برای دیدار با یک کیمیاگر آماده می‌کنم، تا کلید کدها را از او بگیرم و اسرار متون رازگونه را به دست آورم.»
نفیسه
وقتی با اشخاص معینی دائم در آمد و شد باشیم و همیشه همان‌ها را ببینیم (مثل حالتی که در صومعه وجود داشت)، به مرحله‌ای می‌رسیم که آن‌ها را جزیی از زندگی خود بدانیم. در این صورت آن‌ها مایلند در زندگی ما اثر بگذارند و تغییرش بدهند. حال اگر، هم‌آوا با تصورات آن‌ها نباشیم، بدیهی است که نارضایتی‌ها بروز می‌کند، زیرا که مردم خیالاتی‌اند و بر این تصور که دقیقا می‌دانند دیگران چگونه باید زندگی کنند، اما هیچ‌کس هرگز در طول عمرش یاد نگرفته است خود چگونه زندگی کند.
نفیسه
«همیشه آغاز یک تلاش، با شانس مبتدیان` همراه است. و پایان آن با سختکوشی و مقاومت فاتحان.»
hosseini
جان جهان` آن‌هایی را که در راه انجام آرزوهای خود هستند به آزمایش می‌گذارد. «پشتکار و علاقه آن‌ها را معاینه می‌کند، «قدرت گذشت آن‌ها را می‌سنجد، «سماجت و پایمردی آن‌ها را می‌بیند.
hosseini
تپه‌های شنی با وزش باد جابجا می‌شوند ولی صحرا همیشه صحرا باقی می‌ماند، و همین است افسانه عشق ما.»
hosseini
تپه‌های شنی با وزش باد جابجا می‌شوند ولی صحرا همیشه صحرا باقی می‌ماند، و همین است افسانه عشق ما.»
hosseini
نامش «عشق» بود. چیزی قدیم‌تر از آفرینش انسان و پیدایش صحرا.
hosseini
به اربابش گفت: «میل دارم طبقچه‌ای برای کریستال‌ها درست کنم. با آن، خواهیم توانست بیرون مغازه قفسه‌ای بزنیم که از پایینِ سربالایی، توجه عابران را جلب کند.» فروشنده پاسخ داد: «طبقچه...؟! هرگز چنین فکری نکرده بودم. مردم در حال عبور به آن می‌خورند و ظرف‌های کریستال می‌شکنند.» «وقتی با گوسفندهایم از دشت‌ها عبور می‌کردم، به سادگی ممکن بود آن‌ها قربانی مار گزیدگی شوند... و این خطر، خود جزئی از زندگی است...»
hosseini
پیرزن گفت: «تو آمده‌ای تعبیر خوابت را از من بپرسی. خواب‌ها بیان خدا هستند، وقتی خدا از این دنیا حرف می‌زند من می‌توانم تعبیرش کنم ولی وقتی به بیان روح تو می‌پردازد، هیچ‌کس جز تو نمی‌تواند از آن سردرآورد...
Shamini
وقتی کار پهن کردن بساط را تمام کردند، آن مرد اولین شیرینی‌ای را که پخته بود به او داد. با لذت تمام آن را خورد، تشکر کرد و راه خود را گرفت و رفت. با آن‌که، کم و بیش، از آن‌جا دور شده بود، فکری در ذهنش جرقه زد و انعکاس آن را می‌دید؛ بساط فروشنده به دست دو نفر استوار شده بود که یکی عرب زبان بود و دیگری به زبان اسپانیولی تکلم می‌کرد، با وجود این، این هر دو نفر کاملاً و به‌راحتی همدیگر را درک می‌کردند. به خود گفت: «بیان دیگری وجود دارد که فراتر از کلمات است. این تجربه را با گوسفندهایم داشتم و حالا هم با انسان‌ها تجربه‌اش می‌کنم.»
hosseini
دیناری در جیب نداشت، ولی زندگی را با همه فراز و فرودش دوست داشت. چون از شب قبل، راه خود را انتخاب کرده، و تصمیم گرفته بود ماجراجویی در جستجوی گنج باشد
hosseini
می‌دانست که شبانان مانند ملوانان یا فروشندگان دوره‌گرد، همیشه، شهری را می‌شناسند که کسی در آن سکونت دارد که قادر است لذت سیاحت و جهانگردی آزادانه را، موقتا، از یادشان ببرد. بنابراین... نمی‌توانست قبول کند که، او... برایش مهم نیست.
Shamini
درحالی‌که به تولد خورشید خیره شده بود از خودش پرسید: «چگونه می‌توان خدا را با رفتن به کنیسه و کلیسا شناخت؟» درحالی‌که وظیفه ما، کامل کردن ذهنیات است تا از طریق عینیات به «او» برسیم.
آرزو
«اعتماد بی‌حساب ملال‌آور است و بی‌شناخت به آب زدن هم غم‌آور،
فائزه🌱
تپه‌های شنی با وزش باد جابجا می‌شوند، ولی... صحرا همیشه صحرا باقی می‌ماند. این است... افسانه عشق.
reza baktiari
غروب یک روز ساربانی گفت: «من از این دشت‌های گسترده شنی بارها و بارها گذر کرده‌ام، ولی صحرا بسیار وسیع است، افق‌ها بسیار دور، انسان در مقابل آن خود را ذره‌ای می‌بیند ناچیز، کوچک و ناگزیر از سکوت و... همواره در سکوت خود فرو می‌رود.»
موعود
در این حال و هوا می‌دید که انتخاب چه کار شاق و مهمی است و تصمیم گرفتن چقدر مشکل؛ چون می‌دانست که تصمیمات فقط معرّف آغاز کارند، نه انجام آن. وقتی کسی تصمیمی می‌گیرد، در حقیقت خود را در معرض جریان تند و تیزی می‌گذارد که او را به نقطه نامعلومی می‌برد. نقطه‌ای که او هنگام تصمیم‌گیری نه خوابش را دیده بود و نه حتی به‌طور مبهم، پیش‌بینی‌اش کرده بود. آری جریان او را به مقصدی مبهم هدایت می‌کند... به افقی ناشناخته!
موعود
«من شبیه دیگر مردمان هستم، گردش دنیا و حوادث آن را آن‌طور که دلم می‌خواهد و آرزو می‌کنم می‌بینم، نه آن‌طور که حقیقتا اتفاق افتاده و نتیجه می‌دهند...»
موعود

حجم

۱۴۴٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۹

تعداد صفحه‌ها

۲۴۴ صفحه

حجم

۱۴۴٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۹

تعداد صفحه‌ها

۲۴۴ صفحه

قیمت:
۱۲۲,۰۰۰
۹۷,۶۰۰
۲۰%
تومان