کتاب دعا کن کم نیارم
معرفی کتاب دعا کن کم نیارم
دعا کن کم نیارم نوشته مریم طالبی مجموعه خاطرات همسر و اطرافیان شهید عباس نجفی از زندگی و معاشرت با این شهید بزرگوار است.
درباره کتاب دعا کن کم نیارم
زنده نگهداشتن یاد و خاطره شهدا، خاطرات شفاهی رزمندگان، به خصوص زنان فعال در دفاع مقدس بخشی از تاریخ انقلاب اسلامی و دفاع مقدس است و ناگفته پیداست که ثبت و ضبط خاطرات رزمندگان هشت سال دفاع مقدس برای تالیف و تثبیت تاریخ معاصر ایران اهمیتی تعیین کننده دارد.
حوزه هنری استان مرکزی طرح ثبت و جمعآوری خاطرات دفاع مقدس را در دستور کار خود قرار داده است تا بتواند مجموعهای کامل و ارزشمند از این خاطرات را برای آیندگان به یادگار بگذارد.
نوشتن کتاب دعا کن کم نیارم را مریم طالبی از سال ۱۳۹۲ آغاز کرد. نوشتن این اثر کار آسانی نبود. بهار ۱۳۹۳ اولین قرار مصاحبه را با مژگان همسر شهید گذاشت و از او خواست که زندگی نامه شهید داستانی باشد با روایت همسرش.
کتاب با خاطرات دوران کودکی و بازیگوشیهایش کلید خورد تا برسد به عشق و زندگی در کنار همسر بزرگوارش شهید عباس نجفی. تا بتواند از روزهایش با او بگوید. از روزهایی که با موتور به خانه بخت رفت و از تنهاییاش که درست چند روز بعد آغاز شد. از انتظارش برای شنیدن زنگ تلفن و نامهرسانی که خیلی دیر میآمد؛ اینها ادامه داشت تا فروردین ۱۳۸۱ که فوران عشق بود و پشت سر گذاشتن همه دوریها و دلتنگیها، همان چهلسالگی.
کتاب دارای ۱۲ فصل به روایت همسر شهید است که در ادامه نیز از زبان دیگران خاطراتی درباره حاج عباس نقل شده است. این اثر حاصل چهار سال پیگیری و مصاحبه است از دوستانی که با عشق آمدند و با امید رفتند.
خواندن کتاب دعا کن کم نیارم را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
علاقهمندان به ادبیات پایداری و خاطرات و سرگذشت شهدای جنگ.
بخشی از کتاب دعا کن کم نیارم
چیزی که باعث شد من به کردستان بروم، شنیدن سرگذشت شهیدی به نام علیرضا شاملو بود. این شهید از رزمندگانی بود که در زندان نیروهای کومله دموکرات به شهادت رسید. گروهی از بچههای جهاد تهران آمده بودند و میخواستند از زندگی ایشان فیلم بسازند. من آن زمان فهمیدم این شهید اراکی است. این گروه تقاضا داشتند از خواهران جهاد اراک، کسی همراه آنها به منزل شهید برود. فکر کنم هجدهساله بودم. با این گروه همراه شده و با مادر شهید شاملو آشنا شدم. قرار شد مادر شهید صحنهها را بازسازی کند چون تنها کسی بود که توانسته بود به کردستان برود و جنازه فرزندش را از کومله دموکرات تحویل بگیرد و آن را بیاورد و در مزار شهدای اراک به خاک بسپارد. هیچ کس چنین جراتی نداشت که سراغ آنها برود. این مادر دست از جانش کشیده بود و خودش رفته بود. بچههای جهاد تهران وقتی از چنین اتفاقی مطلع شده بودند برایشان خیلی جالب شده بود که بفهمند یک مادر چگونه توانسته چنین کاری انجام دهد. آنها به خانم شاملو میگفتند: «اتفاقهایی که برایتان افتاده، از جمله سرگردانیها برای پیداکردن زندان کومله در بیابانهای آنجا را برایمان بازگو کن تا در اطراف اراک دوباره بازسازی کنیم.» فیلم ساخته شد. نامش «مزد جهاد، شهادت» بود و دو مرحله از شبکههای سراسری پخش شد. البته مادر شهید شاملو قبل از شهادت پسرش توانسته بود با او ملاقاتی داشته باشد. در طی ملاقات علیرضا گفته بود «مادر! کل غذای من در روز نه دانه نخود است، بیشتر از نه تا نمیدهند. بعد هم میگویند از همان ظرفی که نخود توی آن ریختیم برای دستشویی استفاده کن» زندگی این شهید تأثیر زیادی روی رفتن من به کردستان گذاشت و مظلومیتش همیشه در ذهنم باقی ماند.
اردیبهشتماه سال ۶۱، قرار بود همایشی در زمین چمن شهر صنعتی۱۷ برای جذب نیرو بر پا شود، بعدها فهمیدم که این یک طرح کشوری بوده است. یکی از دوستانم به نام مریم فروزنده مرا در جهاد دید و گفت: «مژگان! من کارت ورود به همایش را دارم، تو به جای من میروی؟ راجع به کردستانه.» میدانستم که کردستان ناامن است. خیلی علاقه داشتم در این همایش شرکت کنم. دعوتنامه را گرفتم. آن موقع نمیدانستم که همایش دقیقاً به چه منظوری برپا شده است. فکر میکردم که فقط قرار است به ما اطلاعاتی بدهند. همایش از صبح تا بعدازظهر ادامه داشت. آقای فانی۱۸ به اراک آمده بود و درباره کردستان، کومله و دموکرات، صحبت کرد. در پایان جلسه فرمهایی را توزیع کردند و گفتند: «هر کس مایل است برای کمک به کردستان بیاید، میتواند این فرمها را پر کند. هر کس هم که علاقه بیشتری برای آمدن دارد روی فرمش ضربدر بزند» ده تا ضربدر روی فرمم زدم و مربعی هم دور ضربدرهایم کشیدم. در دلم هم ناامید بودم. چون به اسم مریم فروزنده آنجا بودم و نمیدانستم که اصلاً به من توجه میکنند یا نه. خیلی دلم شور میزد.
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۷۲ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۷۲ صفحه
نظرات کاربران
حاج عباس ! همشهری جان تازه باهات آشنا شدم. از این به بعد برات شکلات میارم. آشنایی مون هم کار خودت بود ، می دونم. خودت می دونی که قصدم از ... شدن چیه. پس کمکم کن. این کتابم رفت به قفسه ی