کتاب قاصدک
معرفی کتاب قاصدک
رمان قاصدک نوشته ناهید گلکار، نویسنده معاصر است که نشر داستان آن را منتشر کرده است. ناهید گلکار متولد ۱۳۳۰ است و داستانهای عاشقانه و اجتماعی می نویسد.
درباره کتاب قاصدک
لعیا یک دختر گلفروش خیابانی است که همراه پسر و دخترهای دیگر برای یک فردی به اسم صالح کار میکند. او در کودکی قربانی اختلافات والدینش شده و پس از ازدواج مجدد پدر و مادرش، خانه پدر را ترک میکند و آواره کوچه و خیابان میشود. در این میان زنی که با چند بچه خیابانگرد و دستفروش در خانهای زندگی میکند او را پیدا میکند و پس از گرفتن شماره تلفن والدینش به او میگوید که هیچکدام او را نخواستهاند و جواب سربالا به تلفن هایش دادهاند، و این چنین لعیا تبدیل به یک دختر دستفروش خیابانی میشود که باید یک زندگی پر از فقر و بدبختی را تحمل کند در حالی که یک علامت سوال بزرگ در ذهنش دارد.
فصلهای کتاب یکی درمیان به زندگی کنونی لعیا و زندگی گذشتهاش میپردازند.
خواندن کتاب قاصدک را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم؟
علاقهمندان به رمان و داستان ایرانی
بخشی از کتاب لعیا
تو تب میسوختم و اقدس اجازه نمیداد منو دکتر ببرن. و این امید و فاطمه بودن که ازم مراقبت میکردن. یک روز نزدیک غروب وقتی کمی بهتر شدم کوله پشتی مو برداشتم و گفتم: میخوام برم، خداحافظ. امید گفت: اینطوری نمیذارم بری میترسم دوباره گیر آدمهای بد بیفتی. شمارهٔ بابات رو بده زنگ بزنم بیان تو رو ببرن. اقدس پرید وسط و گفت: (...) زیادی نخور بوزینه! برو گم شو! اگر لازم باشه خودم میزنم. گفتم: نه نمیخوام کسی زنگ بزنه خودم خونه مون رو بلدم. پیدا میکنم. شما پول منو بده برم اقدس خانم خودم میرم گفت: برو بشین سر جات؛ تو هیچ کجا نمیری. امید فریاد زد: ولش کن بذار بره. که اقدس دستشو برد بالا و چنان محکم کوبید تو دهنش که من یکمرتبه دیدم خون از دماغ و دهنش میاد. امید عصبانی شد و بهش حمله کرد و بامشت اونو میزد. ولی هیکل گندهٔ اقدس کجا و مشتهای امید کجا؟ که باز دو تا دیگه از این طرف و از اون طرف بهش زد که با سر خورد زمین. بعد شروع کرد با لگدهای محکم به پهلو و سر و سینهٔ اون زدن. من و فاطمه گریه میکردیم ولی سمانه عین خیالش نبود و گفت: خب (...) میخوری از این دختره طرفداری میکنی! چشمت کور!
من جیغ میزدم و دامن اقدس رو گرفته بودم و میکشیدم بلکه اونو نزنه. رو کرد به من و گفت: حالا میشینی سر جات یا باز هم میخوای بری؟ اگر میخوای حال تو رو هم جا بیارم، بگو! خجالت نکش! گفتم: میشینم سر جام. ولی اینجا خیلی کثیفه من چطوری زندگی کنم؟ امید روی زمین افتاده بود و از درد ناله میکرد. این بار من و فاطمه رفتیم به کمکش. درحالیکه بلند بلند به اقدس فحشهای رکیک میداد، با زحمت صورتشو شست و رفت تو اتاق.
این دفعهٔ آخری نبود که امید به خاطر من کتک میخورد. اقدس، فاطمه و سمانه رو هم با بهانههای بیخودی میزد تا منو بترسونه. همینطور هم شد. اونقدر از دیدن صحنهٔ کتک خوردن بچهها وحشت داشتم که هر بار از ترس زبونم بند میاومد.
از اون روز به بعد، امید هم جرئت نداشت در این مورد با من حرف بزنه. یک مردی به اسم منصور میاومد دنبالشون و اونا رو میبرد سر کار. و غروب اقدس دم در پولهاشونو ازشون میگرفت و اگر به نظرش کم میاومد اونا رو به باد کتک میگرفت. و من که کلا بچهٔ ترسویی بودم و شاید هم یکی از علتهایی که منو به اینجا کشونده بود همون ترس بود که نکنه پروانه باهام بدرفتاری کنه. و یا حسین آقا بهم حرفی بزنه؟ و یا نکنه چنین و چنان بشه. حالا با ترس از اینکه اقدس منو هم بزنه شبها کابوس میدیدم و گاهی جامو خیس میکردم و این بدترین حالتی بود که صبح از خواب بیدار میشدم و باز از ترس اقدس و خجالت از بچهها که چهارتایی توی یک اتاق کوچیک میخوابیدیم. اونو پنهون میکردم. و اون زمان بدترین و شکنجهآورترین روزگار رو میگذروندم.
یک روز بعد از ظهر بچهها زود اومدن خونه اقدس تو اتاق بود. امید یک شکلات تک تک برای من خریده بود. داد به من. دیدم سمانه داره نگاه میکنه. چهار قسمتش کردم و همونجا تو حیاط دور هم خوردیم.
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۲۶۳ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۲۶۳ صفحه