کتاب مرض الموت
معرفی کتاب مرض الموت
کتاب مرض الموت مجموعهداستانی نوشتهٔ زکیه غلباش است و نشر داستان آن را منتشر کرده است.
درباره کتاب مرض الموت
این کتاب اولین مجموعهداستان زکیه غلباش، نویسندهٔ جوان است که شامل ۹ داستان کوتاه است و به مضامین اجتماعی پرداخته است، عناوین داستانها عبارتاند از:
سیب سبز
سرخِ عنابی
تصنیف راجعون
مرض الموت
رقصهای موزون یک پدر
سرباز وظیفه
بازگشت
فرشتهها کفش نمیپوشند
یوسف
خواندن کتاب مرض الموت را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران داستان کوتاه پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب مرض الموت
«آدمهای آنجا اصلاً شبیه بازاریها نبودند، شبیه کفاشهای افغانی هم نبودند. شرط میبندم توی عمرشان مسجد شاهزاده را ندیده بودند. تنها کارشان این بود که پشت سر هم سیگار چاق کنند و دودش را بفرستند بیرون و تا وقتیکه نمیافتادند به سرفه یا سهمیه نخ سیگارهاشان تمام نمیشد، دستبردار نبودند. سیگار و خوراکی را بیرونی ها براشان میآوردند. یک روز در هفته میآمدند. همهشان غریبه بودند. خب آن جونورها که هیچکدام کسوکاری نداشتند. وقتیکه میآمدند نیششان تا نزدیکی گوشهاشان جرخورده بود. انگار که مثلاً چهکار مهمی کردهاند. ولی جونورها عاشق آن بیرونیها بودند. از سروکولشان بالا میرفتند و دورشان میپلکیدند. درست مثل یحیی که عاشق ننه بود.
***
بیبی از گذشتهها میگوید، از آنوقتهایی که مریضی آمده بوده توی روستاشان و به کوچک و بزرگ هم رحم نمیکرده. از مادرهایی که با دستهای خودشان بچههای قدونیمقدشان را توی خاک میگذاشتند. از پسر همسایهشان میگوید که آبله هردو تا چشمش را کور کرده بود. از فلج شدن عموزادهاش سر یک تب و لرز؛ تا شفا گرفتن از درختِ کنارِ آبادی.
میپرسم: «کُنار چی شد؟»
بیبی میگوید: «اون درخت نظرکرده بود!»
من یکبار درخت کنار را دیده بودم. شاخههاش پر بود از تکههای پارچه. کنهاش پهن و بلند بود و چند جا قوس گرفته بود و یک جایی از آن شکافته بود؛ انگار که شکمش را خالی کرده بودند. شاخههای درخت از بالا آویز بود و بعضیهاشان هم تا نزدیکیهای زمین میرسید. شاخه های پایینی لخت و بی برگ و شاخههای بالایی پربود از برگ های کوچک و سبز؛ سبزِ تیره. تکههای پارچه همهجا بود؛ دورتادور محوطه، بین بوتههای صیفیِ زمینهای نزدیکِ درختِ کُنار، لابهلای مَکّی ذرتها. آن حوالی پر بود از پارچههایی که باد گرههاشان را باز کرده و با خودش برده و هرکدام را جایی انداخته بود.
بیبی میگوید: «از زن نازا تا دختر دمِ بخت و مریض علیل میاومدن و دخیل میبستن.»
میپرسم: «شما هم پارچه بستین؟»
میگوید: «جرئت نکردم.»
برمیگردم سمت بیبی، رد نگاهش توی آسمان است. دارد دنبال ماه نو میگردد. دوست دارم بپرسم برای چی؟ اما چیزی نمیگویم. دلم میخواهد دوباره درخت کنار را ببینم. آن موقع هفت یا هشت سال بیشتر نداشتم. با بیبی و دیزه رفته بودیم آنجا. دیزه خواهر کوچکتر بیبی است. دیزه زیر درخت گریه میکرد. گریه که میکرد شانههاش میلرزید. تکیه داده بود به کُنار و سرش را گذاشته بود بیخِ همان شکافِ توی شکم درخت. وقتِ برگشتن، دیزه یکی از النگوهاش را بیرون آورد و گذاشت توی شکاف.
میپرسم: «اون موقع چی شده بود که حال دیزه خوب نبود؟»
بیبی میگوید: «زِ مو بِستان که بیزارم از این دل.»
خیلی وقت است که دیزه برای دیدن بیبی نیامده؛ فقط گهگاهی زنگ میزند و احوال پرسی میکند.
بیبی میگوید: «به یکی داده ای صد ناز و نعمت، به یکی قرض جو آلوده در خون.»
میپرسم: «هنوزم هس؟»
بیبی میگوید: «نه مادر، بیست ساله که سوخته! میگن یه بار که جای زراعتها رو آتیش میزدن، باد آتیش رو میندازه به جون درخت و سربهسر میسوزه.»
بیبی با دست دنبال ماه نو میگردد و من فقط رد ستارهها را میگیریم. توی حیاط روی بهارخواب دراز کشیدهایم. بیبی شبهای تابستان را توی حیاط میخوابد. میگوید باد کولر و پنکه به بدنش نمیسازد. میگوید باد میافتد توی استخوانهاش و زمینگیرش میکند. با خودم فکر میکنم که باد چهکارهایی که نمیکند؟!
بیبی میگوید دو تا از برادرهاش سر مرض «واوا» مردهاند. وقتی میگوید، «واوا»، خط دور لبهاش باریک میشود و تمام حجم آن در نقطه میانی متمرکز. چشمهاش هم گرد و برآمده میشود. شاید میخواهد عمق فاجعه را بهتر نشان بدهد. میگویم: «بیبی! وبا بیشتر با آب و غذای آلوده منتقل میشه.»
میگوید: «نه مادر، بد مرضی بود! کوچیک و بزرگ رو میکشت.»
بیبی دارد در مورد «ویبریوکلرا» یا بهاصطلاح بیماری عفونی «وبا» حرف میزند که یکوقتهایی به «مرض الموت» هم معروف بوده.
بیبی میگوید: «ایناها! پیداش کردم، دو روزه هس!»
با دست باریکه هلال ماه را نشان میدهد. با شادمانی عمیقی میگوید: «دیدی؟»
میگویم: «خیلی کوچیکه!»
میگویم: «بیبی قصه کوکب را برام تعریف میکنی؟»
میپرسد: «کوکب! کدوم کوکب؟»
خب راست میگوید، کوکب که شخصیت اصلی روایتهای من است. پاک عقلم را ازدستدادهام ولی کوکب که در نوشتههای من فقط یک نفر نیست، هرکدامشان روایتگر سرگذشت خاصی هستند. شاید هم اینهمه تکرار بیمارگونه یا به اصطلاح «Perseveration» نوعی تخطی نویسندگی است. چنانکه بزرگان گفتهاند در علم و ادب، تکرار را ملال باشد؛ اما این روایت که قصه نیست. خودش راوی سرگذشتش بود. همین امروز، موقع گرفتن شرححال. میخواستم بنویسم موقع «Medical history» که شاید کلاس واژگانم بالاتر برود اما کمی که فکر کردم پی بردم تأثیری در پیرنگ نخواهد داشت. برای بیبی از کوکب میگویم. مطمئنم که کوکب را میشناسد اما نمیخواهد چیزی بگوید. شاید هم دوست ندارد راوی این روایت باشد.»
حجم
۰
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۸۱ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۸۱ صفحه